عاشق امامحسین(ع) در راه عشقش شهید شد
وقتی کار خانه تمام شد و وسایل را چید، همان روز جنگ شروع شد. بعد هم با او تماس گرفتند و گفتند باید به محل خدمت برود. آخرین بار با همان دستهای خسته و آغشته به گچ، لباس کارش را درآورد، لباس پاسداری پوشید و رفت وکمی بعد خبر شهادتش رسید
به گزارش مشرق، گزارشم را که در مورد شهید مجید زارعی تمام کردم، بسیار گشتم تا توانستم تنها چند تصویر از وی بهدست آورم.
به گفته رفقایش همه جا پای کار بود و تا پایان هر کاری حضور داشت، اما وقتی دوربینها میآمدند تا کار انجام شده را ثبت کنند در گوشهایی میایستاد و فقط تماشا میکرد.
اهل دیده شدن نبود.
سرانجام در اثر حملات رژیم صهیونیستی در جنگ ۱۲ روزه در ۲ تیر ۱۴۰۴ به شهادت رسید.
برای دیدار با خانواده شهید، با پایگاه شهید ابوالفضل مختاری حوزه ۳۵۳ حضرترسول (ص) هماهنگ میکنم.
خود را به خانهای نوساز در خیابان صفائیه خیابان طبائی، میرسانم که هنوز رد گچ و سیمان و خاک بر دیوارها و حیاطش مانده است.
مجید آخرین بار با همان دستهای آغشته به گچ و خاک، لباس پاسداریاش را پوشید و به محل کارش رفت و کمی بعد هم به شهادت رسید.
مادرش میگوید: «اول گفتند او را به بیمارستان هفتتیر بردهاند.
با عجله خودم را به آن بیمارستان رساندم، اما خبری نبود.
دلم میخواست هنوز امید داشته باشم، دعا میکردم، شاید زنده باشد.
دو شب و سه روز در محل کارش، میان خرابهها نشستم تا شاید نشانهای از پسرم پیدا شود.
با خودم آرام حرف میزدم و میگفتم: «مجید، پسرم، تو امام حسین (ع) را دوست داشتی و همیشه میگفتی بدن امام سه روز روی خاکهای کربلا ماند، شاید تو هم حالا مثل او بر خاک افتاده باشی....» آنچه درپی میآید؛ روایتی خواندنی از سبک زندگی شهید زارعی از زبان اعضای خانوادهاش است.
مادر شهید در مورد کارم چیزی نپرس پسرم مجید متولد سال ۱۳۶۸بود.
از همان دوران کودکی روحیه خاصی داشت و با بقیه بچههایم فرق میکرد.
وقتی برای مدرسه به او پول میدادیم، آن را نگه میداشت و آخر هفتهها به من برمیگرداند تا برای خانه هزینه کنم.
بسیار دلسوز و اهل کمک بود.
وقتی برای خرید میرفتیم، همیشه میگفت؛ لباسی بخریم که ارزانباشد و به خانواده فشار نیاید.
وقتی هم که بزرگتر شد و به دانشگاه رفت، اول در یک دانشگاه دیگر قبول شد، اما بعد فهمیدیم در دانشگاه امام حسین (ع) رتبه آورده.
برای همین خودش تصمیم گرفت و برای ادامه تحصیل به دانشگاه امامحسین (ع) رفت.
وقتی دانشگاه امامحسین (ع) و لباس مقدس پاسداری را انتخاب کرد، ما نگرانش شدیم که نکند در این مسیر برایش اتفاقی بیفتد، اما خودش میگفت؛ همه چیز دست خداست.
با اینکه دل نگران بودیم، هیچوقت جلویش را نگرفتیم، چون واقعاً به نظام و لباس پاسداری علاقه داشت.
از بچگی عاشق این فضا بود.
برای همین وقتی وارد نظام شد، تعجب نکردیم.
همین اواخر از او میپرسیدم، مادرجان مسئولیت یا درجهات چیست؟
با لبخند گفت: «مامان، میشود در مورد کارم چیزی نپرسی؟» صحبتی از مسئولیت و کارش درخانه نمیکرد.
