خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 30 آذر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

هشت داستان از زندگی امام کاظم(ع) برای کودکان

مهر | فرهنگی و هنری | یکشنبه، 30 آذر 1404 - 10:47
کتاب «نامه به حاکم ناشناس»، روایت هشت قصه از زندگی امام موسی الکاظم(ع) برای کودکان و نوجوانان در انتشارات به‌نشر منتشر شد.
مجموعه،كتاب،زندگي،انتشارات،هشت،حاكم،داستان،نامه،قرار،معصومين ...

به گزارش روابط عمومی انتشارات به‌نشر، کتاب «نامه به حاکم ناشناس» جلد نهم مجموعه هشت بهشت است که هر یک از کتاب‌های این مجموعه به بیان داستان‌گونه زندگی چهارده معصوم(ع) پرداخته است.
شرمندگی، قرار به وقت ملاقات، برکت زمین سوخته، رویای واقعی، نامه به حاکم سرشناس، هدیه، نامه‌ای در آستین، خوشحالی ناتمام از جمله هشت داستان دلنشین این اثر از لحظات زندگی امام کاظم(ع)، سیره رفتاری و کرامات امام کاظم (ع) است که به‌همراه تصاویر ساده و زیبا، برای کودکان و نوجوانان ۱۰ تا ۱۵ ساله چاپ شده است.
این کتاب، به قلم مسلم ناصری، نویسنده مطرح حوزه کودک‌ونوجوان نوشته شده که مجموعه هفت‌جلدی روباه زرنگ، مجموعه ۱۴ جلدی قصه‌های شیرین از زندگی معصومین (ع)، مجموعه کتاب‌های هشت بهشت(داستان هایی برگرفته از زندگی معصومین (ع)،از دیگر آثاری است که به قلم این نویسنده، توسط انتشارات به‌نشر، به چاپ رسیده است.
کتاب «نامه به حاکم ناشناس» در شمارگان دو هزار نسخه، قطع وزیری با تصویرگری اسماعیل چشرخ و طراحی جلد زهرا شهبازپور با قیمت ۲۰۰ هزار تومان منتشر شده و در وب سایت انتشارات به‌نشر به آدرس www.behnashr.ir در اختیار علاقه مندان قرار دارد.
در بخشی از داستان «قرار به وقت ملاقات» این کتاب می‌خوانیم:
ابوخالد با نگرانی دستش را سایبان کرد و به غروب خورشید نگاه کرد.
جاده پیچاپیچ مثل مار، به گوی آتشین آسمان گره خورده بود.
هیچ اثری از کسی نبود.
جاده خلوت بود و انتظار داشت او را می‌کشت.
دشت وسیع بود، دریغ از یک درخت یا بوته خار.
قرارشان درست کنار تنها درختی بود که به‌سختی خود را سرسبز نگه داشته بود.
آن روز درست در سایه همین درخت استراحت می‌کرد که او را دیده بود، با آن‌همه سرباز.
نگران شده بود.
خواسته بود کاری کند؛ ولی چه کاری؟
فقط توانسته بود با اندوه خود را به پسر رسول خدا برساند و با نگاهش بپرسد: «چرا؟
آخر چرا؟
چرا هر از چندگاه باید شما را به بهانه‌های واهی، از خانه و خاندانتان دور کنند و به دیار غریب ببرند؟» ولی نتوانسته بود حتی لب باز کند.