بزرگترین افتخارم این است که رهبر انقلاب زحمات من را دیدهاند
فرشته حسنزاده، قهرمان تیم ملّی مویتای در گفتوگو با رسانه KHAMENEI.IR گفت که بزرگترین افتخارم این است که رهبر انقلاب زحمات من را دیدهاند.
به گزارش خبرگزاری مهر، در جریان رقابتهای بازیهای همبستگی کشورهای اسلامی خانم فرشته حسنزاده، ورزشکار تیم ملّی مویتای بانوان ایران، موفق به کسب مدال نقره شد و پس از بازی فینال در گفتوگو با خبرنگار حاضر در سالن مسابقات گفت: «دوست داشتم که مدالم طلا بود و آن را تقدیم رهبر انقلاب میکردم، امیدوارم که مدال نقره من را پذیرا باشند.» حضرت آیتالله خامنهای پس از دریافت پیام این بانوی ورزشکار خطاب به وی نوشتند: «سلام و تشکر مرا برسانید و بگویید: از طلا برتر، همت و تلاش و ایمان و اعتماد بهنفس شماست دخترم.» ۱۴۰۴/۰۸/۳۰
به همین مناسبت بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR در گفتوگو با خانم فرشته حسنزاده، قهرمان تیم ملّی موی تای بانوان ایران، به بررسی عوامل موفقیت ایشان در ورزش حرفهای پرداخته و ماجرای اهدای مدال به رهبر انقلاب و پیام ایشان به خانم حسنزاده را بازخوانی کرده است.
متن گفتوگو با خانم فاطمه شریفی، مادر این قهرمان مویتای کشورمان را از اینجا میتوانید بخوانید.
اگر بخواهید آغاز مسیر حرفهایتان در ورزش را در یک قاب ببینید، اولین چهرهای که در آن قاب حضور دارد چه کسی است؟
قطعاً خانوادهام؛ پدر و مادرم.
اگر پدر و مادرم نبودند، من اصلاً وارد این حوزه نمیشدم و وارد حیطهی ورزش هم نمیشدم.
در خیلی از شکستها و پیروزیها کنار من بودند و مشوّق من بودند.
خیلی جاها بود که من میخواستم کنار بکشم؛ خانوادهام بودند که حمایتم میکردند و به شکلهای مختلف تشویقم میکردند.
وقتی سنم کمتر بود به شکل کودکانه و با جایزههای تشویقی، و وقتی بزرگتر شدم با صحبت و مشاوره.
همیشه من را در مسیر ورزش نگه داشتند و نگذاشتند از این مسیر دور شوم.
فکر میکنم که به خاطر همین استمرارم بود که این مدالآوریها و این افتخارآفرینیها به دست آمد.
اولینبار چه کسی شما را به سمت ورزش سوق داد؟
قبل از من، برادرم عضو تیم ملّی ووشو بود و برای من یک جور الگو بود.
برادرم چهار سال از من بزرگتر است و مدالهایی که کسب میکرد، همیشه دوست داشتم من هم مانند برادرم مدال بگیرم.
وقتی بازیهایش را میبرد، ما در خانه ذوق میکردیم و من همیشه آرزو داشتم که این اتفاقات در خانوادهمان، توسط من هم انجام شود.
شما از چه سنی ورزش را شروع کردید؟
از هفتسالگی شروع کردم.
رشتهی اولم تکواندو بود و چهار سال و خردهای تکواندو کار میکردم.
بعد رشتهام را عوض کردم و وارد ووشو شدم.
چون ساختار بدنیام به تکواندو نمیخورد، رشته را تغییر دادم.
چهار سال و خردهای هم ووشو کار کردم و تا تیم ملّی جوانان ووشو هم رفتم.
آن سالی که من عضو ثابت تیم شدم، وزن من را اعزام نکردند و سه وزن دیگر اعزام شدند.
سال بعدش وارد بزرگسالان میشدم و در بزرگسالان بازیکنانی بودند که ده سال زودتر از ما در تیم ملّی بودند و سنشان هم بیشتر بود.
