آوارگان درس در راه سنگلاخ؛ دانشآموزانی که چوپان میشوند + فیلم
دبیرستان مناطق «ضرون» و «گدارگه» کوهدشت تعطیل است و دانشآموزان این دیار به ترکتحصیلهای اجباری و آوارگی برای درس در راه سنگلاخ خو گرفتهاند.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از کوهدشت، شنها و پارهسنگهای وسط جاده هر چند دقیقه یکبار مسافران را میبرد روی هوا.
شیشه ماشین که کمی پایین میآید گردوخاک میپرد داخل.
برای رسیدن به منطقه ضرون باید 60کیلومتر سنگلاخ را از سر جاده پیمود.
جز صدای گاهوبیگاه سنگی که گیر میکند به زیر ماشین صدایی از مسیر بلند نمیشود.
تا چشم کار میکند کوه است و بلوطهای پراکنده.
گاهی هم دیوارهای آبادیای از دور.
سنگهای پرهیبت و بلوطزاران پادشاهان پهنهی کوه هستند در نبردی ابدی بر تخت بخت.
جاده گرمِ بازی با آفتاب است.
درههای پیچدرپیچ را که پشت سر گذاشتهایم رسیدهایم به روستای تکیه ضرون.
راننده حالا فرمان رها کرده.
از تپههای برآمده یکراست میروم سروقت خانههای سنگی.
بوی قرنهای گذشته
زنی بیرونآمده از خانهای با یک پنجره.
نور خورشید تنها اتاق او را حریف نیست.
دست میگزد به زیر چانه.
چشمدرچشم دیرکهای سقف:«کوچههای روستا خاکیست.
باران و برف که میزند به ستونهای سنگ سراتاپای آبادی گِلاندود میشود.
جوانان شغل ندارند.
میروند به کوهدشت و شهرهای دورتر.
بیشتر خانوادهها در یکی دو اتاق روزگارِ در بنبست را سپری میکنند.
حمام که در خانهها نیست با یک دیگ و هیزمهایی زیر آتش تن را عافیت میکنند.
اینجا هنوز بوی قرنهای گذشته را میدهد.
از سهم زندگی فقط آب داریم و برق.»
سنگها در پناه یکدیگر خانههایی ساختهاند به بلندیهای دور و نزدیک.
آفتاب که کمی رسید بالای کوه میروم آبادی بالاتر.
با هر قدم گردوخاک بیشتر مینشیند به پاهای بیرمق.
رودخانه کوچک و تختهسنگها راه را نزدیکتر کرده است.
تن میسپارم به آب.
پا اگر کمی بلغزد صخرههای بهردیف میانداری نمیکنند.
ترکتحصیل اجباری
صخره، پرتگاه و درختها حالا رسیدهاست به آبادی بالاتر.
سایه سگی از دور وادار میکند به توقف.
دست پسری سگ سیاه را گم میکند.
خانههای اینجا تیرهتر است از دوری نور.
دست زنی باردار میبَردم به کمی آن طرفتر.
دختر خانهی همسایه صدای ما را شنیده بیرون میآید.
دست به کمر و طره مو به پیشانی:«برای چه آمدهای؟
آرزوهای دیرینه روستا دیدن ندارد.
کسی آبادی دورافتاده را آباد نمیکند.
ما دانشآموزان مناطق دورهافتادهایم.
دبیرستان دخترانه منطقه در ضرون است و دبیرستان پسرانه در روستای گُدارگه.
دانشآموزان دختر18نفرند.
18دانشآموز دختر گدارگه و 4 دانشآموز ضرون ماندهاند پشتِ دیوار مدرسه.»
آوارگی در راه مدرسه
خواهر بزرگتر دهان برده در نزدیکی گوش او.
خواهر کوچک عصیان آرام میکند:«تنها دبیرستان منطقه ما فقط رشته انسانی دارد.
بارها آمدم و رفتم تا رشته تجربی را به روستا بدهند.
دست کوتاه من بهجایی نرسید.
دوره ابتدایی را فرسنگها راه رفتم تا رؤیای درس بر باد نرود.
سنگلاخ، بارانها و برفها پای تحصیل را کم نیاورد.
دل دادم به جاده.
به هزار جانکندن به دوره راهنمایی رسیدم.
بهصورت غیرحضوری راهنمایی را نیز پشت سر گذاشتم و رسیدم به دبیرستان.
