من دیر بزرگ شدم
«من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم؛ راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم. وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم. اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند! منطق من ساده و هموار بود.» (هنوز در سفرم، سهراب سپهری)

«من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم؛ راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم.
وقتی میان مزارع راه میرفتم، سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم.
اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند!
منطق من ساده و هموار بود.» (هنوز در سفرم، سهراب سپهری)
به گزارش ایسنا، به سهراب، لقبِ شاعرِ حساس را دادهاند و بهجا؛ او کسی که است بین زیبایی گل شبدر و لاله قرمز فرقی نمیبیند، بیاعتنایی دیگران را به زیبایی کرکس تاب نمیآورد، گلآلود کردن آب را برای رعایت حال کبوتری که در بالادست آب میخورد، نهی میکند و حیات را، یکپارچه شایسته تماشا میداند اما سهراب، از آغاز اینهمه حساس نبود.
میتوانست شکارچی زبردستی باشد، میوه دزدی را ادامه بدهد و با ترکه اناری که کلاس اول دبستان، بابت کشیدن نقاشی از معلمش خورد، برای همیشه این فن شریف را کنار بگذارد منتها، نسبتش با افقهای باز، او را به سفری همواره کشاند و چراغهایی را سر راه او روشن کرد تا از بین همه همکلاسیهایی که آنها نیز شعر مینوشتند، نقاشی میکردند و خط خوشی داشتند، او تبدیل به سهرابِ بزرگ شود.
سیر این سفر، از کودکی تا دوران استحاله هنری، در زندگینامه خود نوشت سهراب سپهری آمده و به همت «پریدخت سپهری» در کتاب «هنوز در سفرم»، به همراه شعرها و یادداشتهای منتشر نشدهای از او گنجاندهشده.
اینک، در زادروز شاعر تماشا، با سفر او همراه شویم:
«من کاشیام اما در قم متولدشدهام.
شناسنامهام درست نیست.
مادرم میداند که من روز چهاردهم مهر به دنیا آمدهام.
درست سر ساعت ۱۲.
مادرم صدای اذان را میشنیده است.
در قم زیاد نماندهایم.
به گلپایگان و خوانسار رفتهایم، بعد به سرزمین پدری.
من کودکی رنگینی داشتهام.
دوران کودکی من در محاصره ترس و شیفتگی بود.
میان جهشهای پاک و قصههای ترسناک نوسان داشت.
با عموها و اجداد پدری در یک خانه زندگی میکردیم و خانه بزرگ بود.
باغ بود و همه جور درخت داشت.
برای یادگرفتن، وسعت خوبی بود.
زمین را بیل میزدیم.
چیز میکاشتیم.
پیوند میزدیم.
هرس میکردیم.
در این خانه پدر و عموها خشت میزدند.
بنایی میکردند.
به ریختهگری و لحیمکاری میپرداختند.
چرخخیاطی و دوچرخه تعمیر میکردند.
تار میساختند.
به کفاشی دست میزدند.
در عکاسی ذوق خود میآزمودند.
قاب منبت درست میکردند.
نجاری و خراطی پیش میگرفتند.
کلاه میدوختند.
با صدف، دکمه و گوشواره میساختند.
کوچک بودم که پدرم بیمار شد و تا پایان زندگی بیمار ماند.
پدرم تلگرافچی بود.
در طراحی دست داشت.
خوشخط بود، تار مینواخت.
او مرا به نقاشی عادت داد.
الفبای تلگراف را به من آموخت.
در چنان خانهای خیلی چیزها میشد یاد گرفت.
من قالیبافی را یاد گرفتم و چند قالیچه کوچک از روی نقشههای خودم بافتم.
چه عشقی به بنایی داشتم.
دیوار را خوب میچیدم.
طاق ضربی را درست میکردم.
آرزو داشتم معمار شوم، حیف دنبال معماری نرفتم.
در خانه آرام نداشتم.
از هرچه درخت بود بالا میرفتم از پشتبام میپریدم پایین.
من شر بودم.
مادرم پیشبینی میکرد که من لاغر خواهم ماند.
من هم ماندم.
ما بچههای خانه نقشههای شیطانی میکشیدیم.
روز دهم مه ۱۹۴۰ موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم.
دزدی میوه را خیلی زود یاد گرفتیم.
از دیوار باغ مردم بالا میرفتیم و انجیر و انار میدزدیدیم.
چه کیفی داشت.
