زوال و مرگ را نمیتوان از روبهرو دید
علیرضا کوشکجلالی در نمایش جدیدش سقوط کرده است. نمایشی که یک سرهمبندی بیش نیست و خوانشی دمدستی از یک واقعه تاریخی مهم است.

خبرگزاری تسنیم - احسان زیورعالم
در فاصله سالهای 1975 تا 1990 میلادی، کشور لبنان درگیر جنگ داخلی میشود.
جنگی که به نظر داخلی میآمد؛ اما محل تنازع قدرت میان چند کشور شده بود.
زمانی که حزب فالانژ مارونی به رهبری بشیر جمیل به قدرت میرسند، رویکرد ضدفلسطینی حزب منجر به فجایع عظیمی میشود.
در حالی که جنوب لبنان میزبان پناهجویان فلسطینی است، رویکردهای خشونتآمیز میان طرفین فاجعهآور میشود.
بشیر جمیل ترور میشود و در پاسخ به کشته شدن رئیسجمهور لبنان، قتلعام غیرنظامیان در صبرا و شکیلا رخ میدهد.
در سوی دیگر نیروهای اسرائیلی در جنوب لبنان وارد این کشور میشوند و تا بیروت پیشروی میکنند.
سوریه در دوران ریاست حافظ اسد، از شرق لبنان وارد خاک لبنان میشود و تا سال 2005 به مثابه نیروی حافظ صلح حضور نظامی پیدا میکند.
چند دیپلمات ایرانی ربوده میشود و با گذشت سی سال از این واقعه هنوز مشخص نیست چه بر سر آنان آمده است.
امام موسی صدر، رهبر مذهبی شیعیان لبنان، با اوج گرفتن جنگ داخلی در یک دوره سفر دیپلماتیک در لبنان ناپدید میشود تا به یکی از معماهای چهل سال اخیر تاریخ خاورمیانه بدل شود.
رویدادهای دهشتناک در لبنان زمانی دردناکتر میشود که بیش از یک میلیون از جمعیت لبنان از این کشور خارج میشوند که هم اکنون برابر با یکششم جمعیت این کشور کوچک مدیترانهای است.
جمعیت عظیمی به سوی غرب روانه شده و در کشورهایی چون برزیل و آمریکا ساکن شدند.
برخی از آنها خانوادههای مشهوری بودند و تجارت پیشه گرفتند تا پس از جنگ لبنانیها به بخش مهمی از تجارت غرب آسیا بدل شوند و برخی نیز در حوزه هنر به فعالیت پرداختند و تصویری مدرن از عروس مدیترانه ارائه دادند.
در حوزه تئاتر پیش از این امین معلوف شخصیت شاخصی به حساب میآمد؛ اما با انتشار نمایشنامه «آتشسوزیها»، نام وجدی معوض بیشتر از هر زمانی سر زبانها افتاد.
«آتشسوزیها» روایتی از حضور فلسطینیهای پناهجو در لبنان و تأثیر اندیشه ضدفلسطینی فالانژها و در نهایت فجایع جنگ داخلی است.
معوض که به دور از موطن حقیقیش، در کانادا رشد کرده است، تصویر همدلانه از جنگ داخلی لبنان میآفریند، بدون آنکه کسی را مقصر بداند و فاجعه را گردن کسی بیاندازد.
پس از ترجمه این نمایشنامه، با داستان تکاندهندهاش، منجر به انتشار اخبارهای متعددی از تلاشهای محمدرضا خاکی، مترجم کتاب برای اجرای نمایش در یک سالن بزرگ تهران شد.
چرا که «آتشسوزیها» با تعداد بالای بازیگر، نیازمند سالنی بزرگ برای تحرک و پویایی بازیگران روی صحنه بود.
نمایشنامه مملو از ایدههای کنشمندی برای سفر فیزیکی جیهان، دختر نوال است و روایت پارهپاره و تودرتوی اثر به نحوی است که باید صحنه نیز به نفع خوانش متن چند پاره شود؛ اما با کمال تعجب علیرضا کوشک جلالی،که در جشنواره فجر گذشته نیز نمایشی با موضوع یک پزشک فلسطینی در تالار سایه روی صحنه برده بود، «آتشسوزیها» را با عنوان «بانوی آوازهخوان» روی صحنه میبرد.
این رویداد منجر به یک جدال بر سر کپیرایت ترجمه شد که تا به امروز بسیاری از هنرمندان و منتقدان را درگیر خود کرده است؛ اما در این میانه آنچه پنهان ماند اجرایی بود که به هر روی رخ داده بود.
طی سه سال گذشته، خوانندگان متن وجدی معوض در انتظار دیدن تصویری از این نمایشنامه قابلتأمل بودند؛ اما آنچه در تئاتر شهر روی صحنه رفته است نومیدکننده است.
همه چیز به زمانی بازمیگردد که کوشکجلالی تصمیم میگیرد رویکردی تقلیلگرا نسبت به نمایشنامه اتخاذ کند.
او به سبک دراماتورژیهای مرسوم در ساحت آثار شکسپیر، دست به انتخاب میزند که چگونه میتوان خلاقانه یک اثر را بدل به کپسول کرد و به مخاطب داد.
به نحوی که او صرفاً ابتدا و میانه و پایان یک داستان را شیرفهم شود.
این رویکرد کوشک جلالی را باید به حساب جهان اجراگری او گذاشت.
به یاد نمیآورم این کارگردان توانسته باشد نمایشی مملو از بازیگر را روی صحنه برده باشد.