اعزامهای ووشو هم محدود است؛ مثلاً در هفت هشت وزن، دو نفر یا سه نفر اعزام میکنند.
چون اعزامها کم بود، رشتهام را عوض کردم و وارد مویتای شدم.
هم اینکه مویتای داشت المپیکی میشد و یک رشتهی رینگی بود.
کلاً به «زد و خورد» خیلی علاقه داشتم؛ خوشم آمد و مویتای را شروع کردم و الان شش سال و خردهای است که مویتای کار میکنم.
آن لحظهی بریدن از ادامهی مسیر را به یاد دارید؛ همان جایی که گفتید «دیگر نمیخواهم» و خانواده مانع توقفتان شدند؟
بله.
من یک خاطره هم میتوانم تعریف کنم.
این داستانی که دارم میگویم مربوط به زمانی است که رشتهام را عوض کردم؛ از تکواندو آمدم ووشو.
این تغییر رشته به این راحتی نبود که مثلاً در هر مقطعی تصمیم بگیرم رشتهام را عوض کنم و یک جای دیگر بروم.
من در هر رشتهای که کار کردم، تا سطح عالیِ آن پیش رفته بودم.
مثلاً در ووشو، حساب کنید که من در تیم ملّی ووشو بودم و بعد رشتهام را عوض کردم.
در ووشو شناخته شده بودم، من را کاملاً میشناختند و جزو بازیکنان مطرح شده بودم.
بعد از تیم ملّی جوانان ووشو که وزن من را خط زدند، من خیلی تمرین کرده بودم.
حدود دو سال بود که حتی کرج آمده و تنها مانده بودم.
خانه ما قزوین بود؛ بهخاطر کار پدرم قزوین رفته بودیم.
سرمربی تیم ملّی در کرج باشگاه داشتند و من دو سال زودتر به کرج آمده بودم.
ششهفت ماه اول تنها زندگی میکردم؛ خانهی مادربزرگم بودم و خانوادهام در قزوین بودند.
بعد تا خانوادهام اسبابکشی کردند و آمدند، شما حساب کنید من دو سال در این مسیر سخت بودم؛ تمرین، وزنکمکردن، آسیب و… چقدر خودم اذیت شدم و چقدر خانوادهام حمایت کرده بودند.
وقتی از تیم ملّی خط خوردم و اعزام نشدم، تمام تلاشهای دو سالهام از بین رفته بود.
آن موقع هیچ چشماندازی به آینده نداشتم؛ نه مسابقات جهانی، نه مدال، همهچیز برایم تمام شده بود.
با خودم میگفتم ورزش قهرمانیام تمام شد.
رؤیاهایی را که از کودکی داشتم -اینکه میگفتم قهرمان جهان میشوم و حتی نقاشی میکشیدم که رفتم و مدال جهانی گرفتم- همهاش تمام شده بود؛ چون دیگر اصلاً اعزامی در کار نبود.
خیلی زده شده بودم.
اما خانوادهام واقعاً حمایتم کردند.
مادرم خیلی اتفاقی از داخل یک کوچه رد میشد، میبیند آنجا نوشتهاند «باشگاه مویتای».
وارد باشگاه میشود تا ببیند چهجور است.
میبیند رشته چقدر شبیه ووشو است.
صحبت میکند و برمیگردد و به من میگوید: «در فلان کوچه یک باشگاه مویتای دیدم، مربی تیم ملّی هم آنجاست.» من گفتم: «نه، من دیگر نمیخواهم تمرین کنم.
این همه زحمت کشیدم نتیجه نگرفتم؛ الان دوباره بروم از اول شروع کنم؟
بروم مسابقات استانی، کشوری، انتخابی تیم ملّی؟
تا خودم را در یک رشتهی دیگر جا بیندازم کلی طول میکشد.»
ولی پدر و مادرم آنقدر با من صحبت کردند و مشاوره دادند که در مسیر بمانم.
