خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 25 آبان 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

ازدواج با یک جانباز نخاعی برای من انتخابی آگاهانه بود

مهر | فرهنگی و هنری | یکشنبه، 25 آبان 1404 - 09:06
وقتی به سن ازدواج رسیدم، می‌دانستم می‌خواهم مسیر متفاوتی انتخاب کنم. تصمیم گرفتم با یک جانباز نخاع گردنی ازدواج کنم؛ انتخابی که دشواری‌هایی داشت، اما روحیه و توانمندی من را پرورش می‌داد.
شهيد،مسير،زندگي،مادر،ازدواج،كتاب،توجه،دليل،احساس،انتخاب،خانو ...

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب، زهرا اسکندری: شهید حسین دخانچی، از شهدای دفاع مقدس، با وجود محدودیت‌های جسمانی و نشستن روی ویلچر، خاطرات جبهه و هم‌رزمان خود را در مدارس و مناطق مختلف برای نسل جوان بازگو کرد.
او با صبر و استقامت هفده‌ساله، نمونه‌ای از پایبندی به ارزش‌ها و وفاداری به پیمان با خدا شد.
کتاب «تب ناتمام» به قلم زهرا حسینی مهرآبادی، خاطرات این شهید را از زبان مادرش، شهلا منزوی، روایت می‌کند و به تلاش‌ها و فداکاری‌های یک مادر برای حمایت از فرزند جانبازش می‌پردازد.
در روزهای آینده قرار است تقریظ مقام معظم رهبری بر روی این اثر منتشر شود.
در این زمینه، گفت‌وگویی با اعظم نیکو صحبت، همسر شهید حسین دخانچی، انجام شده تا زوایای زندگی شخصی و خانوادگی شهید و نقش خانواده در مسیر نگهداری و حمایت از او روشن شود.
شما در ۲۱سالگی در حالی‌که خواستگاران مختلفی داشتید، تصمیم گرفته بودید با یک جانباز قطع‌نخاع ازدواج کنید.
چیزی که شاید برای خیلی‌ها خارج از تصور باشد.
چه ویژگی اخلاقی در شهید وجود داشت که باعث شد چنین تصمیمی بگیرید؟
حقیقت آن است که بنده سخن قابل‌توجهی برای بیان ندارم.
آنچه انجام شده، صرفاً ادای وظیفه، لطف خداوند و ادای دینی بوده که نسبت به مجاهدت این بزرگواران بر عهده داشته‌ام.
به‌درستی می‌دانم که صبر در حد توان منِ ناچیز نیست؛ زیرا هرچه بگویم نه می‌توانم ذره‌ای از مقام شهید را توصیف کنم و نه قادر به ادای حق او هستم و سخن بیش از حد گزافه‌گویی خواهد بود.
با این حال، از نگاه من، شهید دخانچی همانند سایر شهدا دارای صفات برجسته‌ای بود که در وجود همه آنان دیده می‌شود و همین صفات، زمینه برگزیده شدنش برای شهادت را فراهم کرده است.
او سال‌ها در کنار ما زندگی کرد و ما از برکات حضورش بهره‌مند بودیم.
بودن در کنار شهید سراسر بهره و حظ بود.
زندگی و مصاحبت با او برای من لذت و شعف به همراه داشت و این کمترین توصیفی است که می‌توانم بیان کنم.
واقعیت این است که او روحیه ما را در انجام امور تقویت می‌کرد و دیدن جمالش برای من افتخاری بود که خداوند نصیبم کرده بود و از این بابت بسیار شاکرم.
با وجود این شرایط، معتقدم آنچه برای شهید دخانچی اهمیت داشت، این بود که در مسیر تکامل متوقف نشود و درجا نزند.
اگر بخواهیم به صورت مصداقی به برخی از ویژگی‌های برجسته او از میان صفات نیکوی متعددش اشاره کنیم، نخست باید از صبر کم‌نظیرش نام برد که بسیار چشمگیر بود.
ما هرگز شکوه، گلایه یا ناامیدی از او ندیدیم؛ در حالی که بیش از ۱۷ سال به طور کامل روی تخت به پشت خوابیده بود، دست و پا حرکت نداشت، انگشتانش کاملاً خم بود و تنها دست چپش تا حدی حرکت داشت که همان هم برای پایین آوردن نیازمند کمک بود و سایر امورش باید توسط دیگران انجام می‌شد.
