لوکسترین محصول نتفلیکس یا ضعیفترین اثر دل تورو؟/«جوانی هیولا یا ولورین؟ دل تورو حماسه کلاسیک شلی را ناکام گذاشت»
فرانکنشتاین دل تورو بیش از دو برابر نسخه کلاسیک طولانی است، اما زیبا و پرزرق و برق بودنش نتوانسته عمق، تعلیق یا جذابیت انسانی اثر اصلی شلی را بازآفرینی کند.
سرویس فرهنگ و هنر مشرق - روایتهای گوتیک درباره هیولاهایی که مخلوق سوءتفاهمهای مختلف هستند، مهمترین مولفهٔ آثار «گیرمو دل تورو» است.
بنابراین، جای تعجبی ندارد که این رویاپرداز، داستانسرا و فیلمساز مکزیکی، سرانجام نسخهٔ اقتباسی رمان مری شلی، «فرانکنشتاین» (۱۸۱۸) را به یک فیلم سینمایی تبدیل کند.
«دل تورو» فعالیت سینماییاش را با فیلم «کرونوس» آغاز کرد؛ یک افسانهٔ تاریک شبیه به فرانکنشتاین.
حتی فیلم «شکل آب» این کارگردان، که موفق به دریافت جایزهٔ اسکار شد، هیولایی فرانکنشتاینی بود.
نسخهٔ کاملاً کلاسیک و بازنگرانهٔ «دل تورو»، وفادارترین اقتباس به متن اصلی در میان تمامی اقتباسهای سینمایی نیست.
این اثر نه تنها از منظر رویدادهای داستان، بلکه از نظر پرسشهای بنیادین دربارهٔ آنچه انسان را انسان و هیولا را هیولا میسازد، سویههای مفهومی تازهای ارائه نمیدهد.
رویکرد اقتباسی در «فرانکنشتاین» چندان انقلابی و متفاوت به نظر نمیرسد؛ چرا که در اغلب نسخههای سینمایی داستان «شلی»، تمرکز بر احساسات هیولاست و نه خالق آن.
دانشمند در این فیلم که با بازی اسکار آیزاک نقشآفرینی شده، کمتر به یک دانشمند و بیشتر به یک هنرمند در عذاب شبیه است.
«بوریس کارلوف»بازیگر در نقش «فرانکنشتاین» ساخته شده ۱۹۳۱ ( کارگردان جیمز ویل )
«بوریس کارلوف» در نسخهٔ ساختهشده در سال ۱۹۳۱ (به کارگردانی جیمز ویل)، هیولا را بهعنوان شخصیتی تراژیک مجسم میکرد؛ موجودی خمشده کنار دریاچه، در حال بازی با یک دختربچه و بیخبر از خطری که برای دیگران ایجاد میکند.
اکنون با «جیکوب الوردی» (بازیگر نقش هیولا) روبهرو هستیم که شبیه به مومیایی، در ابتدا زخمی به نظر میرسد، اما بهتدریج خود را بازسازی میکند.
در حالی که کارگردانانی چون «جیمز ویل»، استودیو «هامر»، «کنت برانا» و دهها فیلمساز دیگر، عمدتاً بر جنبههای ترسناک یا وسواسگونهٔ متن «شلی» متمرکز شده و به عمق عاطفی آن توجهی نکردهاند، «دل تورو» با حساسیتی ویژه میکوشد تا به مفهوم انسانگرایی خودساختهٔ خود نزدیک شود.
او به عنوان یک کارگردان، چیزی کم نمیگذارد و اثری پرزرقوبرق خلق میکند که با جزئیات دقیق و زیباییِ شکوهمند تصویربرداری شده و با نگاه اپرایی او کاملاً همسو است.
با این حال، بازیهای «اسکار آیزاک» و «جیکوب الوردی» تأثیرگذار نیست و فاقد عظمت نمایشی لازم است.
«فرانکنشتاینِ» دلتورو، تراژدی رمانتیک داستان جاودانهٔ شلی را به شکلی سانتیمانتال بازآفرینی میکند.
