شک میکنم پس دیگر نیستید
«شک» نیز چون آثار پیشین کوشکی به تصویر کردن خشونت است، این بار خشونتی برآمده از استبداد؛ اما اثر کوشکی در جا میزند. ایدههایش نمیتوانند کارایی داشته باشند و ترکیب بازیگرانش برای چنین متنی نامناسب جلوه میکند.

خبرگزاری تسنیم- احسان زیورعالم
«هیچ کس زَهره نبود که امیر را گوید که خطاست...و طرفه آن بود که فرو نمیایستاد از استبداد.»
همین دو جمله از زبان "ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی" کافی است تا دریابیم سلطان غزنوی که خون کفار هندوستان را بریخت و تاج شاهی "بتان گجرات" را کف دستشان نهاد، با چه سیاستی محمود - و البته پسر خلفش، مسعود - حکومت میکرد.
او برای استبدادش نیاز به خون داشت.
گویی "مکبث" در او حلول کرده باشد که بگوید «خون، خون میطلبد».
برای بقای سلطنت باید خون ریخت و شرط خون ریختن شک کردن است.
امروز به "بوسهل زوزنی" شک میورزی و به حسنک اعتماد تا بقای حکومت شود و فردا بوسهل یارت میشود و شرط بقا، ریختن خون حسنک است.
و حسنک را سوی دار بردند و به جایگاه رسانیدند.
بر مرکبی که هرگزن نشسته بود نشانیدند و جلادش استوار ببست و رسنها فرود آورد و آواز دادند که سنگ زنید.
هیچکس دست به سنگ نمیکرد و همه زار میگریستند، خاصه نشاپوریان.
پس مشتی رند را زر دادند که سنگ زنند و مرد خود مرده بود، که جلادش رسن به گلو افکنده بود و خبه کرده.
این است حسنک و روزگارش و گفتارش، رحمه الله علیه، این بود که خود به زندگی گاه گفتی که «مرا دعای نشاپوریان بسازد» و نساخت و اگر زمین و آب مسلمانان به غصب بستدند، نه زمین ماند بدو و نه آب و چندان غلام و ضیاع و اسباب و زر و سیم و نعمت، هیچ سودش نداشت.
او رفت و آن قوم که این مکر ساخته بودند، نیز برفتند.
… احمق مردی که دل درین جهان بندد، که نعمتی بدهد و زشت بازستاند… چون از این فارغ شدند بوسهل و قوم از پای دار بازگشتند و حسنک تنها ماند، چنانکه تنها آمده بود، از شکم مادر …
متن بیهقی مملو است از این ریزکاریها.
مملو از توصیفات و توشیحات.
اینکه چه کسی آمد و چه کسی رفت.
چگونگیاش چه بود و چراییاش چه هست.
او در مقام دبیری دربار، نشان میدهد محمود غزنوی چه بود و چه کرد.
این استبداد تاریخپسند، چه خونها ریخته است و هر قطره خونی برای بیهقی صفحهای است از کتاب سترگش.
او مینویسد این جهان خشونتزده آن دوران چه شکلی داشته است.
کافی است چشمانت را ببندی و تجسم کنی.
تصویری از ضربات نعل اسبان بر خاک و صدای چکاچک شمشیرها، آنجا که خون میریزد با قامت پای اسب تا تاج بر سری بماند و خطبهای به نامش بر منبر بخوانند.
مهدی کوشکی در تازهترین تجربهاش «شک» به سراغ چنین جهانی رفته است.
جهانی که از سویی محبوبش است.
او در سالهای اخیر همّ و غمّ خود را بر به تصویر کشیدن خشونت گذاشته است.
او نشان میدهد سادهترین برخوردهای ما آدمیان میتواند بدل به خشونتی عظیم شود.
جایی زبان در قامت اسلحهای مرگبار ظاهر میشود و دو شخصیت نمایش را به دوئلی بیپایان دعوت میکند (شیطونی) و جایی مذهب است که چون قدرتی الهی، قربانی میطلبد (سیزده) و گاهی این زندگی از هم پاشیده است که بهانهای برای شلیک میشود (اکلیل).
کوشکی محافظهکاری مرسوم تئاتریهای ایران را کنار میگذارد و زبان میگشاید.
تحقیر میکند و ضربه میزند.
ضربات برای امروز تئاتر ایران مهلک به حساب میآید.
یکی به گیجگاه شخصیتی، کمی باید تلوتلو بخورد و ناگهان ضربه دوم.
خونی میپاشد و زبانی به درشتی رانده میشود.
نفس مخاطب قرار است بند بیاید.
این همه کنش منفی پس میزند تا کوشکی بیرحمانه به مخاطبش بنگرد.
