خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

دوشنبه، 03 آذر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

بهشت مسجد و پایگاه

مهر | فرهنگی و هنری | دوشنبه، 03 آذر 1404 - 19:00
رفتن به مسجد و پایگاه برای نسل ما یک خاطره فراموش‌نشدنی است. وقتی می‌رفتیم پایگاه، از دنیا فارغ می‌شدیم؛ انگار خدا تمام آرزوهای ما را یک‌جا اجابت کرده بود.
پايگاه،مسجد،آب،بسيج،جبهه،امام،جنگ،كمك،شهيد،محل،مساجد،تربيت،ف ...

به گزارش خبرگزاری مهر، امین توکلی‌زاده، کارشناس فرهنگی، یادداشتی را به مناسبت هفته بسیج در اختیار مهر قرار داده است.
متن این یادداشت به شرح ذیل است:
رفتن به مسجد و پایگاه برای نسل ما یک خاطره فراموش‌نشدنی است.
وقتی می‌رفتیم پایگاه، از دنیا فارغ می‌شدیم؛ انگار خدا تمام آرزوهای ما را یک‌جا اجابت کرده بود.
بسیج به شرط درس و کار
آن‌قدر شوق مسجد رفتن بالا بود که پدر و مادرمان برای ما شرط می‌گذاشتند و هر چه می‌گذشت، شوق ما بیشتر می‌شد و شرط‌گذاری‌ها سخت‌تر.
باید هم درس می‌خواندیم و کارهای خانه را انجام می‌دادیم تا اجازه پیدا کنیم کمی بیشتر پایگاه برویم.
دبستان بودم؛ با بچه‌ها مسجد بحثمان شد، قهر کردم و چند شب پایگاه نرفتم، ولی آن‌قدر دلتنگ بودم که هر شب از دور جمع بچه‌ها را نگاه می‌کردم و بغض می‌کردم و بالاخره نتوانستم تحمل کنم و مجدد رفتم پایگاه.
فکر اینکه چند شب مسجد نرویم بی قرارمان می‌کرد؛ برای همین تمام مقدمات را می‌پذیرفتیم تا بتوانیم بیشتر مسجد برویم.
آرزوهای بزرگ
هم‌نسلی‌های ما عمدتاً حس مسئولیت‌پذیری را برای اولین بار در مساجد و پایگاه‌های بسیج تجربه کردند.
آرزوی آن را داشتیم که یک روزی مسئول کتابخانه بشویم؛ البته می‌دانستیم مسئول نوارخانه شدن خیلی صبر می‌خواهد و تعداد زیادی در نوبت هستند، برای همین تلاشم را به سمت کتابخانه گذاشته بودیم.
مسئولیت گروه سرود و تواشیح هم مشتری زیادی داشت و البته قرائت‌خانه هم جذاب بود.
مسئول تبلیغات و آرشیو پلاکاردها و روزنامه‌دیواری‌ها و کلیشه‌ها و شابلون‌ها و قوطی‌های رنگ و ماژیک‌ها جز چیزهایی بود که نزدیک به ایست بازرسی و گشت شبانه، لیگ برتر حساب می‌شد.
کلاس‌های تقویتی و دوره‌های تابستانه و اردوهای یک‌روزه، آپشنی بود که همه مشتری آن بودند؛ خانواده‌های محل از هر سلیقه‌ای بچه‌های خودشان را ثبت‌نام می‌کردند.
اردوی تفریحی
هیچ خاطره‌ای ماندگارتر از اردو در ذهن نوجوان نمی‌ماند.
آن روزها اردوهای ما عمدتاً یک‌روزه بود و یک سفر کوتاه به اطراف شهر.
یک بار فرمانده پایگاه لندرور لبنیاتی محل را قرض کرد و ماها را ریخت پشت آن و رفتیم اردوی تفریحی.
وارد نخلستان عمویش شدیم، در کنار رودخانه کارون.
آن‌جا یک حوضچه آب کشاورزی بود که موتور پمپ، آب را از کارون با فشاری بسیار زیاد در آن پمپاژ می‌کرد.
فکر کنم دو متر در دو متر بود با همین عمق.