دوستش داشتم!
مجید اهل دروغ گفتن نبود.
دل بزرگ و مهربانی داشت.
خیلی دوستش داشتم، چون همیشه کمک حال دیگران بود.
یک خودروی پراید داشت، گاهی به او میگفتم ماشینت را عوض کن، اما میگفت: «مامان، همین ماشین کارمان را راه میاندازد، چرا عوضش کنم؟
شاید کسی از ما وضعش بدترباشد و حسرت ماشین ما را بخورد.
من دوست ندارم کسی حسرت زندگی ما را بخورد.» اوضاع در و دیوار خانه و ساختمان خوب نبود.
مجید خودش دستبهکار شد و برایمان خانه را مرمت و بهسازی کرد.
خیرش به همه میرسید.
وقتی کار خانه تمام شد و وسایل را چید، همان روز جنگ شروع شد.
بعد هم با او تماس گرفتند و گفتند، باید به محل خدمت برود.
آخرین بار با همان دستهای خسته و آغشته به گچ، لباس کارش را درآورد، لباس پاسداری پوشید و رفت وکمی بعد خبر شهادتش رسید.
خاطرات کربلا و بینالحرمین خاطرات زیادی با او داریم.
خاطرات سفر کربلا از همه بیشتربود.
آخرین سفری که با هم رفتیم، حالوهوای خاصی داشت.
هر سال به زیارت میرفتیم، اما چند سالی وقفه افتاد تا اینکه دوباره توانستیم برویم.
همیشه مجید ما را همراهی میکرد و میبرد.
گاهی به او میگفتم: «پسرم، شاید نتوانم پیاده بروم.» با لبخند جواب میداد: «مامان، من تو را میشناسم، تو میتوانی بروی.» پارسال هم رفتیم؛ این بار خالهاش هم همراه ما بود.
مجید برای راحتی خالهاش یک چرخ آورد تا وسایل را داخل آن بگذاریم.
همیشه به فکر دیگران بود.
خودش هم با کمترین وسیله سفر میکرد.
خیلی کم غذا میخورد، گاهی فقط یک وعده ساده.
وقتی غذا میگرفتیم، معمولاً یک پرس را بین دو نفر تقسیم میکردیم.
موکبداران عراقی تعجب میکردند و اصرار داشتند بیشتر بگیریم، اما مجید میگفت: «مامان، همین برایمان کافی است، بگذار برای بقیه هم بماند.» گاهی که آب میخواستیم، مجید فقط یکی، دو بطری برمیداشت.
یک بار حاجآقایی به زبان عربی به او گفت: «اینهمه آب هست، چرا فقط یکی، دو تا برمیداری؟» مجید جواب داد: «همین کافی است، نباید اسراف کنیم.» وقتی به کربلا میرسیدیم، با وجود تمام سختیها و خستگی، مجید فوراً برای زیارت به بینالحرمین میرفت.
به من هم کمک میکرد، چون دیگر توان زیادی نداشتم.
زیارتنامه میخواندیم و سلام میدادیم، سپس همان شب برمیگشتیم.
میگفت: «مامان، نباید در کربلا بمانیم، جمعیت زیاد است.
بگذار بقیه زائرها بیایند و کسی اذیت نشود.» همین اخلاق را در همه جا داشت.
حتی وقتی روزهای تعطیل برای زیارت شاهعبدالعظیم میرفتیم، میگفت: «مامان، امروز به زیارت نرو، بگذار زائرهای غریبه و مسافرها بروند.» واقعاً همیشه به فکر دیگران بود.
مجید تا سه روز بعد از عاشورا زمین میخوابید.
میگفت: «مامان، امامحسین (عج) سه روز روی زمین کربلا ماند، من هم در این سه روز نمیتوانم روی تشک بخوابم.» واقعاً عشق و ارادت خاصی به امامحسین (ع) داشت.
همیشه دلش با اهلبیت (ع) بود.
