نذر کردم نقاشی امام خمینی را بکشم
«احسان شعبانی» نقاش شناخته شده اینستاگرامی است که سه چهارماه پیش یکباره حال و هوای صفحه و نقاشیهایش تغییر کرد. تغییری که خودش میگوید تحول بزرگی در زندگیاش بود.

گروهخانواده؛عطیههمتی: زندگی بعضی از آدمها نقطه عطف بزرگی دارد.
نقطه عطفی که مسیر پیش رو را به سمت دیگری کج میکند و راه تازهای پیش روی آدم باز میکند.
زندگی «احسان شعبانی» نقاش مشهور اینستاگرامی هم اینطور بود.
احسان اگرچه آواز را بیشتر دوست داشت اما نقاشی وارد مسیر زندگیاش شد.
بعد از آن نقاشیهایش مورد توجه قرار گرفت.
اما در جایی از مسیر به خودش آمد و دید راهی که میرود را دوست ندارد.
محبت زیاد احسان به پدر جانبازش که تا لحظه فوت پرستارش بود مسیر تازهای پیش پایش گذاشت.
احسان حالا توی حرف زدنش یک کلمه را مدام تکرار میکند: تحول!
نوشته زیر روایت کوتاهی از زندگی این نقاشی جوان و تغییر و تحولاتش است.
پدر زخمیام را که دیدم از اسرائیل متنفر شدم
سال 66 در تهران به دنیا آمدم.
بچه محلی حساب کنید، بچه محله شهرک آزادی هستم اما پدرم چون نظامی بود دوران بچگی ما یک جا نگذشت.
از کرمانشاه گرفته تا نقاط مختلف کشور زندگی کردهایم.
اما زمان زیادی از کودکیم در لبنان گذشت.
خاطرات زیادی از لبنان دارم.9 ساله بودم که نزدیک بود اسیر اسرائیلیها شوم.
با پدرم و دوستان پدرم رفته بودیم جایی در نزدیکی جایی بود که اسرائیلیها حضور داشتند.
تا اینکه تیراندازی سنگینی شد و پدرم مرا بغل گرفت و دوید.
به ما تیراندازی میکردند.
پدرم مرا از بالای سیم خاردارهای جایی پرت کرد پایین و گفت تو برو من میآیم و من هم دویدم.
شب پدرم وقتی به خانه آمد تمام بدنش خونی و زخم بود.
همانجا بود که من توی کودکیم از اسرائیل متنفر شدم و این تنفر همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه در دوران دانشجویی در یک وبلاگ مدام حرفهای ضد اسرائیلی و ضد صهیونیستی مینوشتم.
شاید برایتان جالب باشد بدانید خواهرم به زبان انگلیسی مسلط بود و من ازش میخواستم نوشتههایم را به انگلیسی ترجمه کند تا آنها را منتشر کنم که انگلیسی زبانها هم نوشتهها را ببینند.
میکروفون هیئت را دستم دادند گفتند: بخوان!
از کودکی نقاشیام خیلی خوب بود.
اما اینطور نبود که بگویم از همان اول خیلی علاقهمند بودم اما استعداد کارهای هنریم زیاد بود.
دانشگاه فرهنگ هنر تهران هم آواز ایرانی خواندم.
در همان دانشگاه بچهها یک سری قواعدهای نقاشی را به من یاد میدادند به امید آنکه شاید یک روز به دردم بخورد من هم یاد گرفتم.
دانشگاه که رفتم تیپ متفاوتی داشتم.
لباسهای خاصی میپوشیدم، موهایم را مدل خاصی درست میکردم و با اینی که الان هستم فرق داشتم.
اما بدنه خانوادهام مذهبی بود و خودم هم یک چیزهایی با خودم در درونم داشتم.
ایام عزاداری لباس مشکی میپوشیدم اما مدل دار بود.
ریشههایم بالاخره مذهبی بود.
حتی مداحی هم کردهام.
یکبار هفده هجده ساله بودم که با پدرم هیئت رفته بودیم و من هم کنارش جلو نشسته بودم.
هیئت طوری که میکروفون را میچرخاندند و هرکس چیزی میخواند.
پدرم که میکروفون را دستم داد نمیدانستم باید چه بخوانم که یکباره یکی از شعرهای نیلوفرانه آقای افتخاری را خواندم.
همانجا بعد از هیئت چند نفر به من گفتند صدایت خیلی خوب است و تشویقم کردند.