تمام انرژی خود را به کار بستم تا بتوانم زیر لوله پرفشار آب گل‌آلود، با شورت مامان‌دوز شیرجه بزنم و آن‌قدر فشار آب زیاد بود و جای حوضچه تنگ که به سختی توانستم پای یکی از بچه‌ها را بگیرم و بیایم روی آب؛ البته کلی آب گل هم نوش‌جان کرده بودم.
بعد رفتیم تمرین استتار در نخلستان.
زیر گرمای سوزان اهواز زیر برگ‌های تلنبارشده نخل پنهان شدم.
مورچه و مارمولک را تحمل می‌کردم ولی رتیل و عقرب را نه.
بالاخره لو رفتم و در جنگ فرضی از دشمن شکست خوردم.
اولین دستمزد
تجربه کار کردن و کسب درآمد برای نوجوان یک تجربه شیرین و به‌یادماندنی است.
ساختمان نیمه‌کاره مسجد با کمک‌های اندک اهالی محل خیلی آرام ساخته می‌شد.
یک بار یک ماشین موزائیک رسیده بود.
ما داشتیم دسته‌جمعی می‌رفتیم نمازجمعه.
حاج‌آقای حیدریان گفت: «حقوق یک کارگر روزمزد را می‌دهم برای تخلیه موزائیک‌ها.» معامله شیرینی بود.
بی‌خیال نمازجمعه شدیم و تا غروب کار را جمع کردیم.
ده پانزده نفری دستمزدها را گرفتیم.
برای یک نوجوان پول زیادی بود، ولی می‌دانستیم این تنها پولی است که می‌توانیم با آن کلی کار فرهنگی انجام دهیم.
با اشتیاق تحویل تدارکات پایگاه دادیم و با رضایت کامل، با لباس‌های داغون و دست‌های تاول‌زده و صورت‌های از گرما سرخ‌شده رفتیم خانه ولی دلمان پایگاه بود و جسممان خانه.
پایگاه سیل‌زده
هر سال سیل می‌آمد؛ البته آن روزها اسمش سیل نبود.
با آب زیادی کنار می‌آمدیم و امر طبیعی به حساب می‌آمد که چند روزی محله‌ها زیر آب باشد و کسی هم شکایتی نداشت؛ اما پایگاه نباید تعطیل می‌شد.
از روی دیوار مدرسه فرار می‌کردیم و از دل کارخانه تعطیل‌شده خودمان را می‌رساندیم پایگاه.
آن روزها سیل محوطه پایگاه را پر از آب کرده بود و حسابی آب راکد بو کرده بود و پر از قورباغه شده بود و نمی‌شد در پایگاه کار کرد.
تصمیم گرفته بودیم خودمان از بیابان جلوی پایگاه خاک بریزیم و تا سطح پایگاه را بالا بیاوریم و موضوع را حل کنیم.
یک فرغون داشتیم و چند بیل خراب، ولی شوق باز شدن پایگاه این‌ها را تبدیل کرده بود به بهترین لودر و کمپرسی.
باید در زمان مدرسه کار می‌کردیم تا پدر و مادرها متوجه نشوند و شب‌ها دوباره بتوانیم برویم مسجد.
کار سختی بود، ولی خوش بودیم به دور هم بودن و کار کردن و تلاش کردن برای رسیدن به یک هدف مشترک.
کمک به جبهه
هفته‌ای چند بار نیسان آبی حوزه را قرض می‌کردیم و با بلندگو در محل می‌چرخیدیم و کمک به جبهه جمع می‌کردیم.
صدای خوش حاج صادق آهنگران که پخش می‌شد، درِ خانه بر رویمان باز می‌شد.
البته حداکثر چند شیشه مربا و ترشی خانگی می‌شد، تعدادی بافتنی و مقداری وسایل شوینده؛ ولی باز هم می‌رفتیم از محله کم‌بضاعت ولی مهربان و سخاوتمند کوی شهید باهنر اهواز کمک جمع می‌کردیم.
آن هم از رزق حلال اهالی محل که خدا می‌داند چه اثری در روح و جان رزمندگان می‌گذاشت.
