خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

شنبه، 08 اردیبهشت 1403
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

ماجرای عملیات فریب در عملیات خیبر+ عکس

مشرق | یادداشت | یکشنبه، 07 اسفند 1401 - 11:10
زمان به قدری کند می‌گذشت شاید سال‌های عمر مقابلم می‌گذشت از یک‌طرف رزمندگانی را می‌دیدم به قدری سبکبال بودند و یکی از پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند...
سرم،جنگ،رزمندگان،لحظه،عمليات،شب،منصف،اسارت،جبهه،روز،مانوس،تر ...

به گزارش مشرق، روز جانباز بهانه‌ای شد بازهم بتوانیم روایت رزمنده‌ای را بازخوانی کنیم، مثل همیشه برای انجام مصاحبه آماده شدم از بین شماره‌هایی که در گوشی‌ام داشتم برای هماهنگی تماس برقرار کردم اولین تماسی که برای پیدا کردن سوژه ناموفق بود دومین سومین و بعد هم چهارمین تماس که برقرار شد گفتند چقدر دیر ناامید شدم ولی با خودم زمزمه کردم مگر روز جانباز را می‌توانم در تاریخ و زمان محدود کنم و همین فکرم به من انگیزه بیشتری برای انجام مصاحبه داد.
باید به این موضوع تاکید کنم بازخوانی خاطرات جبهه و جنگ روح‌مان را تغذیه می‌کند و تا مدتی روایت آن روزهای جنگ حال‌مان دلم را خوب می‌کند گویی آرامش واقعی به سراغ‌مان می‌آید، به قدری که قادر به بیان حال خوب‌مان نیستم‌.
*ماجرای عملیات فریب
در همین فکر و خیال و با همین خیالات و اشتیاق بیشتر از قبل مصاحبه‌ام را شروع کردم، روایت جانبازی که به همراه سایر رزمندگان در عملیات فریب دشمن حاضر شدند تا با مشغول کردن دشمنان عملیات خیبر در جزیره مجنون با موفقیت انجام شود.
ماجرا را از زبان محمدحسین منصف بسیجی و رزمنده‌ای می‌خوانیم که از سال ۵۹ زمانی که ۱۹ سالش بود عملیات‌های مختلفی را تجربه کرده است.
*خبر شروع جنگ را در مینی‌بوس شنیدم
بسیجی بود و اولین بار که به جبهه رفت شروع جنگ بود و آموزش دید، قرار بود به همراه سایر رزمندگان به کردستان برود و فرودگاه سنندج را از دست گروهک ضدانقلاب بگیرند در بین راه بودند که رادیو اعلام کرد جنگ شروع شد، یعنی شروع جنگ را در مینی‌بوس متوجه شد و مسیر وی و سایر رزمندگان به سرپل ذهاب تغییر کرد.
*ترکش به سرم خورد
محمدحسین منصف این رزمنده در گفت‌وگو با فارس، می‌گوید: در عملیات والفجر ۶ سوم اسفند سال ۶۲ در جبهه میانی روبروی شهر العماره مرکز استان میسان عراق حضور یافتیم، عملیاتی تهاجمی بود که من و دو نفر از رزمندگان دیگر جلوی خط بودیم و براثر انفجار مین دو رزمنده همراهم در دم شهید شدند و ترکش به سرم اصابت کرد.
ما طعمه بودیم تا عملیات خیبر در جزیره مجنون با موفقیت انجام شود، درست است ترکش به سرم خورد ولی زخمش خیلی کاری نبود.
منصف اضافه می‌کند: البته بعد از اصابت ترکش باوجود اینکه زخمی بودم ولی به دنبال برگشت بودیم ولی راه برگشت مسدود شد و گیر افتادیم و غروب روز دوم اسیر شدیم به اسارت رفتیم.
*روایت عاشقانه‌های لحظه شهادت
وی در مرور خاطراتش می‌گوید؛ «زمان به قدری کُند می‌گذشت شاید سال‌های عمر مقابلم می‌گذشت از یک‌طرف رزمندگانی را می‌دیدم به قدری سبکبال بودند و یکی از پس از دیگری از کنارم می‌گذشتند و به عرش می‌رفتند البته رزمندگانی که اهل نماز شب بودند و با نماز شب مانوس بودند، آنها برای شهادت مشتاق بودند این را به عینه لمس کرده بودم و چهره‌های‌شان گواه می‌داد و برای ما یک دنیا حسرت ماند..
