قطرهای از اقیانوس در مسیر حسین (ع)
ایمان طرفه از شاعران حاضر در کاروان نویسندگان و شاعران در راهپیمایی اربعین حسینی (ع) گزارشی از این حضور منتشر کرد.

به گزارش خبرنگار مهر، کاروانی از شاعران و نویسندگان ایرانی برای سومین سال متوالی با حضور در جمع راهپیمایان اربعین حسینی؛ ضمن حضور در این مراسم معنوی به اجرای برنامههای فرهنگی ادبی نیز پرداخت.
آنچه در ادامه میخوانید بخشی از گزارش بلندی است که ایمان طرفه از بانوان حاضر در این کاروان درباره این سفر نگاشته است.
نمیدانم از کجا شروع شده و به کجا ختم میشود ولی من در مورد برشی از این خط بلند که نقطهی کوچکی از آن بودهام مینویسم؛ سومین کاروان شاعران و نویسندگان ایرانی، که امسال سازمان تبلیغات اسلامی و حوزه هنری آن را تدارک دیدند.
برای اولینبار است با این کاروان همراه میشوم، احتمالا به این علت که امسال اولینبار است که خانمها را هم میبرند.
چهارشنبه ۱۷مهر ١٣٩٨ است.
به تالار مهر در حوزۀ هنری میرویم تا در جلسۀ توجیهی سفر شرکت کنیم.
اگر اشتباه نکنم قرار بود جلسه در جایی دیگر برگزار شود ولی به عللی که نمیدانم، در اینجا برگزار میشود.
ضحی را با خود آوردهام.
پدرش با تأمل و تردید رضایتنامهاش را امضا کرده.
چون ناآرامیهای عراق، و اعتراضات مردمی و غیرمردمی، او را نگران کرده و میترسد بلایی بر سر خانوادهاش بیاید.
من ولی اصرار دارم حالا که توطئهای در آستانۀ اربعین درصدد کمرنگکردن آن گردهمایی حماسی است، حتی به اندازۀ حضور دو نفر بیشتر هم که شده، به کمکردن اثر توطئۀ دشمن کمک کنیم.
شاید سربازان و دوستان خوبی برای سیدالشهداء نباشیم ولی لااقل میتوانیم دشمن دشمنانش باشیم.
مسئول کاروان پشت میکروفون قرار میگیرد.
بیحاشیه و بیتعارف حرف میزند.
شاید برای کسی که او را نشناسد بعضی حرفها -از فرط صراحت و قاطعیت- آزاردهنده به گوش برسد.
«محمدرضا وحیدزاده» بی وقفه تذکراتی میدهد.
نهیهایش جدی است و مخاطبین را «مدیون» میکند که در مضاجع شریفه با معطلکردن یا حتی به درازاکشیدن زیارتشان، درمورد همسفرانشان مرتکب حقالناس خواهند شد و تأکید میکند که زیارت مستحب است و رعایت حق الناس، واجب.
بعد از او، حاج سعید حدادیان سخنرانی میکند؛ نکات جالبی به زبان میآورد در مورد بهرهبرداری از سفر اربعین.
از خاطراتش هم میگوید.
و در پایان مهمانمان میکند به چند بیت حزنانگیز و اشکی از ما میگیرد.
احساس میکنیم سفرمان از همین نقطه و همین لحظه آغاز شده است.
بعد از جلسه در مسجد آیتالله خامنهای نماز مغرب و عشاء را میخوانیم.
وحیدزاده توصیه میکند کولهپشتیها را سبک کنیم و وسایل اضافیمان را تحویل بچههای «شهرستان ادب» که به بدرقهمان آمدهاند بدهیم تا نزدشان امانت بماند و بعد از سفرمان تحویلشان بگیریم.
بعد از نماز، رفتنیها با ماندنیها خداحافظی میکنند و آقای حدادیان که روی یک صندلی دم در ایستاده است ما را از زیر قرآن رد میکند و همراه با تنی چند از شاعران تا لحظۀ حرکت اتوبوسها منتظر میماند و ما را به خدا میسپارد.
در اتوبوس ما چهرههای آشنا زیاد است.
چند تن از خانمهای جوان را قبلا در اردوی «آفتابگردانها» ی شهرستان ادب دیدهام.
جمع تقریباً یک دست است و اگر هم یک دست نباشد هدف مشترک به یک دست شدن آن کمک خواهد کرد.
میدانم که در زندگی روزمرهمان تفاوتهای بسیاری داریم ولی اینکه اکنون راکب یک مَرکبیم و راهی یک مقصد، ما را شباهت بسیار خواهد بخشید، و مهمتر از همه اینکه محبوبمان یکی است که در کشتی نجاتش برای همۀ ما جا دارد و آنقدر بزرگ است که تفاوتهای ما جلوۀ چندانی در نگاهش نمییابد.
به راه میافتیم.
پس از مدتی نسبتاً طولانی و با گذشتن از ترافیک سنگین جاده به موکب «بازماندگان اربعین» میرسیم.