پدرم همیشه یک حرف میزند، میگوید: «مسیر قهرمانی یک اتوبان است.
هر کس در این اتوبان بماند، در نهایت میرسد.
آن مدال را میگیرد.
یکی با سرعت ۱۲۰ تا میرود زودتر میرسد، یکی با ۸۰ تا دیرتر، اما هر کسی که در مسیر بماند و درست برود، میرسد.» بعد از این صحبتها، من رشتهی مویتای را شروع کردم و خوشبختانه همان سال توانستم طلای جهانی بگیرم.
اولین دختری بودم که در تاریخ مویتای ایران طلای جهان گرفت و ملقب شدم به «دختر تاریخساز».
شما از هفت سالگی ورزش را شروع کردید.
در آن سن که معمولاً بچهها به بازیگوشی و بازیهای دیگر مشغول هستند، چه عاملّی باعث شد که شما به ورزش ادامه دهید و زندگیتان چه تفاوتی با دیگران داشت؟
آیا هیچگاه از ادامه دادن ورزش منصرف نشدید؟
من در یک خانوادهی ورزشی بودم و آن هفتسالگی که من را فرستادند، پدر و مادرم اصلاً اینطور نبودند که بگویند برود قهرمان بشود.
من بچه که بودم خیلی گریه میکردم؛ اگر کسی مثلاً به من میگفت «تو»، مینشستم گریه میکردم.
در فامیل هم معروف بودم.
میگفتند: «هیچ چیز به این نگویید بالای چشمت ابرو است، مینشیند همینجا گریه میکند.» من را فرستادند سمت باشگاه که یکذره از آن حالت گریهروبودن بیرون بیایم.
یک مسابقات تکواندو رفتیم.
خیلی جدی نبود.
خانواده اصلاً خیلی جدی نبودند.
همهی دوستانم مدال گرفتند، طلا، نقره و… اما من بازی اول را باختم، تکواندو بود.
برگشتم و اینقدر ناراحت شده بودم که گریه میکردم.
پدرم که دید خیلی ناراحتم، شروع کرد با من تمرین کردن.
زیرزمین خانهمان را درست کرد؛ برایم میز میگرفت و با هم تمرین میکردیم.
مسابقات بعدی که رفتم، دیگر همینطور مدال میگرفتم و نتیجهی خوب میگرفتم.
خیلی اتفاقی وارد این مسیر شدم.
به خودم آمدم دیدم من وسط اردوهای تیم ملّیام.
اینطور شد که مسیر را ادامه دادم.
یعنی مدالها باعث میشد شما مسیر حرفهای را ادامه بدهید؟
بله، اولش بهخاطر اینکه من خیلی ناراحت بودم که از همسنوسالهایم عقب مانده بودم، باعث شد که خانوادهام درگیر بشوند.
سختیها و محرومیتهای دوران کودکیِ یک ورزشکار حرفهای برای شما چه چیزهایی بود؟
خیلی.
ببینید، من آن موقع یادم است وزن کم میکردم.
۲۱ کیلو بودم و باید میآمدم ۱۹ کیلو بازی میکردم.
برای کسی که مثلاً ۶۰ کیلو است، دو کیلو وزن کمکردن چیزی نیست، ولی یک بچهی ۲۱ کیلویی، دو کیلو برایش خیلی زیاد است.
یک بار یادم است روز تولدم لیگ بازی میکردم.
روز وزنکشی با روز تولدم یکی شده بود.
جشن بود، فامیل آمده بودند، کیک خریده بودیم.
همه مینشستند کیک میخوردند و من حتی آب هم نمیتوانستم بخورم.
یا مدرسه که میرفتیم، بچهها زنگ تفریح خوراکی میخوردند.
من یک ذره آب در بطری داشتم که مادرم میداد و میگفت: «فقط همین را امروز باید بخوری، بیشتر از این نباید آب بخوری.» من کم آب میخوردم.
تابستانها تمریناتمان و اردوها خیلی سنگینتر بود.