این رزمنده ادامه می‌دهد: آن روز برایم سال‌ها طول کشید لحظه لحظه‌هایش را از بَرم بعضی وقت‌ها از یادآوری آن لحظه تنم می‌لرزد ولی همیشه باخودم یادآوری می‌کنم که مبادا فراموش کنم.»
چند ساعتی در حال فرار از دست دشمن بودیم و دشمن داشت ما را تعقیب می‌کرد روبه‌روی دو عراقی قرار گرفتیم من و یکی از رفقا با هم تیراندازی کردیم آن هم از فاصله ۵ یا ۶ متری، ما بیرون سنگر بودیم و آنها داخل سنگر نمی‌دانیم تیر خوردند یا خیر اما باز به حرکت ادامه دادیم صحنه ترسناکی بود و از فاصله دو متری سنگر رفتیم.
منصف بیان می‌کند: یادم می‌آید سرم باند بسته بود و یکی از بچه‌ها برای اینکه شناسایی نشوم کلاهش را سرم گذاشت در همین حالت گریز بودیم که به سمت‌مان شلیک می‌کردند و در حال گذر از سیم خاردار بودیم اصلا حواس‌مان نبود به طوری‌که حتی کلاه و باند سرم لای سیم‌خاردارها گیر کرد و توانستیم از سیم خاردارها رد شویم درحالی‌که من و دوستم از هم جدا شویم و هوا دیگر روشن شده بود.
دیگر تنها شده بودم پشت سرم عراقی‌ها بودند که پشت سر هم تیراندازی می‌کردند یک آن پشت سرم را نگاه کردم دیدم گلوله‌ها زمین را می‌شکافد و خاک بلند می‌شود و من هم از خستگی با صورت روی زمین افتادم، طوری‌که خاک اطرافم پخش شد و نای بلند شدن نداشتم.
*روایت ثانیه‌هایی که قد یک عمر گذشت
وی تصریح می‌کند: باورتان نشود شاید آن لحظه ۴ یا ۵ ثانیه بیشتر طول نکشید گویی نوار زندگی از کودکی مقابل چشمان آمد یادم آمد برای خودم دادگاه تشکیل دادم و خودم را قضاوت کردم هم قاضی، وکیل و هم مجری احکام شده بودم گویی آماده نبودم چرا که رفقایم را دیده بودم چطور عاشقانه و سبک‌بال رفتند.
با خودم گفتم آنها با دعا و عبادت شب مانوس بودند اما من چه، در همین حس و حال بودم یک لحظه دیدم نگاه کردم هیچ کس پشت سرم نیست، عراقی‌ها فکر کردند من تیر خوردم و پی دیگری رفته بودند این ماجرا را تعریف کردم که بگویم بعد از سال‌های اسارتم وقتی به کشور برگشتم جمله‌ای روی دیوار نظرم را به خود جلب کرد جمله از امام خمینی (ره) بود که فرمودند؛ «انسان به نماز محتاج است و در صحنه‌های خطر، محتاج‌تر....
» یاد خودم افتادم و یک دنیا حسرت ...
ماجرای من بود اگر کسی با عبادت مانوس باشد راحت‌تر از مشکلات عبور می‌کند ....
*لحظه‌های سخت اسارت
تقریبا همه ما زخمی بودیم و با وجود اینکه زخمی بودیم ما را به اسارت به اتاق حدود سه در چهار متری بردند که بیش از ۱۰۰ نفر در آن حضور داشتند حتی بیانش هم سخت است چه برسد انسان تجربه کند حتی جای نشستن نداشتیم حدود یک هفته در آن شرایط بودیم و بعد از بازجویی ما را به اردوگاهی در موصل انتقال دادند.
به مدت ۷ سال تا شهریور ماه سال ۶۹ در مبادله اسرا آزاد شدیم، مطمئنا طی این سال‌ها خاطرات زیادی از اسارت دارم و خاطراتم را در کتابی باعنوان شب موصل به چاپ رساندم.
جبهه و خاطراتش همه‌اش عشق است و ایثار و بازخوانی این خاطرات و ازخودگذشتگی برای همه ما از نان شب واجب‌تر است این مهم را می توانیم از لابه‌لای صحبت‌های رزمندگان و شهدا به عینه لمس کنیم.