جمع‌آوری کمک از محله‌ای که تعدادی از مردانش در جبهه بودند و برخی شهید و جانباز شده بودند و مابقی در پشت جبهه مشغول کمک بودند و ماهی چند بار بمباران و حمله هوایی را تجربه می‌کرد، روایتی زمینی نیست.
شاید به ذهن می‌رسید همین که در اهواز مانده‌اند و مهاجرت نکرده‌اند، سهم خودشان را در جنگ ادا کرده‌اند، اما انگار خودشان را بدهکار امام و انقلاب می‌دیدند و با دل و جان پای کار بودند تا نقش بیشتری داشته باشند.
مادرانمان که برای فراهم کردن غذای خانه‌ها باید کلی صرفه‌جویی می‌کردند، از همان حبوبات و سبزی و… خانه‌ها روی هم می‌گذاشتند و می‌آوردند در حیاط مدرسه و دیگ و پایه می‌گذاشتند و آش سلامتی برای امام و رزمندگان می‌پختند و از آن طرف به ما هم کاسه و پول‌توجیبی می‌دادند تا بیاییم در صف بایستیم و از آش خوشمزه دست‌پخت مادران خودمان بخریم و آخر سر پول جمع‌آوری‌شده را به‌عنوان کمک به جبهه بفرستیم.
کمک به محرومین
شهرک شهید باهنر را تعاونی مسکن معلمان ساخته بود و همه آموزش‌وپرورشی بودند؛ ولی به دلیل جنگ، روستاهایی که در دل جنگ بودند به اطراف شهرک مهاجرت کرده بودند و برای خودشان سرپناهی ساخته بودند.
روستایی‌هایی که نه زمین کشاورزی داشتند و نه دام، ولی عزت داشتند و آبرو.
حالا وظیفه ما بود که بدون اینکه شأن آن‌ها زیر سوال برود در کنارشان باشیم.
همه چیز را با هم شریک شده بودیم؛ خورد و خوراک تا لباس و پوشاک.
چون هم‌محله‌ای‌های جدیدمان از عزیزان عرب‌زبان بودند، همسایه‌های عرب واسطه خیر می‌شدند تا حرمت‌ها بیشتر حفظ شود.
محرومین محل را پایگاه شناسایی کرده بود و کمک‌هایی که می‌آمد را بین آن‌ها توزیع می‌کردیم.
یک شانه تخم‌مرغ و مقداری روغن و ماکارونی و یک قوطی رب گوجه، در آن روزهای سخت جنگ برای یک خانواده مستضعف یا بدون سرپرست کیمیا بود.
صف انتظار
مدتی که از جنگ گذشت، جبهه رفتن نظم انضباطی پیدا کرده بود و دیگر اجازه اعزام به نوجوانان نمی‌دادند و مراقبت می‌کردند کسی زیرآبی نرود و خودش را به خط برساند؛ البته قضیه ما در شهرهایی که خودشان تبدیل به جبهه شده بودند فرق می‌کرد.
پذیرفته بودیم پشت جبهه کار کنیم، تمرین کنیم، مانورهای آمادگی را سپری کنیم، آموزش ببینیم تا نوبتمان بشود.
شهید عبدالله اسکندری در نبود سازوکار بسیج نوجوانان، تشکیلات منسجم لشکر قدس را طراحی و اجرا کرده بود.
یک آرمان آرامش‌بخش برای ما شکل گرفته بود: فتح کربلا با بزرگ‌ترها ولی فتح قدس با ماست.
بزرگ‌ترهای ما که تازه بالغ شده بودند می‌رفتند جبهه و ما با حسرت نگاهشان می‌کردیم و هر بار که مجروح و شهید می‌دادیم، پایگاه و مسجد چند مرحله بالاتر می‌رفت.
وقتی می‌خواستیم مساجد را با هم مقایسه کنیم، از روی تعداد شهدا در مورد آن‌ها قضاوت می‌کردیم.
رقابتی سخت و نفس‌گیر بود.
آن سال‌ها هیچ فیلم و سریالی برای ما روایت فتح نمی‌شد.
شهید آوینی دنیای ما را ترسیم می‌کرد؛ حس می‌کردیم در مورد ما حرف می‌زند.
فکر می‌کردیم او نسل ما را فهمیده و به تصویر کشیده.