وقتی اردو شروع میشد، همهی بچههای همسنوسالمان تفریح و سفر میرفتند، اما ما آن سه ماه را کاملاً فشرده تمرین میکردیم؛ چون مسابقاتمان مهرماه بود.
خانوادهام هم همراه من درگیر تمرین بودند.
واقعاً محرومیتها زیاد بود.
اینجوری نیست که یک نفر یکشبه قهرمان بشود.
حدأقل باید یک مسیر دهساله را طی کنید تا بتوانید مدال جهانی بگیرید و یک بازیکن مطرح در رشتهی خودتان شوید.
هیچکس یکشبه نمیرسد، واقعاً.
آیا در مسیر حرفهایتان لحظههایی بود که از خستگی یا فشار تمرینها بگویید «دیگر نمیخواهم»؟
بله، اتفاقاً خیلی جاها بود.
حتی همین الان که بزرگتر شدم همین فکر را میکنم.
یکبار داشتم برمیگشتم، خیلی خسته بودم.
در مبارزهی تمرینی زانویم آسیب دیده بود.
اصلاً نمیتوانستم راه بیایم.
در خیابان دوستانم را دیدم.
تعریف میکردند که از صبح بیرون و گردش رفته بودند.
اتفاقی همدیگر را دیدیم.
همان شب که خانه رفتم، با خودم فکر میکردم چرا اینها آنطور زندگی میکنند و من اینطور؟
از آن طرف فکر میکردم کاری که من دارم انجام میدهم را هیچکدامشان نمیتوانند انجام بدهند.
به خودم میگفتم من الان به مرحلهای رسیدهام که وقتی وارد رینگ میشوم باید تمام توانم را بگذارم.
چون من در مقابل تمام مردم این سرزمین، در مقابل این «پرچمی» که روی دوش من است، مسئولم.
من در مقابل تکتک این آدمها مسئولم.
پس باید صدِ خودم را در تمرینات بگذارم تا بتوانم پرچم کشورمان را بالا ببرم.
به این چیزها که فکر میکردم، سختیهای مسیر و محرومیتها همه فراموشم میشد.
میگفتم این یک عنایتی است که خدا به من داده، یک توانایی که خدا به من داده و باید از آن استفاده کنم.
شاید من مدال بگیرم و الگوی چهار نفر دیگر بشوم؛ اصلاً یک نفر ببیند و خوشش بیاید و وارد این مسیر بشود و او هم قهرمان شود.
خب این یعنی انگار حجت را برای خودم در این دنیا تمام کردهام.
یعنی ورزش قهرمانی را وظیفه خود میدانستید؟
واقعاً همین هم هست و همین الان هم وظیفهام است.
خودم را مثل یک «سرباز» میبینم.
حالا میتوانید برایمان از یک روز معمولیِ تمرینیتان بگویید؟
از صبح تا شب چه کارهایی میکنید؟
زمان تمرینات ما بستگی به زمان مسابقهمان دارد.
مثلاً اگر چهار ماه تا مسابقه مانده باشد، روزی سهساعت یا چهارساعت تمرین میکنم.
یک ماه مانده به مسابقه، زمان تمرینها متفاوت است، نوع تمرین کردنمان هم متفاوت است.
یک هفته مانده باز هم تمرینها تغییر میکند.
اما در حالت معمولی، اگر بخواهم توضیح بدهم، وقتی چهار ماه فاصله داریم تا مسابقه، من روزی دو وعده تمرین میکنم.
روزهای زوج صبحها بدنسازی میروم، غروبها رزمی و مویتای کار میکنم.
روزهای فرد صبحها دوومیدانی میروم و غروبها رزمی کار میکنم.
هر کدام از این تمرینها بین یکساعتونیم تا دوساعتونیم طول میکشد؛ بستگی به نوع تمرین دارد.
پس یعنی وقت هم میکنید برای کارهای دیگر؟
بله، من اصلاً دانشجو هم هستم.