شبها در دشت صفیآباد به سینه میخزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم.
تاریکی و اضطراب را میان مشتهای خود میفشردیم.
تمرین خوبی بود.
هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا میشود.
خانه ما همسایه صحرا بود.
تمام رؤیاهایم به بیان راه داشت.
پدر و عموهایم شکارچی بودند.
همراه آنها به شکار میرفتم.
بزرگتر که شدم عموی کوچک تیراندازی را به من یاد داد.
اولین پرندهای که زدم یک سبزقبا بود.
هرگز شکار خشنودم نکرد اما شکار بود که مرا پیش از سپیدهدم به صحرا میکشید و هوای صبح را میان فکرهایم مینشاند.
در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم.
به پوست درخت دست کشیدم.
در آب روان دست و رو شستم.
در باد روان شدم.
چه شوری برای تماشا داشتم.
اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم گناهکار بودم.
هوای تاریک و روشن، مرا اهل مراقبه بار آورد.
تماشای مجهول را به من آموخت.
من سالها نماز خواندهام.
بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم.
در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند.
روزی در مسجد بسته بود.
بقال سر گذر گفت: «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید.» مذهب، شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بیآنکه خدایی داشته باشم.
تابستانها به کوهپایه میرفتیم.
با اسب و قاطر و الاغ سفر میکردیم.
در یک سفر، راه میان کاشان و قریه برزک را با پالکی پیمودیم.
در گوشه باغ ما یک طویله بود، چارپا نگه میداشتیم.
پدربزرگم یک مادیان سپید داشت.
تند و سرکش بود و مرا میترساند.
من از خیلی چیزها میترسیدم: از مادیان سپید پدربزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه عبوس شنبه، چقدر از شنبهها بیزار بودم.
خوشبختی من از صبح پنجشنبه آغاز میشد.
عصر پنجشنبه، تکهای از بهشت بود.
شب که میشد در دورترین خوابهایم طعم صبح جمعه را میچشیدم.
در دبستان از شاگردان خوب بودم اما مدرسه را دوست نداشتم.
خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم.
بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم و صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم.
وقتیکه کلاس اول دبستان بودم یادم هست یک روز داشتم نقاشی میکردم، معلم ترکه انار را برداشت و مرا زد و گفت: «همه درسهایت خوب است، تنها عیب تو این است که نقاشی میکنی» این نخستین پاداشی بود که برای نقاشی گرفتم.
بااینهمه دیوارهای گچی و کاهگلی خانه را سیاه کرده بودم.
دهساله بودم که اولین شعرم را نوشتم.
هنوز یک بیت آن را به یاد دارم:
ز جمعه تا سهشنبه خفته نالان / نکردم هیچ یادی از دبستان
اما تا هجدهسالگی شعری ننوشتم.
این را بگویم که من تا هجدهسالگی کودک بودم.
من دیر بزرگ شدم.
دبستان را که تمام کردم تابستان را در کارخانه ریسندگی کاشان کار گرفتم.
یکی دو ماه کارگر کارخانه شدم.
نمیدانم تابستان چه سالی ملخ به شهر ما هجوم آورد.
زیانها رساند.
من مأمور مبارزه با ملخ در یکی از آبادیها شدم.
راستش را بخواهید حتی برای کشتن یک ملخ نقشه نکشیدم.
وقتی میان مزارع راه میرفتم سعی میکردم پا روی ملخها نگذارم.
اگر محصول را میخوردند پیدا بود که گرسنهاند.
منطق من ساده و هموار بود.
روزها در آبادی زیر یک درخت دراز میکشیدم و پرواز ملخها را در هوا دنبال میکردم.
اداره کشاورزی مزد خلسه مرا میپرداخت!
در دبیرستان، نقاشی کار جدیتری شد.
زنگ نقاشی، نقطه روشنی در تاریکی هفته بود.
میان همشاگردیهای من چندنفری خوب بودند.
نقاشی میکردند، شعر میگفتند و خط را خوش مینوشتند.
در شهر من شاعران نقاش و نقاشان شاعر بسیار بودهاند.
باهمشاگردیها به دشتها میرفتیم و ستایش هر انعکاس را تمرین میکردیم.
سالهای دبیرستان پر از اتفاقات طلایی بود.
من هنوز غریزی بودم و نقاشی من کار غریزه بود.
شهر من رنگ نداشت.
قلممو نداشت.