ما به قرآن اعتقاد داریم؟!
چند وقت قبل از شهادتش، یک روز رو به من کرد و گفت: «مامان، ما به قرآن اعتقاد داریم؟» گفتم: «بله، معلوم است که داریم.» دوباره پرسید: «شما قرآن میخوانی و به آن ایمان داری؟» گفتم: «آره پسرم، چرا این را میپرسی؟» گفت: «پس خودت میدانی که در قرآن نوشته شهدا زندهاند و پیش خدا روزی میخورند.
آن لحظه فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم.
بعدها با خودم گفتم؛ چرا آن روز نپرسیدم چه در دلش بود.
حالا میفهمم، او با این حرفها من را برای رفتنش آماده میکرد.
وقتی خبر شهادت مجید را شنیدم، انگار دنیا روی سرم خراب شد.
خیلی دلتنگش هستم، از تهدل عاشقش بودم.
چند ماه حالم خیلی بد بود.
اما یک حسی در دل داشتم که به من میگفت؛ آرام باش او عاشق امام حسین (ع) بود و در راه همان عشق هم شهید شد.
قبول کردن این موضوع برایم سخت بود که او دیگر در بین ما نخواهد بود، اما کمکم با یاد امامحسین (ع) آرام شدم.
۳ روز افتاده بر خاک!
آن روز بیرون از خانه بودم که ناگهان صدای انفجار شنیدم؛ صدایی عجیب و سنگین، انگار دنیا لرزید.
بلافاصله زنگ زدم به مجید، اما جواب نداد.
باز تماس گرفتم، بالاخره یکی از دوستانش گفت: «نگران نباشید، چیزی نیست.» ولی از لحنش فهمیدم اتفاقی افتاده.
بیاختیار دویدم.
کوچهها را پیاده رفتم تا به خانه رسیدم.
دامادم مرا سوار کرد و با هم رفتیم سمت محل حادثه.
همه مضطرب بودند.
اول گفتند؛ او را به بیمارستان هفتتیر بردهاند.
با عجله خودم را رساندم، اما خبری نبود.
دلم میخواست هنوز امید داشته باشم، دعا میکردم، شاید زنده باشد.
دو شب و سه روز همانجا، در محل کارش، بین خرابهها نشستم تا شاید نشانهای از پسرم پیدا شود.
با خودم آرام حرف میزدم و میگفتم: «مجید، پسرم، تو امام حسین (ع) را دوست داشتی و همیشه میگفتی امام سه روز روی خاکهای کربلا ماند، شاید تو هم حالا مثل او بر خاک افتاده باشی.» آن روزها فقط گریه میکردم و دعا.
تا اینکه شب سوم، خبر را آوردند و گفتند مجید شهید شده است....» فردای آن روز به معراج شهدا رفتیم.
اما اجازه ندادند چهره پسرم را ببینم.
من خیلی از دست منافقان داخلی ناراحت هستم.
دشمنانی مثل امریکا و اسرائیل که کارشان مشخص است؛ دشمنی میکنند، اما مزدوران داخلی را نفرین میکنم که داغ عزیزان زیادی را بر دل ما گذاشتند.
برای من مجید به اندازه ۱۰ پسر بود، ۱۰ انسان کامل.
وقتی او را از دست دادم، یک جورهایی انگار همهچیزم را از دست دادهام.
خدا به سلیمانی عزت داد آقا مجید همیشه میگفت: «مامان، ازت خیلی تشکر میکنم که من را خوب تربیت کردی.» بعد هم سریع میگفت: «نه مامان، فکر نکن الان من کسی شدهام، همین که دزد نشدهام و مسیر اشتباه نمیروم.
همین را میگویم.» میگفت مادر شهید سلیمانی را دیدی؟
چقدر متواضع بود.
چقدر خودش را از مردم و میان مردم میدید.
خاکی بود که خدا به او عزت و بزرگی داد تا شد سردار سلیمانی و نامش در دنیا پیچید.
حمدالله زارعی؛ پدر شهید مجید زارعی برایم پدری کرد!