این بیرحمی در «شک» بیشتر هم میشود و به افراط گرایش پیدا میکند.
او یکه و تنها در نقش سلطان غزنوی نیمی از صحنه را در تسخیر خود قرار داده است و نیمی از صحنه را به درباریان و مردمان میدهد.
او ظرف خونی به دست دارد و با هر ضربتی، مردی یا زنی را به قتل میرساند.
در مناسکی خون از جام برمیکشد و بر پیکره بیجان میپاشد.
کوشکی نشان میدهد دربار استبدادزده سلطان غزنوی جان میگیرد و این جان گرفتن قرار است به شدت فیزیکی باشد.
بازیگران نمایش بر صحنه سخت نمایش فرو میآیند و میمیرند.
هر چند در نمایشهای پیشین کوشکی نیز خشونت فیزیکی و گرافیکی بروز میکرد اما در «شک» این تصویرسازی افراطیتر میشود.
حجم جنازههای روی صحنه بیش از تصور است.
در نمایش همه کشته میشوند؛ جز دختر سلطان که پدر طردش میکند، هر چند پدر فرصتی برای شک کردن به او نمییابد.
کوشکی میخواهد نشان دهد قدرت بدل به جرثومهای غیرقابلکنترل میشود؛ پس نمایش هم میخواهد بیکنترل شود.
دیالوگها رگباری گفته میشود و بیامان به سوی ما شلیک میشوند.
ادبیات دیالوگها عاریهای از بیهقی است؛ اما نه در راستای آن زبان دبیری و دیوانی، بلکه در خدمت بر هم زدن حواس مخاطب.
کوشکی در قامت سلطان مسلط بر واژگان، زبان را سخت میکند.
باید به زور درک کنی چه خبر است.
واژگان شلیک میشوند و تو را هدف قرار میدهند اما رضایتبخش نیست.
این وجه ماجرا نیز چون خشونت افراطی است.
ترکیبشان چندان متناسب نیست.
اجازه نمیدهد روایت را درک کنی.
تو را از تمرکز بر زمان نمایش دور میکند.
سخت میفهمی که نمایش سه زمان تودرتو است و ورود و خروج دختر سلطان، تنها نقطهگذاری درک ماجراست.
نمایش هنوز به فُرم کنترلشده نرسیده است؛ چرا که داستان کنترلناشدهای را روایت میکند و این خطاست.
چنین متن سختفهمی کار هر بازیگری نیست؛ اما کوشکی به سراغ بازیگران کارگاههای اخیرش میرود.
همانها که در «سیزده» نیز همراهیش کردهاند و آنان را بازی میدهد.
خودش چون خورشید روی صحنه میماند و قدرت بازیگریش را به رخ میکشد و دیگران چون اَقماری موقتی میآیند و میروند.
آنان هنوز فرصت نیافتهاند جملاتشان را باور کنند.
بیانها خارج از آن طنین صدای کوشکی است.
مشخص است او از دل میگوید و بازیگران از وظیفه.
بسیاری از لحظات بازیها چون تمرینی ابتدایی میشود و بازیگران نمیتوانند جملات را به درستی بیان کنند.
خشونتی که قرار بود در مُطنطن بودن عبارات جلوه کند، کمدی میشود.
شاید خشونت، آن هم از جنس کوشکی در نهایت کمدی باشد اما اشتباهات ناشی از ضعف، محصولش کمدی نیست.
محصول چنین رویهای تضعیف اثر است.
شاید کوشکی بخواهد به تیمش وفادار باشد اما تیمش هنوز برای چنین اجرایی آمادگی ندارند.
ایدهها را میشود درک کرد اما در مقابل هم میتوان دید نمایش خسته کننده میشود.
آن همه کنش راه به جایی نمیبرد.
سکتههای بسیاری نمایش را از پای درمیآورد و تلاش برای رسیدن به یک ریتم سریع و چکشی مضمحل میشود.
کوشکی میخواهد بامرام باشد و این بامرامیگری خود روندی ضدخشونتی دارد.
شاید همین رویه به نمایش ضرر میزند.
انگار روح نمایش از خشونت میگریزد.
کوشکی نویسنده و کارگردان مستعدی است.
لازم است به خودش فرصتی دهد و سرعتش را بکاهد.
نیاز است راه تازهای بیازماید و به انگارههایش فرصتی بدهد.
ریتم سریع تولید کوشکی بوی تکرار گرفته است و نیاز به بازاندیشی دارد.
نیاز است تأملی شود و دید تصویر کردن خشونت در تئاتر ایران چه امکاناتی به او میدهند.
انتهای پیام/