این پرسش همواره دربارهٔ آثار اقتباسی مطرح است که آیا وفاداری به رمان «شلی» واقعاً یک امتیاز مثبت به شمار میرود؟
و آیا این همان چیزی است که مخاطبان از کارگردان «هزارتوی پن» انتظار دارند؛ کارگردانی که تمامی قوتها و ضعفهای هنری خود را در این پروژه به کار گرفته است؟
در حالی که نسخهٔ کلاسیک محصول سال ۱۹۳۱ تنها ۷۱ دقیقه طول میکشد، فیلم «دل تورو» بیش از دو برابر این زمان را به خود اختصاص میدهد.
او ذهنی درخشان در شناسایی مضامین عمیقی دارد که قصد کاوش آنها را دارد، اما گاهی این مضامین در فیلمهایش به شکلی سطحی ارائه میشوند.
برخلاف «پینوکیو» که با ایدههای مشابهی دربارهٔ خلق زندگی بدون دخالت الهی (یا حتی نزدیک شدن به ارتباط انسانی) سروکار داشت، طولانیتر بودن یک فیلم لزوماً به معنای عمیقتر بودن آن نیست.
«دل تورو» در نمایش خشونت، نگرشی بیرحمانه دارد و مخاطب را بیواسطه با تیغ و ارههای جراحی روبهرو میکند.
با این حال، در پرداخت به موضوع جنسیت، به طرز عجیبی محدود و محافظهکار عمل میکند.
چرا «دل تورو» در فیلمی که دکتر فرانکنشتاین، تنها چند دقیقه پس از یک صحنه، به شکلی گرافیکی مشغول کالبدشکافی اجساد است، چنین رویکرد محافظهکارانهای دارد؟
این در حالی است که اثر او، در غیر این صورت، میتوانست جذابترین نسخهٔ ساختهشده از «فرانکنشتاین» از زمان اثر «اندی وارهول» باشد.
وقتی او میتواند به قلمروهای روانشناختی متفاوتی مانند زخمهایی که پدران بر پسران وارد میکنند و چگونگی انتقال این زخمها به نسلهای بعدی بپردازد، چرا در تبیین روانِ هیولا و خالقش، اینقدر ضعیف و باسمهای عمل میکند؟
ضعفهای کارگردانی در برخی نماهای تقلیدی، مشهودتر میشود.
برخی سکانسها بهطرز غیرعمدی، شبیه به کپی به نظر میرسند؛ برای مثال، صحنهای که «اسکار آیزاک» در نقش «ویکتور فرانکنشتاین» در وان حمام نشسته، از زاویهای تقریباً مشابه با صحنۀ حمام «بردلی کوپر» در «کوچۀ کابوس» فیلمبرداری شده است.
شرورترین شخصیت فیلم، نه «فرانکنشتاین» است و نه مخلوقش، بلکه «لئوپولد» (با بازی چارلز دنس)، پدر سلطهگر ویکتور، است.
«لورن کالینز» نیز نقش مادر فهیم او، «کلیر»، را ایفا میکند.
مرگ زودهنگام کلیر به هنگام تولد برادر ویکتور، «ویلیام» (فلکس کامرر)، احتمالاً الهامبخش آزمایشهای ویکتور برای غلبه بر مرگ بوده است.
هیچکس به اندازۀ «دل تورو» نمیتواند یک تشییع جنازۀ شیک برگزار کند، تا جایی که چهرۀ کلیر در درون تابوت، تأثیرگذارترین تصویر فیلم را میسازد؛ تصویری که در میان انبوهی از صحنههای دیگر، دارای بیشترین قدرت بصری است.
در همین حال، پسر جوان و غمگین او (کریستیان کانوری) بیش از هر چیز شبیه به یک قاتل زنجیرهای آینده به نظر میرسد و در نهایت برای نقشههایش، حامیای مانند «هارلندر» (کریستوف والتز) مییابد؛ شخصیتی که دقیقاً در زمانی که حضورش میتوانست مفیدتر باشد، بسیار سریع از داستان خارج میشود.
فضاهای خارجی فیلم باورپذیر نیستند و توهمی را که «دل تورو» قصد ایجادش را دارد، تضعیف میکنند؛ بهگونهای که صحنۀ حملهٔ گرگها نیز بیش از حد مصنوعی به نظر میرسد و هراسی ایجاد نمیکند.