نمیدانم دقیقا در کجا واقع شده است.
یکی از بچهها میگوید: ساوه.
شاممان آماده است و آن را برایمان کنار گذاشتهاند.
ما خانمها در نمازخانه مینشینیم و شام میخوریم.
آقایان را بعد از شام در نقطهای دیگر از موکب میبینیم.
در طول این سفر آنقدر آقایان را کم میبینیم که انگار در کاروانی جدا از ما به این سفر آمده اند.
محمدرضا وحیدزاده و مهدی درویش در تقلا و رفت و آمد هستند.
چیزی بیشتر از خستگی در چهرههایشان نمایان است و بسیار روشن است که حتی پیش از شروع سفر هم متحمل زحمت و مشقت شدهاند، با این حال ساکت و صبورند.
میدانم راهبری یک کاروان کار دشواری است و مسئولیتی سنگین بر دوش انسان میگذارد و میدانم این دو آدمهایی هستند که میخواهند مسئولیتشان به بهترین نحو انجام شود، حتی بهتر از چیزی که در فرآیند تشکیل این کاروان از آنها خواسته شده است.
دوست دارم «خدا قوتی» بگویم اما آنها یک جا بند نمیشوند و اصولا کنار ما نمیایستند.
من از مراحل فرآیند تشکیل این کاروان، و نیز روند ثبت نام و راه اندازی آن خبر ندارم.
آن چه مینویسم صرفا مشاهدات شخصی است و مربوط به مقطع زمانی است که در آن حاضرم.
قطعا غیر از افرادی که دارم زحمتشان را میبینم و لمس میکنم، افرادی دیگر بودهاند؛ اشخاص متعددی که متحمل زحمت یا هزینههای شده اند که در توان و وسعت دید من نیست از آنها یاد کنم اما سپاسگزارشان هستم.
در بین افراد حاضر چه خانمها و چه آقایان، خیلیها خدمت میکنند و زحمت میکشند، هرکس به طریقی و به مقداری.
اما آن چه به روشنی روز است تلاش های بی شائبه و پایمردانۀ آقایان وحیدزاده و درویش است که حقیقتاً خادمانه کارها را انجام میدهند.
تجربۀ همراهی با کاروانها و اردوها و گروههای بسیاری را داشتهام اما مثل اینها ندیدهام.
برای کسی که از بیرونِ جمع نگاه میکند معلوم نیست این دو مسئولند و مدیرند، یا خادم.
من اما مطمئنم شرف عظیم خادمی را به هر عنوان دیگری ترجیح میدهند.
حالا بچهها را مورد خطاب قرار میدهند که آمادۀ حرکت شوند.
بیشتر بچهها در اتوبوس خوابشان میبرد یا بین خواب و بیداری در ترددند.
اما من بیدارم و به مسیر پر ازدحام ساوه - همدان نگاه میکنم.
شوقی دارم بیشتر از آن چه توقعش را داشتهام.
و پرسشهایی که مجال نمییابم از خود بپرسمشان.
نمیدانم اینکه یک عده شاعر و نویسنده و هنرمند دیگر جمعیتی را تشکیل میدهند تا به خیل بی شمار راهپیمایان اربعین بپیوندند چه خاصیتی دارد و چه خصوصیاتی باید داشته باشد ولی قطعا باید تجربهای متفاوت باشد.
پیش از این، هم به سفر اربعین رفتهام و هم به اردوهای شعر و قصه، اما اولین بار است که با آدمهای شعر و قصه به سفر اربعین میروم.
به نظرم میآید خوب باشد که اصناف هنری و ادبی و فرهنگی گاهی چنین جمعیتی تشکیل دهند و پا در طریق بگذارند.
البته همجواری و همسفری با مردمی که در صنف ما قرار نمیگیرند نیز واجب است و حتماً باید گاهی با آدمهایی که مثل ما نمینویسند و یا حتی مثل ما فکر نمیکنند همراه و همسفر باشیم وگرنه شاید آثاری که از قلب و قلم هایمان بر میآید بوی تقلبی بودن بگیرد.
حالا ما تعدادی شاعر و نویسندۀ ایرانی هستیم که عازم عراقیم، و این میتواند به خودی خود پیامی گویا باشد.
این کاروان پر از مسافرانی است که هر یک در شهر یا انجمن یا حیطۀ کاری خود حرفی برای گفتن دارد و حالا همۀ این زبانها یک جا جمع شدهاند.
ای کاش فرصت حضورمان در این همایش عظیم، برکاتی در حرکاتمان جاری کند و پس از این حضور بیهمتا، به از آن باشیم که پیش تر بودهایم.
صبح به مرز خسروی میرسیم و مراحل بازرسی و عبور، هم در سمت ایران و هم در سمت عراق کلی وقت میبرد و تا بعد از ظهر به طول میانجامد.
با هیجان وارد عراق میشویم و صبر میکنیم تا همه جمع شوند.
درویش با سر و کله زدن و دویدن از این سو به آن سو، یک دستگاه اتوبوس کرایه میکند و ما خانمها همه سوار میشویم.