رشتهی تحصیلیام حقوق است و الان ترم آخرم هستم.
این ترم امتحاناتم را بدهم، انشاءالله میروم برای ارشد.
واقعاً میشود هم ورزش حرفهای را نگه داشت و هم درس را؟
سختترین روزهای تلفیق درس و ورزش حرفهای برایتان چطور میگذرد؟
قطعاً همینطور است.
یک جاهایی نمیشود این دو تا را با هم هماهنگ کرد.
نزدیک مسابقات که میشود، من باید خیلی وقتم را برای تمرین بگذارم و زمان درسخواندنم را کمتر میکنم.
ولی وقتی پنجماه، ششماه تا مسابقه مانده باشد، تمریناتم را دارم، روزی چهار ساعت تمرین میکنم، اما چهار پنج ساعت هم کنار آن درس میخوانم.
اگر برنامهریزی داشته باشیم، علاوه بر درس و ورزش، کارهای دیگر هم میشود انجام داد و میتوانیم از اوقات فراغتمان هم استفادهی دیگری کنیم.
این دو تا اصلاً به هم آسیب نمیزنند.
یک جملهی دیگری هم پدرم همیشه به من میگوید: ورزش و درس مکمل هم هستند.
یعنی اگر ورزش خالی انجام بدهی، بهدرد نمیخورد؛ درس را هم خالی بخوانی، باز درست نیست.
این دو تا باید کنار هم باشند.
اگر در یک راستا کنار هم قرار بگیرند، آنوقت است که شکوفا میشوند و به چشم دیگری دیده میشوند.
حتماً باید کنار هم باشند.
اولین تجربهی جدّی مدالآوریتان چه بود و چه حسی داشتید؟
اولینباری که مدال گرفتم، سنم کمتر بود.
اما دوست دارم دربارهی اولین بار که وارد تیم ملّی شدم بگویم.
روزی که در انتخابی تیم ملّی طلا گرفتم.
مسابقات انتخابی تیم ملّی آبادان بود و حریفهای قدرتمندی داشتم.
کسانی که سالهای قبل در همین وزن قهرمان شده بودند، در مسابقات حضور داشتند.
من آنجا شش تا بازی سنگین داشتم.
خیلی هم تلاش کرده بودم.
وقتی شش بازی را بردم و طلا گرفتم، باورم نمیشد.
وقتی آمدند و دعوتنامهی تیم ملّی را دادند که «وارد تیم ملّی بشوید»، من باورم نمیشد.
برگه را نگاه میکردم و میگفتم یعنی تمام شد؟
یعنی من الان رفتم تیم ملّی؟
یک رؤیایی بود.
معمولاً یک نفر شاید در سه چهار سال به تیم ملّی برسد، ولی این فرایند برای من طولانیتر شده بود.
من هفت سال تمرین کرده بودم تا وارد تیم ملّی شدم.
آن روز برایم واقعاً مثل رؤیا بود.
به اندازهای خوشحال بودم که حتی وقتی طلای جهانی گرفتم هم آنقدر خوشحال نبودم.
باورم نمیشد که دارم لباس تیم ملّی میپوشم.
این لباس برای من واقعاً «مقدس» است، چون برایش زحمت کشیدهام.
ببینید، لباس تیم ملّی یک لباسی نیست که اندازهی شما باشد؛ اگر شما کوچک باشید، باید بزرگ شوید تا اندازهی آن لباس بشوید.
اگر بزرگ باشید باید کوچک شوید.
باید خودتان را به اندازهی آن لباس برسانید؛ نه اینکه لباس اندازهی شما بشود.
به پدر و مادر چه گفتید؟
پدر و مادرم در آن مسابقات حضور داشتند، در همهی بازیهای من بودند.
ما همهمان خوشحال بودیم، واقعاً در پوست خودمان نمیگنجیدیم.
اصلاً باورمان نمیشد که من رفتم تیم ملّی؛ اینکه الان عضو تیم ملّیام و جزو شاخصترین بازیکنها شدم.