برای همین دانشگاه هم رشته آواز ایرانی را انتخاب کردم.
من جلوی خیلی از چهرههای موسیقی خواندهام و همهشان صدایم را تایید کردند.
مثلا آقای علیرضا قربانی گفت خواننده خوبی میشوی.
ولی خب تا اینجا انگار قسمتم نبودهاست و همه مرا به نقاشی میشناسند.
نقاشی با پرستاری از پدرم شروع شد
در کیش کار میکردم که خبردادند پدر جانبازم خون ریزی مغزی کرده است.
همان جا همه چیز را رها کردم و آمدم تهران و دوسال پرستار پدرم شدم تا اینکه پدرم روی دستهای خودم فوت شد.
سه سال پیش پاییز بود.
نقاشی را زمان پرستاری از پدرم شروع کردم.
شبها لپ تاپم را روشن میکردم و کار میکردم.
به خودم میگفتم من که کار ندارم حداقل نقاشی کنم.
داشتم کار خودم را انجام میدادم و عکس نقاشیهایم را هم در اینستاگرام منتشر میکردم.
مخاطبانی هم داشتم که از من تعریف میکردند.
یک روز کسی به من پیام داد و گفت هنر خوبی داری اما برای اینکه بیشتر دیده شوی، چهره هنرمندان را نقاشی کن و برایشان بفرست تا در صفحهشان بگذارند تا معروفتر شوی و فالوئرهای زیادی جذب کنی.
من هم همین کارها را انجام دادم.
نقاشی هرکسی را که میکشیدم در صفحهاش میگذاشت و تشکر میکرد.
فالوئرهای من از این طریق بالا میرفت.
اول پرویز پرستویی را کشیدم که نقاشیام را در صفحهاش منتشر کرد.
بعد سحر قریشی را کشیدم که مادرش خیلی تشکر کرد.
الناز شاکردوست هم همینطور.
بعد از مدتی فنپیجها و صفحههای طرفداری میآمدند و درخواست میدادند که من چهره هنرمند محبوبشان را بکشم.
حتی آنها مرا به جمعها و تئاترهایشان دعوت میکردند.
اما من نمیرفتم.
من آدم سادهای هستم.
سالی یکبار یک لباس میخرم.
برای همین نمیتوانم اینطور جاها بروم.
اینطور جمعها نیاز به آدمهای اهل مدل و لباس دارد که من شبیهشان نیستم.
من خیلی سادهام.
آن زمان هم که این کار را شروع کردم دنبال شهرت نبودم.
دنبال درآمد بودم.
اما این کار برایم درآمدی هم نداشت ولی کار پر زحمت و زمانگیری بود.
یک جایی به خودم گفتم که چی؟
نذر کردم مادربزرگم خوب شود نقاشی امام خمینی را بکشم!
دنبال این بودم که صفحهام را ببندم.
پدرم خیلی به خوابم میآمد.
رفتارش در خواب طوری بود که انگار از کارم ناراضی بود.
پدرم سکته مغزی کرده بود و نمیتوانست صحبت کند.
در خوابهایم هم همینطوری میآمد.
مدام میپرسیدم:«آقاجون حداقل حرفی بزن بفهمم چه چیزی میخواهی بگویی.
اما حرفی نمیزد.» اذیت میشدم.
یک روز به خودم گفتم آخر من چقدر باید خواب پدرم را ببینم.
حتما از من چیزی میخواهد که اینطوری میکند.
نشستم فکر کردم.
گفتم لابد به خاطر این کارهایم است که به خوابم میآید.
مادرم و مادر بزرگم امام خمینی را خیلی دوست داشتند.
همیشه برایم از امام تعریف میکردند.
یک شب مادربزرگم گلی حالش بد شد و ما او را بیمارستان بردیم.
بیمارستان خیلی نا امیدمان کرد.
توی بیمارستان به امام خمینی توی دلم گفتم:« امام خمینی،اگر مادربزرگم خوب شود، نقاشی امام شما را میکشم.
فقط نمیرد.» مثل یک نذر، نقاشی امام را نذر خوب شدن مادر بزرگم کردم که زنده بماند و من نقاشی را نشانش بدهم.
مادر بزرگم را بیمارستان دیگری بردیم.
گفتند نگران نباشید و خوب میشود که من خیلی خوشحال شدم.
همان نیمه شب وقتی به خانه آمدیم شروع به کشیدن نقاشی امام خمینی کردم.
خیلی خوب شد.
