چهل سالگی من مهمتر است یا هفت سالگی بچهام؟
وقتی بچهدار میشوید، در هر سنی باشید، از آن لحظه به بعد دیگر زندگی فقط مال خودتان نیست. شما مسوول کسی دیگر هم میشوید، مسوول همهچیزش.
به گزارش مشرق، شما مسوول همهچیز آن بچه هستید.
حتی فکر کردن به این مساله ترسناک است چه رسد به انجام دادنش.
شما باید از آن روزی که کودکتان متولد میشود همهچیز را با او تطبیق بدهید.
خواستههای او مقدم است بر خواستههای خودتان.
آینده او ارجح است بر آینده خودتان.
شما بودید که او را به دنیا آوردید و این اساس همهچیز است.
حال در این میان یک سوال مهم و حیاتی پیش میآید که شاید در نگاه اول همه جواب را بدانند، اما واقعا کسی جواب این سوال را درست نمیداند.
آیا سالهای زندگی من مهمترند یا سالهای زندگی کودکم؟
مگر من چند بار به این دنیا برای زندگی میآیم که اجازه دهم همه سالهای دهه ۳۰ و ۴۰ و حتی ۵۰ زندگیام وقف موجود دیگری شود؟
آیا ۳سالگی فرزندم مهمتر است یا ۳۹ سالگی خودم؟
آیا ۴۲ سالگی من برمیگردد همانطور که ۷ سالگی او برنمیگردد؟
اینها موضوعاتی است که هر مادری جوابش را در تقدم کودکش به خودش جواب میدهد.
اما پاسخ درست شاید به این راحتی و سرراستی نباشد.
اینکه من میتوانستم در ۸ سال اخیر که مادر شدهام و اتفاقا در بهترین سالهای دوران حرفهای شغلم بودم، پیشرفتی چشمگیر کنم، اما به جایش مجبور شدم یا ترجیح دادم در خانه بمانم و بچهداری کنم.
اینکه همه به من بگویند اشکال ندارد بچه بزرگ میشود و تو دوباره برمیگردی سرکار، جمله دمدستی و ترحمآوری نیست؟
پرواضح است که آن شیب پیشرفت من به عنوان یک نیروی کار در حال یادگیری و ترقی متوقف میشود.
من به خانه برمیگردم، من نیرو و انرژیام را صرف کودکم میکنم و از ادامه کار بازمیمانم.
وقتی من چند سال بعد به کار برمیگردم هیچوقت آدم چند سال پیش نیستم.
اگر شانس با من یار باشد و بتوانم برگردم به همان موقعیت کاری قبلی خودم، چند سال را در این میان از دست دادهام؛ همان سالهایی که داشتم به سرعت رشد میکردم و الان وقتی به آن نقطه بازگشتم چند صباحی را باید برای برگرداندن مغزم به کار صرف کنم و دوباره از نو شروع کنم.
این اجحاف نیست؟
در حق خودم؟
حالا در این میان عدهای دور از فضای مادری میگویند: «میخواستی بچهدار نشوی.
مگر کسی زورت کرده بود.» این آدمها که برای مادر حقی قائل نیستند، زنان یا مردان ضد مادری هستند.
آنها معتقدند همین است که هست.
یا مادر میشوی و خودت را وقف خانواده میکنی یا مثل ما قید بچه را میزنی.
اما حتما این وسط راهی هست برای اینکه یک آدم برای رسیدن به این نقطه در زندگی مجبور نباشد همه خودش را نادیده بگیرد.
از سوی دیگر به کودکت فکر میکنی.
اگر بخواهی از سن کم، ۲ سالگی بگذاریاش مهدکودک یا بسپری به مادربزرگ، پس تکلیف ارتباط تو و فرزندت چه میشود.
برخی راهکار میدهند روزی دو، سه ساعت بچهات را بسپر به مهد و برو ورزش کن، خرید کن، استراحت کن تا از تو مادر بهتری بسازد.
اما من نه ورزش میخواهم نه استراحت نه خرید، من میخواستم برگردم به کارم.