در شهر من موزه نبود.
گالری نبود.
استاد نبود.
منتقد نبود.
کتاب نبود.
باسمه نبود.
فیلم نبود.
اما خویشاوندی انسان و محیط بود.
تجانس دست و دیوار کاهگلی بود.
فضا بود.
طراوت تجربه بود.
میشد پایبرهنه راه رفت و زبری زمین را تجربه کرد.
میشد انار دزدید و روحیه تازهای را طرح ریخت.
میشد با خشت دیوار خو گرفت.
معماری شهر من آدم را قبول داشت.
دیوار کوچه، همراه آدم راه میرفت و خانه همپای آدم شکسته و فرتوت میشد.
همدردی ارگانیک داشت.
شهر من الفبا را از یاد برده بود اما حرف میزد.
جولانگاه قریحه بود نه جای قدم زدن تکنیک.
در چنین شهری ما به آگاهی نمیرسیدیم.
اهل سنجش نمیشدیم.
شکل نمیدادیم.
در حساسیت خود شناور بودیم.
دل میباختیم، شیفته میشدیم و آنچه میاندوختیم، پیروزی تجربه بود.
سه سال دبیرستان سرآمد.
آمدم تهران و رفتم دانشسرای مقدماتی.
به شهر بزرگی آمده بودم اما امکان رشد چندان نبود.
در دانشسرا نان سیاه میخوردیم، ورزش میکردیم و آهسته از حوادث سیاسی حرف میزدیم.
با چقدر خامی...
من سالم بودم.
ورزش من خوب بود.
در بازی فوتبال بیشتر فوروارد بودم.
از نقاشی چیزی نیاموختم.
کمی با رنگ و پرسپکتیو آشنا شدم.
محیط شبانهروزی ما جای جدال بود و درسهای خشک و انضباط بیرونق و ما جوان بودیم و خام و عاصی.
چندنفری گردآمده بودیم با نقشههای شیطانی، چه آشوبی به پا میکردیم.
اگر از سهم زغالسنگ ما میکاستند، شبانه قفل انبار را میشکستیم و میزهای تحریر را از زغال میانباشتیم یا تخته قفسهها را به آتش بخاری میسپردیم.
شبهای تعطیل که از شبانهروزی درمیآمدیم اگر دیر برمیگشتیم و در بسته بود از دیوار داخل میشدیم.
دانشسرا تمام شد و من به کاشان برگشتم.
دوران دگرگونیها آغاز میشد.
خانه قدیمی ازدسترفته بود.
اجداد پدری درگذشته بودند.
عموها در خانههای جدا میزیستند.
خانواده من هم در خیابانی که به ایستگاه راهآهن میرفت روزگار میگذراندند.
سال ۱۹۴۵ بود.
فراغت در کف بود.
فرصت تأمل بود.
زمینه برای تکانهای دلپذیر فراهم میشد.
در خانه، آرامش دلخواه بود.
چیزی بهتنهایی من تحمیل نمیشد.
مینشستم و رنگ میساییدم.
با رنگهای روغنی کار میکردم.
حضور اشیا بر اراده من چیره بود.
تفاهم چشم و درخت مرا گیج میکرد.
در تماشا، تاب شکل دادن نبود.
تماشا خالص بود.
تنهایی من عاشقانه بود.
نقاشی، عبادت من بود.
من شوریده بودم و شوریدگیام تکنیک نداشت.
روی بام کاهگلی مینشستم و آمیختگی غروب را با sensuality بامهای گنبدی شهر تماشا میکردم.
بهسادگی مجذوب میشدم و در این شیفتگیها خشونت خط نبود.
برق فلز نبود.
درام اندامهای انسان نبود.
نقاشی من فساد میوه را از خود میراند.
ثقل سنگ را میگرفت.
شاخه نقاشی من دستخوش آفت نبود.
آدم نقاشی من عطسه نمیکرد.
راستی چه دیر به ارزش نقصان پی بردم و ارزش فساد را دریافتم.
زندگی من آرام میگذشت.
اتفاقی نمیافتاد.
دگرگونیهای من پنهانی بود و دیر آفتابی میشد.
با دوستان قدیم_یاران دبیرستانی_ به شکار میرفتیم.
آنقدر زود از خواب پا میشدیم که سپیدهدم را در آبادیهای دور تجربه میکردیم.
ما فرزندان وسعت بودیم.
سطوح بزرگ را میستودیم.