خیلی خوشحال بودیم، همهمان.
ولی خب از یک لحاظ هم داشتیم زحمات چندین و چندسالهمان را میدیدیم.
انگار حاصلِ تمام عرقریختنها، سختیکشیدنها، حرفشنیدنها و همهچیز آن روز جلوی چشممان بود.
انگار دنیا برایمان ساکت شده بود و ما فقط داشتیم سختیهایمان را مرور میکردیم.
واقعاً با حجاب میشود ورزش کرد؟
قطعاً بله.
ما مسابقه که میرویم، اتفاقاً وقتی بازیهایمان را میبریم، حریفها فکر میکنند مثلاً به خاطر همین مقنعهای که روی سر ماست یا پوششمان است که ما خوب بازی میکنیم یا برد میگیریم.
خیلی وقتها شده که میآیند از ما هدیه میگیرند؛ مثلاً مقنعهمان را.
مثلاً چه کسی آمد این هدیه را از شما گرفت؟
من در مسابقات جهانی با ترکیه بازی کرده بودم.
بعد از بازی فینالم، حریفم آمد و مقنعهام را هدیه گرفت.
فکر میکنم به خاطر نوع پوششمان است که دوست دارند شبیه بچههای ایران باشند.
بنابراین از حضور با حجاب در مسابقات، واکنشهای خوب گرفتید؟
بله، قطعاً.
واکنشهای خوب واقعاً میگیریم.
مهمترین چالشهای ورزش زنان، مخصوصاً در رشتههای رزمی مثل مویتای، چیست؟
دیدهشدن؛ مخصوصاً در رشتهی مویتای.
رشتهی ما در ایران یکجورهایی گمنام است؛ بازیهای ما را مستقیم نشان نمیدهند.
همین مسابقات «همبستگی اسلامی» را نگاه کنید؛ دخترهای ووشو را نشان دادند، تکواندو را نشان دادند، ولی بازیهای ما را نشان ندادند.
بهلحاظ هزینه هم رشتهی ما سنگین است.
ما واقعاً به حمایتکننده نیاز داریم.
اما چون بازیهایمان رسانهای نشده و رشتهمان شناختهشده نیست، نمیتوانیم حمایتکننده پیدا کنیم.
طرف میگوید: من بیایم هزینه کنم حامی این بازیکن بشوم، چه سودی برای من دارد؟
حتی تبلیغات هم برای من ندارد.
در حال حاضر بزرگترین مشکل من همین حمایتکننده است.
چون بازیهایمان دیده نمیشود و رشته شناختهشده نیست، حامی هم پیدا نمیشود.
وقتی حمایتکننده نیست، هزینههای سنگین ورزش حرفهای چگونه تأمین میشود؟
یا خانوادهها حمایت میکنند یا اینکه به سختی حمایتکننده پیدا میکنند و خیلیها هم جا میمانند.
من اینجا جا دارد از مسئولان انجمنمان، تشکر کنم.
چندینبار که من را به مسابقات اعزام کردند یا خودشان هزینه میکردند یا با وزارت ورزش هماهنگ میکردند تا هزینههای ما را بدهند و اعزام میشدیم.
تا الان چند مدال گرفتهاید؟
مدالهای بینالمللیام را اگر بخواهم بگویم: اولین طلای جهان را گرفتم، در تاریخ مویتاری بانوان ایران.
طلای آسیا گرفتم.
نقره و برنز کاپ آزاد امارات.
و آخرین مدالم هم نقرهی همبستگی کشورهای اسلامی به میزبانی عربستان.
و هر کدام را به چه کسانی تقدیم کردید؟
مدال طلای جهانم را به پدرم تقدیم کردم؛ بابت تمام زحماتی که برای من کشیدهاند.
مدال طلای آسیایم را تقدیم مادرم کردم.