برای آقایان هم که از آن لحظه تا روز بعد آنها را نمیبینیم دو دستگاه «کَیّه» یا به قول ایرانیها «ون» میگیرد.
با همین اتوبوس به بغداد میرویم و در موکبی شام میخوریم و نماز میخوانیم.
سپس به سامرا.
فکر نمیکردم در سامرا روحم اینقدر سبک و رها باشد.
نمیدانم چون نیمهشب است و از مظاهر مشغولکنندۀ روزانه به دوریم، یا به علتی دیگر اینقدر احساس سبکبالی و سبکباری میکنم.
بی اختیار اشک میریزم اما اشک شوق است نه اشک سوگ.
فراموش میکنم که این جا مدفن امامان است.
انگار زندهاند و با تبسمیآسمانی به ما خوشآمد میگویند که به بزرگداشت جد شهیدشان آمده ایم.
مدت زیارت بسیار کوتاه است.
عطشی دلنشین در جانم باقی میماند و دوست دارم پابرجا باشد تا فرصت زیارت بعدی به من نزدیک تر شود.
از طرفی دیگر تذکرات وحیدزاده را در جلسۀ توجیهی به یاد میآورم که گفته بود مبادا به خاطر زیارت طولانیتر، مرتکب حقالناس شوید!
پس از سامراء راهی کاظمین میشویم.
در این جا هم مثل سامراء به نیابت از خانواده نماز میخوانم و دعا میکنم، اما حس و حال پرشور سامراء را ندارم.
دوباره به راه میافتیم، به قصد نجف.
راه برایمان بسیار طولانی و کلافه کننده است.
به خود میگویم این سفر اربعین است و بی مشقت معنایی ندارد.
اگر زحمتهایمان را هزار برابر در نظر بگیرم معادل یک لحظه از عذابی که بر کاروان حضرت زینب سلام الله علیها وارد شد نمیشود و من که میخواهم مثل ایشان مسافر اربعین باشم باید سعۀ صدرم را بیشتر کنم.
ظهر به نجف میرسیم و با کلی پیاده روی به موکب صافی صفا (رحمتالله علیه) میرویم.
چند ساعت بعد ناهار میدهند و آن گاه شب شعر برگزار میشود.
سپس قدم زنان به هتل ریحانة المصطفی میرویم و شام میخوریم و اتاقهایمان را تحویل میگیریم.
کف اتاق ما خیس است و فضای اتاق بدبوست.
درویش تلاش میکند اتاق ما را عوض کند اما اتاق خالی پیدا نمیشود.
وقتی میفهمد درِ اتاق قفل نمیشود، اجازه نمیدهد در اتاق بمانیم و اتاق گروه خودشان را با اتاق گروه ما عوض میکند.
صبح با صدای یکی از خانمهای مسئول بیدار میشویم.
میگوید برنامه عوض شده است و امروز در نجف نخواهیم ماند و باید همین امروز بزنیم به طریق!
دلگیرم از این که تغییر برنامه موجب شده نتوانم به زیارت حضرت امیر (علیه السلام) بروم، و خرسندم از این که آن چه به خاطر آن آمده ام زودتر آغاز میشود.
نمیتوانم از وحیدزاده، در مقام مسئول کاروان دلخور شوم، چون با وجود تغییرات ناگهانی در برنامهها، رفتاری از او میبینم که دهانم را میبندد؛ تا ما آسوده نباشیم نمینشیند، تا ما غذا نخوریم غذا نمیخورد و تا همه مان حاضر و سالم نباشیم آرام و قرار نمیگیرد.
حتی به خاطر تعهداتش به افراد کاروان او هم از زیارت حضرت امیر محروم میشود.
برای راهپیمایی گروهبندی میشویم.
ما شش خانم هستیم که یک شاعر جوان و مهربان به نام «منصوره محبی» سرگروهمان است، و مثل بقیۀ گروهها یک علمدار هم داریم.
اولین "مَبیت" مان در عمود ۱۴۰ است، اما در روزهای بعد مسافت بیشتری را طی خواهیم کرد و عمودهای بیشتری را پشت سر خواهیم گذاشت.
فکری طعنهآمیز و خندهآلود به ذهنم میرسد و از خود میپرسم: عراقیهایی که سعودیها در بوق و کرنا کردهاند که از ایرانیها متنفرند و امسال از آنها پذیرایی نخواهند کرد در کدام عمودها هستند!؟
راهپیمایی مشقتهایی دارد اما حال خوش معنوی و شیرینیهای راه مشقتها را بسیار کم رنگ میکند.
نفس حضور در این گردهمایی با شکوه بی نظیر راضیام میکند و دعا میکنم اگر عمری باقی بود، در اربعینهای بعد هم این توفیق را البته با معنویتی که مرضیّ اباعبدالله باشد به دست آورم و قطرهای باشم از اقیانوسی که به پایبوسی سرور شهیدان میرود تا خود را در نگاه او تطهیر کند.