همان ابتدا باید این را به شما بگویم که پسرم نمونه بود.
او فقط پسر نبود؛ مثل پدرم بود، برای من پدری میکرد.
هرچه از او بگویم کم گفتهام.
شهادتش کمرم را شکست، اما باز هم هرچه آقا جانمان (رهبری) بفرمایند، همان را انجام میدهیم.
اگر لازم باشد، خودم به جای او میروم و خدمت میکنم.
به جای او به میدان میروم و از وطنمان دفاع میکنم.
وقتی خبر موشک باران محل کارش را شنیدیم، خیلی نگران وضعیت جسمانی مجید بودم، نذر کردم برگردد، حتی اگر مجروح شده باشد.
دوست داشتم زنده بماند، اما خواست خدا برشهادتش بود.
اگر این شهدا نبودند، ما زنده نبودیم مهربان بود و پناه نیازمندانی که سر راه او قرار میگرفتند.
۲۰ فرزند بیسرپرست را سرپرستی میکرد، دلش دریا بود.
به بچههایی که از نظر درسی ضعیف بودند، درس میداد.
روزهایی که استراحت داشت خودش صدایشان میکرد، با حوصله کنارشـان مینشست و به آنها کمک میکرد تا یاد بگیرند.
پیگیر وضعیت درسیشان بود.
وقتی در خانه بود، وقتش را بیهوده نمیگذراند، به مسجد فلکه سوم دولتآباد میرفت و همراه با بچههای بسیج در کارهای مسجد کمک میکرد.
او همیشه دنبال کار خیر و خدمت به دیگران بود.
آدمی ساده و بیریا و مظلوم بود.
هرچه از او بگویم، باز هم کم گفتهام.
وقتی به مزار شهدا میرفتیم، ماشینش را کنار میگذاشت و مستقیم سر خاک شهدا میرفت.
با دست خاکهای روی سنگ مزار را تمیز میکرد و میگفت: «اگر این شهدا نبودند، ما حالا زنده نبودیم.» من چنین آدم پاک و با ایمانی را از دست دادم.
الان فقط از خدا میخواهم کمکم کند تا بتوانم حق شهدا را ادا کنم، چون آنها حق بزرگی به گردن همه ما دارند.
من پسری را بزرگ کردهام که باید به او افتخار کنم.
مراسم تشییع و تدفینش بسیار شلوغ بود.
از کوچه خودمان تا حرم حضرت عبدالعظیم، همهجا پرشده بود از مردم، اما حالا جایش خالی است و فقط از خدا میخواهم مسیر او ادامه پیدا کند، اسلام پیروز شود و دشمنان نابود شوند.
خواهر شهید
همیشه نزدیک به خدا...
مجید آدم مهربان، صبور و بااخلاقی بود.
او به حجاب خیلی اهمیت میداد.
بعد از دفنش در قبرستان دارالرحمه شاه عبدالعظیم الحسنی، با خودم گفتم: آنقدر حجاب برایت مهم بود که حالا در جایی به خاک سپرده شدهای که هیچکس بدون چادر نمیتواند سر مزار و برای زیارتت بیاید.
رابطه من با برادرم فراتر از یک رابطه معمول خواهر و برادری بود.
حضورش همیشه به من آرامش میداد.
او برای من، خانوادهام و بهویژه برای بچههایم پناه و تکیهگاه امن بود.
بچهها بعد از رفتنش بیتاب شدند، اما هر وقت خوابش را میبینند آرام میشوند.
برادرم هیچوقت از سختیها یا خطرهای کارش حرف نمیزد، چون میدانست اگر از احتمال شهادت یا نبودنش بگوید، خانواده ناراحت میشوند.
با این حال، رفتار و نگاهش طوری بود که انگار اهل این دنیا نبود، آرام، متین و همیشه نزدیک به خدا.
حتی کسانی که او را فقط یکبار دیده بودند، از نجابت و فروتنیاش تعریف میکردند.