این مسابقات اخیر چون اسمش «همبستگی کشورهای اسلامی» بود و رهبر ما هم رهبر کل مسلمین جهان هستند، من از قبل تصمیم داشتم مخصوصاً با برادرم خیلی صحبت میکردیم که مدالم را تقدیم رهبر کنم.
البته دوست داشتم رنگ مدالم طلا باشد، متأسفانه نقره شد، حتماً حکمتی در آن بود.
این مدالم را تقدیم به رهبر کردم.
اصلاً فکر میکردید وقتی مدالتان را تقدیم کنید، پیام رهبر انقلاب را دریافت کنید؟
واکنشها چگونه بود؟
ببینید ما الان در یک «جنگ رسانهای» هستیم.
قبلاً خط مقدم ما جبهه بود؛ میرفتند، میجنگیدند، توپ و تانک بود.
در یک دورهای خط مقدم ما در کرونا کادر درمان شد.
الان ما در جنگ رسانهای هستیم و خط مقدم ما «رسانه» است.
من این حرکت را که انجام دادم، دوست داشتم رسانهای بشود.
کسانی که الان در این خط مقدم در مقابل ارتشهای سایبری میایستند، یکجورهایی دارند جانفشانی میکنند.
من هم دوست داشتم بهعنوان یک دختر دهههشتادی -که میگویند ما با نظام مخالفیم، با دولت مخالفیم- ثابت کنم که من هم دخترم، هم دهههشتادیام، و هم کاملاً یک دختر امروزیام.
اصلاً آدم خشکِ مذهبی نیستم.
اما با دولتمان هستیم، طرفدار نظاممان هستیم.
این ارتشهای سایبری را نگاه کنید؛ شما یک گروه صدنفره را در نظر بگیرید.
هر کدامشان ده تا صفحه غیرواقعی میزنند، میآیند زیر پستهای ما چند کامنت میگذارند؛ میشود هزار کامنت.
در حالی که صد نفر بیشتر نیستند.
بعد این دروغ را خودشان هم باور میکنند.
میگویند هزار نفر کامنت گذاشتهاند!
در صورتی که لشکرِ ساختگیِ خودشان است.
مردم ما اینها نیستند.
مردم «منم».
مردم «خانم سحر امامی» است که آنطور میایستد.
چند روز پیش شهید گمنامی آورده بودند فردیس.
من را دعوت کرده بودند.
رفتم دیدم فلکههای فردیس پر از آدم است.
خودم تعجب کردم.
گفتم ما اینهمه مردم داریم، اما فضای مجازی چیز دیگری نشان میدهد، میگوید مردم مخالفاند، با دولت نیستند.
در صورتی که اینطور نیست.
مردم ما واقعاً با دولتاند، با این حکومتاند، عقیده دارند و پای عقیدهشان میایستند.
من وقتی این حرکت را انجام دادم، بیشتر دوست داشتم خودم را وارد همان خط مقدم کنم.
گفتم من خودم را مسئول میدانم در مقابل مردم کشورم، در مقابل پرچمم.
وظیفهام است این حرفها را بزنم، این چیزها را بیان کنم.
بگویم فضای مجازی آن چیزی نیست که نشان میدهد.
اینها یک ارتش سایبریاند که فقط منتظرند کسی بیاید و عقیدهاش را بگوید تا به او حمله کنند، به صفحهاش حمله کنند.
من خودم وقتی این مطلب را بیان کردم، ده دقیقه نشده بود برنامه هم زنده بود که گفتم مدالم را تقدیم رهبر میکنم.
ما ریاض بودیم، همان بعد از فینال.
ده دقیقه نشد، آمدم دیدم چقدر زیر پستهایم بد و بیراه میگویند، ناسزا مینویسند.
هر کدامشان را هم نگاه میکردم، صفحه غیرواقعی بود؛ چهار یا پنج دنبالکننده بیشتر نداشتند.
شمایی که حتی جرأت ندارید با صفحه واقعیتان بیایید حرف بزنید، چرا میآیید جلوی ما که عقایدمان را فریاد میزنیم؟
ما جرأتش را داریم، حرفمان را میزنیم.