با جنگ قد می‌کشیدیم و بزرگ‌تر می‌شدیم و صف انتظار برای اعزام برایمان کوتاه‌تر می‌شد.
فکر اینکه روزی بمانیم و تصویر دوستان و مربیانمان را در قاب‌های عکس بهشت‌آباد اهواز تماشا کنیم برایمان قابل پذیرش نبود.
عشق به امام
در غیاب امام زمان، هیچ‌کس را مثل امام دوست نداشتیم.
به عکس او که نگاه می‌کردیم قدرت می‌گرفتیم.
حس داشتن یک رهبر شجاع و دوست‌داشتنی حس بسیار زیبایی بود.
امام، حاکم مطلق عقل و جان ما بود.
به او عشق می‌ورزیدیم.
او ما را تربیت کرده بود.
او با هیچ رهبر دیگری در دنیا قابل مقایسه نبود.
او ما را از دل ظلمت حاکم بر جهان معاصر و خیل بشریت حیران و سرگردان نجات داده بود.
او امتی آگاه با ضمیر روشن پدید آورده بود که معادلات دنیای مادی را به چالش کشیده بودند.
معجزه امام، تربیت انسان‌های بزرگی بود که هرکدام قدرت تغییر اطراف خود را داشتند و به اقتضای زمان و مکان این موهبت شکوفا می‌شد.
تصویر امام که در تلویزیون می‌آمد، سرتاپا گوش می‌شدیم؛ مثل نوشیدن آب از سرچشمه زلال یک چشمه، جمله‌جمله او را جرعه‌جرعه سر می‌کشیدیم.
به امام که نگاه می‌کردیم ناخودآگاه گریه می‌کردیم و از تمام وجود دعا می‌کردیم: «از عمر ما بکاه و بر عمر رهبر افزا…»
بهشت مسجد
خلاصه پایگاه و مسجد یک بهشت کوچک بود برای نوجوانی ما که خاطرات آن را هرگز فراموش نمی‌کنم.
ولی طنز ماجرا آن‌جا بود که برخی از آشنایان از پدر و مادرمان سوال می‌کردند: «چقدر حقوق می‌گیرند که این همه وقت می‌گذارند؟»
بی‌خبر از آنکه ما برخی هزینه‌ها را هم باید از پول‌توجیبی خودمان و کارگری روزانه، روزه و نماز استیجاری تأمین می‌کردیم؛ ولی توضیح این مطالب کار را سخت‌تر می‌کرد و باورپذیر نبود.
نمی‌دانم الان حال و هوای پایگاه‌های بسیج چطور شده؟
آیا نوجوانان ما هم مثل هم‌نسلی‌های ما برای حضور در پایگاه باید شرایط سخت پدر و مادرها را تحمل کنند یا شکل دیگری یافته؟
مسجد و پایگاه بسیج ما را تربیت کرد، ما را بزرگ کرد.
ما بیشتر از مدرسه و دانشگاه، در پایگاه درس آموختیم و راه و رسم زندگی یاد گرفتیم.
در جنگ، یک نسل در حال جنگ بود و نسل دیگر در حال تربیت شدن.
مساجد و پایگاه‌های بسیج بزرگ‌ترین دانشگاه‌های کادرسازی انقلاب اسلامی بودند؛ هنوز هم بهترین و سخت‌کوش‌ترین مدیران این سرزمین متعلق به دوران دفاع مقدس هستند، ولی برای فردا باید فکری کرد.
البته در غیاب مساجد و پایگاه‌های بسیج آن زمان، گروه‌های جهادی و اربعینی‌ها و راهیان‌نوری‌ها و… جریان‌های جدیدی در تربیت نیروی انسانی انقلابی و جهادی ایجاد کرده‌اند؛ اما
برای فتح قله ایران قوی و پیشرفته، تلاش‌های بسیار بیشتری باید کرد.
اولین آن، احیای مساجد و پایگاه‌های بسیج نوجوانان و هیأت‌های مذهبی به سبک جهادی و مردمی است؛ برای مسئولیت‌پذیری و نقش‌آفرین بودن در زندگی مردم و قبول مسئولیت در پیشرفت ایران قوی.