اما آن زمان دلم نیامد عکس امام را در صفحهام بگذارم.
حس کردم با وجود صفحهای که دارم به امام بیاحترامی میشود.
تا اینکه خیلی بعدتر وقتی بعد از اینکه به پوچی رسیدم و تصمیم به تغییر گرفتم این کار را انجام دادم.
فهمیدم پدرم از من ناراضی است
خودم از کارهایی که انجام میدادم راضی نبودم.
به خودم میگفتم حداقل برکت هم ندارد که یک پولی دستم را بگیرد.
نه دنیا دارد نه آخرت.
یک روز هم یک آقایی پیام داد و گفت آخر این چه نقاشیهاییست که میکشی!
با کشیدن این نقاشیها میخواهی به کجا برسی؟
الان از خودت راضی هستی؟
باهم جر و بحث کردیم و بلاکش کردم اما حرفهایش توی ذهنم ماند.
به خصوص وقتی پای پدرم را وسط کشید.
گفت باور کن پدرت راضی نیست.
وقتی این را گفت به خودم گفتم نکند اصلا به خاطر این است که پدرم شبها به خوابم میآید.
برای همین یک روز فیلمی از خودم منتشر کردم که لطفا صفحه مرا آنفالو کنید و نقاشیهای قبلی مرا از صفحهتان پاک کنید.
بعد از این کار انگهای زیادی خوردم.
بعد از آن دیدم آدمهایی که نقاشیهای بیحجاب مرا منتشر کرده بودند به احترام من عکسها را برداشتند.
میخواستم تغییر کنم.
از بچگی تا فوت پدرم نماز خوانده بودم.
اما بعد از فوت پدرم دیگر مثل سابق نماز نمیخواندم.
اما دوباره تصمیم گرفتم دقیق و مرتب نماز بخوانم.
عشق پدرم به امام خامنهاى زندگى مرا نجات داد
با پدرم رابطه عاطفی زیادی داشتم.
پدرم هم علاقه عجیبی به رهبری داشت.
یادداشتهایش را هم که نگاه میکردید برای رهبری مینوشت.
علاقه زیادش به «امام خامنهای» طوری بود که در این نامهها ایشان را «عشقم» خطاب میکرد.
همه این چیزها باعث شد که دوباره به سمت مسیر پدرم و علاقههایش برگردم وگرنه من از همه چیز خسته شده بودم.
شرایطم را دوست نداشتم.
در مرحلهای بودم که داشتم مدام درجا میزدم.
فوت پدرم واقعا آزارم میداد.
میخواستم خودم را از یک بلندی پرت کنم و خودم را از این دنیا رها کنم تا به پدرم برسم.همه اینها را داشتم برای خودم مینوشتم که مادرم فهمید.
گفت میخواهی بروی مرا تنهاتر از این کنی؟
میدانی اگر این کار را انجام دهی کجا میروی؟
گفتم میخواهم بروم پیش بابا.
گفت پیش بابا نمیروی.
یکراست میروی جهنم.
اگر میخواهی پیش پدرت بروی باید خیلی بیشتر از اینها به خودت سختی بدهی.
آرام گرفتم.
نقاشی شهدا باعث شد دربارهشان بیشتر بدانم
شروع به کشیدن نقاشی شهدا کردم.
برخی از آنها دوست پدرم بودند و از قبل می شناختم.
اما برای شناخت بعضیهایشان تحقیق میکردم تا بیشتر از آنها بدانم.
توی این تحقیقها عاشق شهید چمران شدم.
در شهید آوینی حسابی گیر کردم.
من جذب آدمهایی شده بودم که حرفهای زیادی برای گفتن دارند.
شاید اطلاعات زیادی از آنها نداشتم ولی آنقدر علاقه پیدا کردم که حتی در دورانهایی که بیکارم همینطوری طرحهایی از چهرهشان میکشم و حالم را با این کار خوب میکنم.
پدرم در یادداشتهایش نوشته بود هرگاه در زندگی حس کردی از خودت راضی نیستی بدان راه اشتباه را رفتی.
من از خودم راضی نبودم.
اما الان احساس رضایت میکنم.
از زمانی که روی میزم عکس امام خامنهای ست از زمانی که کارهایم این شکلی شدهاند انرژی خیلی خوبی دارم.
من دنبال آدمهایی رفتم که دست از دنیا شسته بودند این آدمها آدم را جذب خودشان میکنند.
انتهای پیام/