«فرانکنشتاین» حدوداً در میانهٔ فیلم به سمت عمق و معنا حرکت میکند؛ زمانی که «الوردی» وارد کشتی شده و روایت خود را برای کاپیتان اسکاندیناویایی (با بازی «لارس میکلسن») بازگو میکند.
با این حال، شنیدن روایت او از فرار از برج در حال سوختن و رهایی از زنجیرها، نه تنها صحنهای تأثیرگذار نیست، بلکه جایگاه هیولا را تا سطح یک ضدقهرمان مارولی پایین میآورد.
از همان آغاز، هیولای فیلم قدرت فوقبشری و توانایی مقاومت در برابر تیرها را به نمایش میگذارد.
با این حال، همین ویژگیها او را در نگاه مخاطب مدرن، بیشتر به «ولورین» شبیه میسازد تا هیولای یک رمان کلاسیک.
دو قرن پس از آنکه «مری شلی» درمانی خیالی برای مرگ یافت، گونهٔ انسان هنوز به بازگرداندن زندگی به مردگان نزدیک نشده است.
«دکتر فرانکنشتاین» در روایت «دل تورو» فریاد نمیزند: «زنده است!
...
حالا میدانم چه حسی دارد که خدا باشم!»
«دل تورو» برای حماسهٔ دوساعتونیمهٔ خود به رمان اصلی بازگشته است؛ اثری که هزینهٔ تولید آن حتی از «تایتانیک» نیز فراتر رفته، اما همچنان ظاهری شبیه به یک محصول تلویزیونی دارد.
«فرانکنشتاین» از نظر فنی برای «نتفلیکس» ساخته شده و اگرچه محل پخش و توزیع فیلم یک پلتفرم است، اما جلوههای بصری آن برای پردهٔ بزرگ طراحی نشدهاند.
«دل تورو» در این فیلم، لباس، دکور و ابزارش را برای پخش در پلتفرم طراحی کرده است.
«دل تورو» پیشتر قصد داشت داستان را به دو فیلم تقسیم کند که هر کدام از دیدگاه متفاوتی روایت شوند: ابتدا دیدگاه فرانکنشتاین و سپس نسخهٔ بازنگریشدهٔ هیولا.
اما نهایتاً تصمیم گرفت آنها را پشتسرهم ارائه دهد.
این تغییر در روایتگری، شوک و تأثیر کلامی موجود را در روایت «دل تورو» کاهش میدهد.
در نسخهٔ اصلی «جیمز ویل»، موجود بهسختی میتوانست سخن بگوید.
این فیلم، سومین اثر «دلتورو» در جریان اخیر اقتباسهای ادبی اوست؛ جریانی که با فیلم موفق اما کمتر شناختهشدهٔ «کوچهٔ کابوس» (۲۰۲۱) آغاز شد؛ یک نوآر بدبینانه که دغدغههای خالق را بدون لمسهای خیالپردازانهٔ معمولش بررسی میکرد.
او سپس نسخهای انیمیشنی و تحسینشده از «پینوکیو» (۲۰۲۲) را در قالب استاپموشن خیرهکنندهای ارائه داد.
«دلتورو» در «فرانکنشتاین» با مشکلی مواجه نیست، چرا که کارنامهٔ او گویی برای رسیدن به این نقطه طراحی شده است.
فیلمهایی چون «هِلبوی»، «ستون فقرات شیطان» (۲۰۰۱)، «قلهٔ قرمز» (۲۰۱۵) و «شکل آب» (۲۰۱۷) - که برندهٔ چندین اسکار شد - با فضای گوتیک رمان «شلی» و درونمایهٔ هیولاسازیشان، همگی خود نوعی فرانکنشتاین به شمار میروند.
با این وجود، «دلتورو» با وجود علاقهٔ دیرینهاش به کتاب «شلی»، با بودجهای ۱۲۰ میلیون دلاری برای نتفلیکس، فیلمنامهای غیردقیق و بازیهایی بسیار سطحی، تنها یک محصول تلویزیونی لوکس ساخته است که سطح آن بهوضوح از استاندارد سایر آثارش پایینتر است.