دبیر تجربی که به منطقه ضرون ندادند من هم مجبور شدم بروم در خرمآباد و کوهدشت.
دور از خانه و آواره سالهای تحصیل.
چرا تنها دبیرستان منطقه ما را منحل کردهاند؟
تکلیف سالهای مصیبت آنها چه میشود؟»
محصلان انتظار
چشمهای دختر به رنگ مهتاب است و یک دنیا ستاره ریخته در نگاه ناآرامش.
دامنِ بلند گلدار و یک شال بلند سیاه نوجوانیاش را پنهان کرده.
هنگامهی آشوب میشود:«12 سال درس خواندم و حالا رسیدهام به ترکتحصیل اجباری.
در ناکجاآباد منطقه ما پیشدانشگاهی هم وجود ندارد.
2 سال تحصیل را مجبور به ترکتحصیل شدهبودم میان راههای صعبالعبور و فرسنگها سنگلاخی که تنها یک لندرور برای عبور دارد.
حالا اگر در پیشدانشگاهی بزرگسالان کوهدشت ادامه تحصیل بدهم پول میخواهد.
دست کوتاه ما بههیچ جا نمیرسد.
روستای ما تنهاست.
نگاه دورافتاده دانشآموزان مانده به دبیرستانی که حال فقط یک دیوار دارد.
دختران انتظار تکهپارههای آرزوهایشان را بر باد رفته میبینند.»
دانشآموزان بیتکلیف
جاده سنگلاخی میان درختهای بلوط تنها دبیرستان منطقه تکیه ضرون را نمایان میکند.
در نیمتا باز است.
ماه مهر در اینجا تعطیلی آورده.
فرهادبخش عظیمی متولی امامزاده ظنور اندوه روستا را میآورد توی دهان حسرت:«برخی از دانشآموزان روستای ما دل دادهبودند به رشته تجربی.
معلم برای روستا نیاورند.
آنها هم ترکتحصیل کردند.
حالا نه تنها کمبود معلم تجربی رفعنشده بلکه تنها دبیرستان نیز تعطیل شدهاست.
محصلان اگر قرار باشد به شهر بروند باید هر روز 30 هزار تومان پول کرایه بدهند.
تنگدستی امان به آرزوهای سوخته نمیدهد.
معلم نمیآید!
کلاسها اگر حد نصاب نباشد تکلیف دانشآموزان چیست؟
بیشتر آنها که ترکتحصیل کردهاند.
پسران دل دادند به چوپانی و دختران ماندند خانه کمکدست«دا».»
جاده خطر
از دبیرستان بدون دانشآموز زدهایم بیرون.
کمی آن طرفتر عضو شورای شهر ایستاده به دادخواهی روستا.
دستهای ترکخوردهاش را به پهنای آبادی باز کرد:«هفت کیلومتر جاده روستای ما از سال 94 قرار بوده آسفالت شود.
پساز پنج سال هیچ رنگ از رخ جاده تکان نخورده.
راه صعب و دستانداز در این سالها تصادفهایی را گذاشته روی دست روستا.
هرچه پیگیری کردهایم هیچ دستی بلند نشده به امداد.
زن زائو چگونه برای تولد فرزندش دل بسپارد به سنگلاخ؟
باید زودتر از پا بهماهی برود خانه آشنایی در کوهدشت.
اگر هم قوموخویشی نداشتند جاده با جان او بازی میکند.»
دانشآموزان راه دور
راه کج کردهایم بهسمت جاده دبیرستان برکت.
دختری میدود پشت سر.
میایستم.
اندوه ریخته در چشمهای سیاهش:«خانم اجازه!
دبیرستان ما روبهراه میشود؟
وقتی قرار نباشد دختران درس بخوانند، ازدواج میکنند.
برای رسم روستا بد است دختر زیاد در خانه بماند.
آنها که ازدواج میکنند افسوس مدرسه را همیشه یاد دارند و رؤیاهایی که میتوانست پشت نیمکتها باشد.»
تهمانده آفتاب بر قامت آبادی تابیده.
شب آغشته به سکوت است و نورباران ستارگان.
رؤیای مدرسهرفتن مشق خیالی دانشآموزان راه دورند.
محصلان انتظاری که اندوه دیرینه آنها میپیچد در آسمان، در کوه، در دشت.
گزارش از فاطمه نیازی
انتهای پیام/ش