با وجود چنین شرایطی، همواره شکرگزار بود و به مقام رضا رسیده بود.
حتی احساس می‌کرد که باید در حد توان، دین خود را ادا کند.
گاهی می‌گفت کاش می‌شد از او مانند یک گونی سنگر در هر جایی که لازم است استفاده شود.
در فصل راهیان نور، با وجود وضعیت بسیار سختش، از برادران یا دوستان درخواست می‌کرد که او را به مناطق جنوب ببرند تا تجدید خاطره‌ای صورت گیرد؛ در حالی که پوشیدن لباس در منزل برایش تقریباً ممکن نبود و به دلیل زخم‌های بستر و مشکلات متعدد دیگر، شرایط او بسیار دشوار بود.
با این حال، هنگامی که برای سخنرانی دعوت می‌شد، تا حد توان تلاش می‌کرد که حضور یابد یا افراد را در منزل بپذیرد.
این در حالی بود که او با اسپاسم‌های شدید عضلانی، خونریزی‌های مکرر مثانه، تب‌های طولانی، سردردهای شدید، مشکلات ناشی از سوند و انواع دردها در نقاط مختلف بدن ناشی از بی‌تحرکی مواجه بود.
با وجود این شرایط سخت، هم به مقام رضا رسیده بود و هم حاضر نبود در مسیر تعالی متوقف شود.
نمی‌پذیرفت که بگوید «کار خودم را انجام داده‌ام» و کناره‌گیری کند.
هرجا احساس می‌کرد می‌تواند مؤثر باشد، وارد می‌شد.
دوره‌های TV MAX را با مشقت فراوان در منزل گذراند؛ در حالی که انگشتانش خم بود و تنها با بند انگشت شست می‌توانست دکمه‌ها را فشار دهد.
برای صداوسیما برنامه‌ریزی و برنامه‌سازی کرد و چند برنامه برای کودکان ساخت.
هرجا احساس می‌کرد دانشگاه می‌تواند فضایی برای خدمت باشد، وارد می‌شد.
حتی دوره مترجمی زبان را آغاز کرد و با وجود سختی رفت‌وآمد، تا حد امکان ادامه داد.
او با وجود تمام محدودیت‌ها هیچ تلاشی را دریغ نمی‌کرد.
از نظر اخلاقی نیز زبانزد خاص و عام بود؛ همه را با خوش‌رویی گرد هم جمع می‌کرد.
فردی بسیار زلال، صاف، صادق و باصفا بود.
درک او از دیگران در سطحی بسیار بالا قرار داشت.
با اینکه خواهر نداشت، به ظرافت‌های روحی یک دختر جوان آشنایی کامل داشت و به‌خوبی می‌توانست محبت کند.
در جایگاه همسر نیز دقت و توجه بسیاری داشت.
نسبت به امور کوچک توجه ویژه داشت؛ از جمله یادآوری تولد و سالگرد ازدواج و تهیه هدیه، هرچند کوچک، که گاهی موجب شرمندگی من می‌شد.
حتی زمانی که من برخی مناسبت‌ها را فراموش می‌کردم، او با ظرافت و توجه یادآور می‌شد.
منش او برای من سراسر درس بود.
در کنار همه این ویژگی‌ها، یکی از برجسته‌ترین خصوصیات شهید دخانچی، تبعیت کامل از ولایت بود؛ موضوعی که برای او خط قرمز محسوب می‌شد.
معتقد بود اگر ولایت دستور به فداکاری بدهد، باید بی‌درنگ اطاعت کرد.
اگر با فردی مواجه می‌شد که زاویه‌ای با رهبری داشت، مماشات نمی‌کرد و با صراحت برخورد می‌کرد.
حتی در مواردی رابطه خود را با دوستان نزدیک نیز به همین دلیل کاهش می‌داد و مدتی سرد برخورد می‌کردند.
چرا اجازه ندادید تا روایت زندگی شهید ابتدا از زبان شما نقل شود و آن را به مادر شهید ارجاع دادید؟
در مجلات مختلف نیز درباره شهید دخانچی مطالبی منتشر شد.
