سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

عشقی که به پوچی رسید

تسنیم | بین‌الملل | چهارشنبه، 19 دی 1397 - 22:39
احساس و عاطفه در پ.ک.ک هیچ جایی ندارد، همه اعضای گروه مرده‌هایی هستند که صرفاً راه می‌روند و حرف می‌زنند. همه اعضای پ.ک.ک به نوعی زندگی خود را باخته‌اند، حال برخی این مسئله را زودتر درک می‌کنند و برخی دیرتر.
روز،خانواده،نتيجه،واقع،كاري،حزب،داخل،تلفن،مرگ،اتفاق،دختر،نگه ...

خلاصه خبر

چند روز بعد به مصیف رفتم.
اجازه نمی‌دادند وارد بشوم و با او صحبت کنم.
داخل که رفتم یک آقای مسنی هم از درب سالن بیرون و دوان‌دوان به‌ طرف ما آمد.
پرسیدم این آقا کی هستند؟
گفت «ببخشید فراموش کردم معرفی کنم، این پدرم است از ترکیه آمده»
عجب.
تعارف کردم.
پدر روژین اصرار داشت که او باید به ترکیه و آغوش خانواده برگردد و همان‌جا برایش عروسی بگیرند.
ازیک‌طرف حق داشت که دخترش را به خانواده برگرداند، آن‌هم بعد از چندین سال، از سوی دیگر هم من نمی‌توانستم به ترکیه بروم.
خلاصه بحث به نتیجه نرسید و نگهبان دست مرا گرفت و گفت: «آقا وقت نداری دیگر، این‌ یک ساعت هم با تعهد خودم گذاشتم داخل حیاط بیایی وگرنه ممنوع است.»‌
خداحافظی کردم و با چشمانی پر از اشک بیرون رفتم.
به‌ هرحال من بدون اجازه و تنها از یک شهر به شهر دیگری رفته بودم و از همه مهم‌تر باکسی ملاقات کرده بودم که دیگر از دشمنان قسم‌ خورده‌ گروه محسوب می‌شد.
شاید هم کسی نفهمیده بود که من کجا رفته بودم و باکی ملاقات کرده بودم.
راستش را بخواهید این حرف‌ها برای من هیچ قانع‌کننده نبود، اما این آقای مسن وقتی داشت تند حرف می‌زد، یکهو بغض گلویش را گرفت و مثل یک بچه شروع به گریه کرد و ادامه داد: «شما هم کمی وجدان داشته باشید، اکنون مادرش بعد از سال‌ها چشم‌ به‌ راه دخترش است.
دلم کباب شد و من هم گریه‌ام گرفت و خواستم به نحوی اثبات کنم که این‌ قدرها هم که او فکر می‌کند بی‌وجدان و بی‌رحم نیستم، بلکه این‌ یک سرنوشت است، چه‌کارش می‌شد کرد؟
خلاصه با دلی پر از آرزو و گلویی پُر از بغض، رفتند ترکیه و من هم‌بار دیگر تنها ماندم.
ولی اکنون خودم یک‌ پا فیلم هندی شده بودم.
شما هم بروید دنبال زندگی و سرنوشتتان، دختر من خواستگار دارد و بعد از این همه‌ سال نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم ببینیم شما کِی به اینجا می‌آیید.
تنها یک جمله گفتم: این‌ها حرف شماست یا دخترتان؟
او هم یک جمله گفت و آن اینکه در خانواده‌ ما حرف حرف پدر خانواده است.
نمی‌دانم شاید اشتباه می‌کردم.
نمی‌خواستم جواب بدهم، اما نتوانستم.
سؤالی که از پدرش پرسیده بودم از او هم پرسیدم.
با گلویی پر از بغض و گریه‌های بلند جواب داد: «یعنی این‌ همه مدت تا این حد من را شناخته‌ای؟
پ.ک.ک مانند گورستانی است که آغوشش را بر روی اعضایش باز کرده و هر کس وارد آن می‌شود، خود را به کام مرگ کشانده است.