وقتی به خانه ما میآمد، اگر خانمی در خانه ما حضور داشت، سرش را بالا نمیآورد.
همیشه به من میگفت باید بیشتر حواست به تربیت بچهها باشد.
میگفت بچهها باید سرباز امام زمان (عج) باشند و، چون به زمان ظهور نزدیک میشویم، باید دقت کنیم با چه کسانی رفت وآمد دارند، کجا میروند و چطور فکر میکنند.
تأکید داشت در این دوران پر از رسانه، تربیت فرزند از هر چیز مهمتر است.
همه زندگی پدرو مادرم بود برای من، مجید مثل دریایی آرام و عمیق است.
هر کسی او را از زاویهای روایت میکند؛ یکی از مهربانیاش میگوید، دیگری از نجابت، سخاوت یا بزرگواریاش.
با اینکه اهل کمک و بخشش بود، خودش ساده زندگی میکرد.
لباسهای معمولی میپوشید و رفتارش صمیمی بود.
همیشه حواسش به من بود.
هیچوقت به او نگفته بودم، اما در دعاهایم همیشه میگفتم: خدایا از عمر من کم کن و به عمر مجید اضافه کن.
برای پدرومادرم، مجید فقط یک پسر نبود، همه زندگیشان بود.
آرامش خانهشان همیشه به حضور او بستگی داشت.
پدرومادرم میگویند هیچوقت از او جواب «نه» نشنیدیم.
هر کاری که از او میخواستند، سریع و با دل و جان برایشان انجام میداد.
هیچوقت عصبانی نمیشد و همیشه با آرامش و احترام با اطرافیانش رفتار میکرد.
خاطره خوب آخرین دیدار وقتی جنگ شروع شد، مجید یک شب در میان به خانه میآمد، حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب.
پسرم همیشه میگوید؛ آن روزها وقتی دایی میآمد، همه اضطراب و ترس جنگ از بین میرفت.
حضورش طوری بود که همه چیز را فراموش میکردیم، انگار اصلاً جنگی وجود نداشت.
در روزهای جنگ، احساس میکردم آرامتر شده، اما دیگر زیاد درباره آن دوران حرف نمیزد.
تماسهای تلفنیمان هم کم بود، چون خودش نگران امنیت بود و من هم از ترس اینکه خطری برایش پیش نیاید، کمتر با او تماس میگرفتم.
آخرین بار، شب قبل از حادثه او را دیدم.
هر وقت میآمد، حالوهوای تازهای با خودش به جمع ما میآورد.
بچهها خوشحال بودند و من حس امنیت میکردم.
آن شب هم مثل همیشه برای بچهها خوراکی آورد.
با محبت با آنها بازی کرد و خندید.
بچهها عاشق بازی با داییشان بودند؛ وقتی میآمد، پسرم دیگر از او جدا نمیشد.
حتی در رختخواب هم با او بازی میکردند و میخندیدند.
او در آخرین دیدارش کلی خاطره خوب برای ما به یادگار گذاشت.
یادم است همیشه قبل از خواب وضو میگرفت.
به نماز اول وقت خیلی مقید بود و همیشه به ما میگفت: «نمازتان را اول وقت بخوانید.» آخرین شبی که دیدمش هم طبق عادت رفت وضو بگیرد.
صبح روزی که قرار بود برود، خیلی زود بیدار شد و به حمام رفت.
نمیدانیم شاید غسل شهادت کرد.
وقتی برگشت، نشست سر میز صبحانه.
من بیدار شدم و از دور نگاهش میکردم.
همانطور که خیره به چهرهاش مانده بودم نگاهی به من انداخت و لبخند زد.
وقت رفتن، یکییکی بچه هایم را بوسید.
حتی پسرم که خواب بود را بیدار کرد تا خداحافظی کند.
دخترم هم همراه مادرم تا دم در بدرقهاش کردند.
همان دیدار، شد آخرین دیدارمان.
شهیدانه زیستن!
بعد هم شهادت و...
شناسایی پیکر.