شما هیچوقت نمیتوانید با ما رقابت کنید.
شما طرفدار رژیم صهیونیستی هستید، در صورتی که اسرائیل را ما اصلاً «کشور» هم نمیشناسیم؛ یک پایگاه آمریکایی است.
وقتی آمد به ایران حمله کرد، از کسی نپرسید «شما جمهوری اسلامی را قبول دارید یا نه».
فقط میزد.
برایش مهم نبود.
اما در فضای مجازی یکجوری نشان میدهند که مردم را از دولت جدا کنند؛ این اتّحاد بین ما را از بین ببرند تا کشور ما را نابود کنند.
من دوست داشتم این اتفاق بیشتر دیده شود، پخش شود؛ تا اتحادی که بین مردم ما هست بیشتر و بیشتر بشود و هیچ دشمنی، هیچ منافقی نتواند بین ما نفوذ کند.
از زمان تقدیم مدال تا دریافت پیام رهبر انقلاب اسلامی چقدر طول کشید؟
من زمانی که مدال را تقدیم کردم، میدانستم که رهبر ما قطعاً حواسشان به تکتک مردم کشورمان هست.
ولی فکر نمیکردم اینقدر زود جواب بدهند.
کمتر از ۴۸ ساعت شد که از بیت رهبری با من تماس گرفتند و پیام آقا را برایم خواندند.
واقعاً آن لحظه خیلی خوشحال بودم.
اینکه نفر اول کشورم من را دیده، زحماتم را دیده، مدال من دیده شده.
هیچ افتخاری برای من بزرگتر از این نیست.
خیلی خوشحال بودم.
پیام رهبر انقلاب چه تأثیری روی شما گذاشت برای ادامهی این مسیر؟
روی من که خیلی تأثیر گذاشت.
واقعاً انرژی و انگیزهی من دوچندان که نه، صدچندان شد نسبت به قبل.
بیشتر از آن خوشحال شدم که این حرکت -تقدیم مدال- و پاسخ رهبر، اینقدر رسانهای شد، در حالی که فکرش را نمیکردم اینقدر دیده شود.
احساس میکنم که این حرکت از دهتا موشک فتاح هم منافقین را بیشتر سوزاند.
چشمانداز دهسالِ آیندهی خودتان را چگونه میبینید؟
هدف من المپیک است.
همانطور که گفتم، از بچگی در نقاشیهایم مدال جهانی و مدال طلای المپیک را میکشیدم.
الان هم اگر اتاقم را نگاه کنید همهجا حلقههای المپیک را گذاشتهام.
بزرگترین هدفم این است که بتوانم طلای المپیک را بگیرم.
خوشبختانه رشتهی ما هم در المپیک ۲۰۲۸ برای اولینبار بهصورت آزمایشی حضور دارد.
تمام تلاشم را میکنم که در این چند سال سهمیهی المپیک را کسب کنم تا انشاءالله آنجا هم با دعای خیر مردم و لطف خدا افتخارآفرینی کنم.
اگر یک دختر نوجوان، مثلاً یک دختر ۱۵ ساله، بیاید کنارتان بنشیند و بگوید «میخواهم مثل شما باشم، ولی میترسم»، شما چه میگوئید؟
جو و محیط خیلی تأثیر دارد.
کسی که در فضای ورزشی بزرگ شده، قطعاً خانواده حمایتش کردهاند و فضا برایش فراهم بوده.
اما اگر بخواهم به کسی که تازه میخواهد وارد ورزش بشود چیزی بگویم، این است: نباید بترسی!
ترس مساوی مرگ است.
باید هدفی که داری را دنبال کنی.
قطعاً دختران ما، مخصوصاً دختران ایران، آنقدر توانمند هستند که هیچ سقفی برای آرزوهایشان وجود ندارد.
ما به هر جایی بخواهیم میتوانیم برسیم، فقط کافی است ایمان به خدا داشته باشیم و تلاش و پشتکار.