در تمام سالهای کارگردانی کوشکجلالی عمده آثارش یا مونولوگ بودند یا دوئلهای کمیک.
شاید اجرای «در انتظار آدولف» با پنج بازیگر شلوغترین اثر وی باشد.
نگاه کارگردانی کوشکجلالی منجر به وضعیتی میشود که در یک فضای تنگ و ترش، در سالن قشقایی بازیگران به نگاهی دمدستی به روش فاصلهگذاری برشت و شاید شکست قالبهای کلاسیک و فرورفتن در فُرمهای روایتگرانه برشت، به سوی نوعی واپاشی مفاهیم متن وجدی معوض میروند.
در حالی که معوض تلاش میکند با خلق گره دراماتیکی مبنی بر اینکه شوهر نوال چه کسی است و چه کسی میتواند پدر دوقلوها باشد، اجرای کوشک جلالی به سوی مسیری اشتباه میرود.
این مسیر اشتباه از آنجا ناشی میشود که کوشک جلالی تلاش میکند هویت عربی داستان را مخدوش کند و تصوری ویژه از جنگ داخلی لبنان ندارد.
او صرفاً میخواهد متنی را روی صحنه برد و برایش عقبه نمایشنامه اهمیتی ندارد.
شاید یکی از دلایلی که نام عربی نوال، ناوال تلفظ میشود همین باشد.
کوشکجلالی به هیچ عنوان برای خوانش متن معوض دراماتورژی ویژهای به کار نبرده است.
او نمیداند یا نمیتواند از فالانژها نامی ببرد و مدام از لفظ مسیحیان افراطی بهره میگیرد و این در حالی است که شق نخست برای مخاطب ایرانی بسیار آشناست.
او فراموش میکند تاریخ معاصر ایران به دلایل ایدئولوژیک و حتی دیپلماتیک با جنگ داخلی لبنان گره خورده است.
برای مخاطب ایران نام بردن از فالانژها، به مثابه تحریک کردن شاخکهاست.
کما اینکه تا همین امروز نیز لبنان بخشی از حافظه سیاسی مردم ایران به حساب میآید.
کارگردان با فراموش کردن رابطه لبنان با مخاطبانش، هویت عربی را مخدوش میکند.
در جایی از نمایش نوال تصمیم میگیرد به سودا خواندن و نوشتن بیاموزد.
در متن اصلی نمایشنامه این بخش به شکل مفصلی با الفبای عربی همراه هست.
شاید الفبای عربی بسیار شبیه به البفای فارسی باشد؛ اما تفاوت در تعداد و خوانش آنها بر کسی پوشیده نیست.
در کمال تعجب نوال عرب در نمایش شروع به برشمردن حروف فارسی با لفظ فارسی میکند.
حتی شباهتی به الفبای لاتین هم ندارد و مخاطب میماند چرا باید وضعیت نمایش به فضای ایران نزدیک شود.
ماجرا زمانی حادتر میشود که این بانوی آوازهخوان - که باید دقت کنیم اصالتاً عرب است و باید به عربی آواز بخواند - ترانهای را برای معرفی خویش میخواند که نه تنها هیچ ارتباط معنایی با جنگ داخلی لبنان ندارد؛بلکه هیچ ارتباط زمانی نیز با موضوع نمایش ندارد.
همه چیز در یک بیهودگی مفرط به سر میبرد.
انگار این لبنان چنان برهنه شده است که خواهان هر گونه لباسی است.
مهم نیست این لباس در مهمانی مخاطبان، لباس خواب باشد.
عدمدرک درست از متن، از خوانش فراتر و اجرا فراتر میرود و در نهایت بازیگر را نیز آلوده میکند.
چهار بازیگر قرار است نقش بیش از 10 نفر را ایفا کنند.
آنان بدون آنکه تغییری در ظهر خود ایجاد کنند، میبایست شخصیتهای متفاوتی را بیافرینند.
از مادر و مادربرزگ گرفته تا ابوطارق متجاوز؛ اما به شکل غریبی همه شبیه هم هستند.
همه همانی هستند که از ابتدا مینمایند.
به نظر میرسد با یک تکنیک شبهبرشتی روبهروییم.
همان تکنیکی که برشت آن را روایتگری میداند.
به نظر میرسد محمد صدیقى مهر قرار است نقش این راوی پرکنش را بازی کند؛ اما زمانی وضعیت عجیب میشود که سیما تیرانداز در نقش نوال، همواره درگیر بازی ناتورالیستی است.
همان زهری که برشت را نابود میکند.
پس بیش از آنکه با برشت سروکار داشته باشیم، با نوعی معرکهگیری روبهروییم که میتواند رنگ عوض کند و ژستهایش را فراموش کند.
«بانوی آوازهخوان» یک نمایش سرهمبندی شده است.
چند سطل که از اجراهای غیرایرانی میآید و بسیار ابزار پراکنده دور صحنه که محصول «بزن بریم بسازیم» است.
این نمایش شاید تا به امروز غیرقابلدفاعترین اثر علیرضا کوشکجلالی است.
کارگردانی که معتقد است برای مخاطبش نمایش میسازد؛ اما این بار برای هیچ کس چیزی نساخته است.
پینوشت:
*عنوان این یادداشت برآمده از عنوان نمایشنامه « Le soleil ni la mort ne peuvent se regarder en face» نوشته وجدی معوض است که در سال 2008 نگاشته شده است.
انتهای پیام/