شغلی که دوستش داشتم، برایش زحمت کشیده بودم، همهاش را پله پله طی کرده بودم، من نه کلاس ورزش میخواستم که کلاس ورزش و باشگاه و آرایشگاه و دورهمی کافهای همه در جای خود خیلی حال میدهند و خیلی هم دوستداشتنیاند، اما اولویت من کارم بود.
اگر وقت اضافه میآوردم دلم میخواست کافهای بروم، باشگاه ثبتنام کنم یا بیشتر به خودم برسم.
اما روح و روان من خود دیگرم را میخواست آنجا که من واقعی بودم.
منی که برای خودم زحمت کشیده بودم.
منی که خودم را میتوانستم در گزارشهایم ببینم.
از طرفی نگران کودکم بودم که دارد سالهای قبل مدرسهاش را در مهد میگذراند به جای گذراندن در کنار من، در آغوش من، روی میز غذای من.
شاید اینها از ذهن کمالگرای مادرانه بیاید،
شاید اینها آزاردهندهترین بخش مادری باشد اما وجود دارد و میآزارد.
شما را میگذارد سر دوراهی مادر کامل بودن و مادر ناکامل بیرحم کافی بودن.
قضاوت دیگران اگر محلی از اعراب برایت نداشته باشند باز کمی کار راحتتر میشود.
اما نمیتوانی مادر کامل درون خودت را ساکت کنی که من خانه بنشینم، برای کودکم مادری کنم، بازی کنم، وقت مفید بگذارم، بوی غذایم تا هفت خانه آنسوتر بپیچد، اما غم داشته باشم چه؟
شور زندگی از من برود چه؟
ذرهذره انرژیام را از دست بدهم چه؟
اگر پنج، شش سال بعد برگردم به کار آن هم نصفهنیمه و موقعیتهای خوب شغلم را از دست بدهم چه؟
اصلا من دیگر میتوانم پیشرفت کنم؟
شاید فقط بتوانم با توجه به زمان محدودی که برای خودم از لالوی زمانهای بچهداری تراشیدهام، کاری دست و پا کنم تا کمی حس مفید بودن داشته باشم.
واقعا سالهای دهه ۳۰ و ۴۰ زندگی من برمیگردد؟
وقتی به ۶۰ سالگی برسم و پشت سرم را ببینم، چه میبینم؟
کودکانی که به قدر کافی مادر داشتهاند؟
آیا من میتوانم با خانهنشینی مادر بهتری برای آنها باشم؟
آیا من با خط زدن بر آرزوهایم میتوانم فداکاری مادرانه را به انتها برسانم؟
اصلا باید فداکاری را به انتها برسانم؟
که چه بشود؟
پسرانم بدون هیچ گره و چالهای بزرگ شوند؟
مگر همین زندگی که برایشان ساختهایم پر از چاله نیست؟
اینکه من فولتایم کنارشان باشم و هروقت من را صدا بزنند جواب بشنوند از آنها آدمهای بدون خلئی میسازد؟
نمیدانم، من جوابی برای سوالهایم پیدا نکردم.
اینها را میدانم که «یک مادر شاد و با انرژی همیشه بیشتر به درد بچههایش میخورد تا مادر فولتایمی که خسته و فسرده شده.»
این سوال عمیقتر از آن است که این جوابش باشد.
من باید بین سالهای عمر خودم و بچههایم یکی را انتخاب کنم، اینطور نیست که هم این را داشته باشی و هم آن را.
اینطوری از اینجا رانده و از آنجا مانده میشوی.
این سختترین تصمیم زندگی یک آدم محسوب میشود.
هیچ مردی و هیچ زنی که مادر نیست، هیچگاه به این نقطه نرسیده و نخواهد رسید و این چالش زندگی مادرهایی است که فقط زن توی خانه نبودند و همیشه بیرون از خانه هم مفید بودند، مادرهایی که این قسمت از مادری برایشان جذاب و زیبا نیست.
منبع: روزنامه اعتماد