ما برای دیدار و شناسایی پیکر برادرم به معراج شهدا رفتیم، پیکرش را ندیدم.
گفتند شرایطش طوری نیست که بتوانید ببینید.
احساس میکردم مجید کنار ما بود و ما را نگاه میکرد.
روز تشییع، وقتی جمعیت حرکت میکرد، در میان بغض و اشک با او صحبت میکردم؛ از دلتنگیهایم میگفتم، از حال و هوای بچههام بدون او.
گفتم دختر کوچکم شب قبل از رفتنت شام نمیخورد، میگفت: «دایی بیاد، دایی بیاد شام بخوریم.» آنقدر منتظرت بود که خوابش برد.
گفتم: «سلام من را به امام زمان و امام حسین برسان.
بگو ما منتظر ظهوریم آقا جانم.» همیشه میگفت: «اگر میخواهی شهید شوی، باید شهیدگونه زندگی کنی.» این جمله را بارها گفته بود.
آنموقع باور نمیکردیم نبودنش را باید تجربه کنیم.
رفیق شهید؛ شیخ میثم امام علینیا
شهید مهدی بیات...
من تقریباً اوایل دهه ۸۰ در پایگاه بسیج شهید ابوالفضل مختاری با ایشان آشنا شدم.
یکی از کسانی که باعث شد پای شهید مجید زارعی به مسجد و بسیج باز شود، شهید مهدی بیات بود.
شهید مهدی بیات در پایگاه شهید ابوالفضل مختاری مدیریت گروهی از نوجوانان را به عهده داشت که خیلی هم موفق بود.
یکی از کارهای شهید بیات این بود که با هماهنگی مدیر مدرسهها وارد مدارس شهرک میشد و دوشنبهها دعای زیارت عاشورا برگزار میکرد و برای بچهها کلاس آموزش نظامی میگذاشت.
خیلیها به واسطه همین فعالیتهای شهیدبیات جذب مسجد و پایگاه شهید مختاری شدند.
یکی از آن نوجوانان هم شهید مجید زارعی بود که راه مربی خودش را ادامه داد و شربت شهادت را نوشجان کرد.
شهید گمنام پارکامالبنین یکی از اقدامات فرهنگی شهید مجید زارعی در مسجد دولتآباد، کمک به جمعآوری آثار شهدا و ضبط خاطرات خانوادههای شهدا بود.
در دورهای از این همکاریها، میخواستیم پروندههای شهدا و رزمندگان که بیش از ۴۵سال از آنها گذشته بود را اسکن کنیم ولی متأسفانه اسکنر نداشتیم.
ایشان با فرماندهشان صحبت کرد، اجازه خروج اسکنر را از محل کارشان گرفت، آورد پایگاه و خودش نشست پروندهها را اسکن کرد.
او همچنین در ضبط خاطرات مادران شهدا حضور فعالی داشت.
ماشین شخصیاش را میآورد، وسایل دوربین و فیلمبرداری را داخل ماشین میگذاشتیم و کار را با دقت و توجه زیاد انجام میداد.
از وقتی در محله دولتآباد، پارکامالبنین یک شهید گمنام دفن شد، شهید زارعی حضور فعالی در برپایی و برگزاری مراسمات شهید داشت وهمیشه پیش قدم بود.
هر زمانی که ما در مسجد کار داشتم، شهید زارعی حضور فعالی داشت ولی هیچگاه جلوی چشم نبود.
در سیاهپوش کردن مسجد در ایاممحرم یا در آخر ماهصفر خیلی فعال بود.
در دسته عزای مسجد حضور داشت و کمک میکرد.
ایشان یکی از اعضای شورای پایگاه بود.
گاهی هم مسئول شب پایگاه بود و زمان پست ایشان، تا دیر وقت جوانان دورش جمع میشدند و از حضورش استفاده میکردند.
او محبوبیت خوبی داشت و پای صحبتهای آنها مینشست و راهنمایی و سفارششان میکرد.
به جوانان توصیه میکرد که در کارهای مسجد و پایگاه سهیم باشند.