در نفس فصل روان میشدیم.
شنزارها فروتنی میآموختند.
جایی که افق بود، نمیشد فروتن نبود.
زیر آفتاب سوزان راه میرفتیم و حرمت خاک از کفشهای ما جدایی نداشت.
اواخر دسامبر ۱۹۴۶ بود و من در اداره فرهنگ کار گرفتم.
آشنایی من با جوان شاعری که در آن اداره کار میکرد رنگ تازهای به زندگیام زد.
شعرهای مشفق کاشانی را خوانده بودم.
خودش را ندیده بودم، مشفق، دست مرا گرفت و به راه نوشتن کشید.
الفبای شاعری را او به من آموخت، غزل میساختم و او سستی و لغزش کار را بازمیگفت.
خطای وزن را نشان میداد.
اشارت او هوای مرا داشت.
هر شب مینوشتم.
انجمن ادبی درست کردیم و شاعران شهر را گردآوردیم.
غزل بود که میساختیم.
اما آنچه ما میگفتیم شعر نبود.
دو دفتر از این گفتهها را سوزاندم.
من فن شاعری میآموختم اما هوای شاعرانهای که به من میخورد، نشئهای غریب داشت.
مرا به حضور تجربههای گمشده میبرد.
خیالاتیام میکرد.
با زندگی گیرودار خوشی داشتم و قدمهای عاشقانه برمیداشتم.
کمتر کتاب میخواندم، بیشتر نگاه میکردم.
میان خطوط تنهایی در جذبه فرومیرفتم.
خانه ما به خلوت یک خیابان مشرف بود.
از ایوان صحرا پیدا بود و برج و باروهای قدیمی.
شبها کاروان شتر از کنار خانه ما میگذشت.
در جادهای که به اصفهان میرفت دور میشد و سحرگاه با بار هیمه به شهر بازمیگشت.
صدای زنگ شتر زیر دندان همه خوابهایم بود.
طعم تجرد میداد.
به پریشانی میکشاند.
غمگین میکرد.
روزگار مستی مقیاس بود و من عاشق بودم.
اسباب نقاشی را به ترک دوچرخه میبستم و روانه دشت میشدم.
مینشستم و نبض آفتاب را روی کوههای دور میگرفتم.
به ستایش جزییات عادت میکردم.
تعادل را میآموختم.
تابستان ۱۹۴۸ رسید.
با خانواده به قمصر رفتم و هوا خوش بود.
کار من نقاشی بود و کوهپیمایی.
آنجا بود که با منوچهر شیبانی برخوردم و این برخورد مرا دگرگون کرد.
شنبه دهم ژوئیه بود که برادرم در دفتر خاطرات خود نوشت: "چون به خانه رسیدیم من و برادرم کارهای خود را کرده به خانه یک نقاش که فقط به اسم او را میشناختیم روان شدیم.
پس از پرسیدن بسیار، زنگ در خانهای را به صدا درآوردیم.
کلفتی در را باز کرد، اسم ما را پرسید.
چیزی نگذشت خود نقاش آمده ما را به درون برد تا غروب آفتاب در آن خانه به سر بریم.
صحبت ما فقط از نقاشی بود.
"
آن روز شیبانی در ایوان خانه چیزها گفت.
از هنر حرفها زد.
ون گوگ را نشان داد.
من در گیجی دلپذیری بودم.
هر چه میشنیدم تازه بود و هر چه میدیدیم غرابت داشت.
شب که به خانه برمیگشتیم من آدمی دیگر بودم.
طعم یک استحاله را تا انتهای خواب در دهان داشتم.
فردای آن روز نقاشی من چیز دیگر شد.
نقاشی من خوب نبود.
خوبتر هم نشد.
در مسیر دیگری افتاد.
ازآنپس شیبانی را بیشتر روزها میدیدم.
باهم به دشت میرفتیم.
نقاشی میکردیم.
حرف میزدیم.
شیبانی شعرهایش را میخواند.
از نیما میگفت.
به زبان تازه شعر اشاره میکرد و در این گشتوگذارها بود که مفهوم هنری من دگرگون میشد.
همان سال به دانشکده هنرهای زیبای تهران رفتم.
دوران تحولات هنری محیط ما بود.
انجمن خروسجنگی بیداد میکرد.
نو با کهنه میجنگید و میان این شور و ستیزها، کار من ذرهذره شکل میگرفت.»
انتهای پیام