مدتی نیز فکر می‌کنم از سوی انتشارات روایت فتح پیگیری‌هایی برای ادامه این کار صورت گرفت، اما بنده موافقت نکردم و موضوع مسکوت ماند.
پس از آن نیز از سوی برخی خبرگزاری‌ها درخواست‌هایی مطرح شد، اما پاسخ من این بود که به سراغ دیگر شهدا بروند؛ زیرا تا حدی که احساس می‌کردم لازم بوده، درباره شهید دخانچی گفته و نوشته شده است.
پس از این ماجرا، خانم حسینی مهرآبادی چند سال پیش فکر می‌کنم حدود چهار یا پنج سال قبل بسیار جدی و پیگیر شدند، اما من همچنان موافقت نمی‌کردم.
در نهایت به ذهنم رسید که ایشان را به سمت مادر شهید ارجاع دهم؛ چراکه مادرشان بیش از من در کنار شهید بوده و از حضور او بهره بیشتری برده است و طبعاً می‌تواند روایت کامل‌تری ارائه دهد.
حق هم همین بود که ابتدا به سراغ مادر شهید بروند.
نهایتاً مادر شهید پذیرفتند و توضیح دادند که به‌عنوان همسران شهدا، فعالیت در این حوزه بخشی از مسئولیت‌هایشان است.
به این ترتیب، رفت‌وآمدهای پژوهشی به منزل مادر شهید آغاز شد و ظاهراً چند سالی نیز طول کشید.
سرانجام، کتاب «تب ناتمام» تألیف شد.
با این حال، ما از این مسئولیت رها نشدیم؛ زیرا در ادامه، نگارش کتابی دیگر به روایت همسر شهید نیز در دستور کار قرار گرفت که آن هم توسط خانم حسینی مهرآبادی نوشته می‌شود.
نمی‌دانم چه میزان از آن را تاکنون نوشته‌اند، اما ایشان به منزل ما آمدند و تمام مطالبی را که به یاد داشتیم ضبط کردند.
ظاهراً مراحل نگارش نیز آغاز شده، اما به گفته خودشان، کار مدام با توقف‌های چندماهه مواجه می‌شود و دوباره ادامه پیدا نمی‌کند.
پاسخ من این بود که شاید روند کار چنین اقتضا می‌کند، یا شاید به این دلیل است که من در ابتدا تمایلی به نوشته شدن این مطالب نداشتم؛ زیرا احساس می‌کردم احتمالاً نوعی مطرح کردن خود باشد، در حالی‌ که کارهای اصلی را دیگران انجام داده‌اند و ما صرفاً روایتگر هستیم.
با این حال، اکنون این مسیر در حال طی شدن است.
به نظر شما کدام بخش از کتاب مورد توجه مقام معظم رهبری قرار گرفته است و بر روی آن تقریظ نوشته‌اند؟
بنده قطعاً نمی‌توانم دیدگاه دقیق رهبری را در این خصوص بدانم، اما بر اساس برداشت شخصی، احتمال می‌دهم با توجه به شرایط موجود به‌ویژه اینکه مدت‌هاست زن به‌عنوان هدف در تیررس دشمنان قرار گرفته رهبری به این کتاب توجه نشان داده‌اند.
به نظر من، محور اصلی کتاب، شخصیت یک زن است؛ زنی که نقش مهمی در مجاهدت‌ها داشته و به همین دلیل احتمال می‌دهم این موضوع مورد توجه قرار گرفته باشد.
با در نظر گرفتن رویدادهای سال ۱۴۰۱ نیز ممکن است همین مسئله زمینه‌ساز توجه حضرت آقا به این کتاب شده باشد.
علاوه بر این، کتاب دارای تلخی‌ها و شیرینی‌های واقعی است و همین واقع‌گرایی برای خواننده اثرگذار بوده است.
بر اساس پیام‌ها و متن‌هایی که افراد مختلف پس از مطالعه کتاب برای من ارسال کرده‌اند، احساس کردم که خوانندگان خود را در همان موقعیت و همان زمان قرار داده‌اند و ارتباط عمیقی با روایت برقرار کرده‌اند.
شما وقتی برای اولین بار با خانواده و خود شهید دخانچی دیدار داشتید، گفتید که مطمئنید تصمیمتان احساسی نیست و شش ماه است به آن فکر کرده‌اید.
چه چیزی در دلتان بود که این‌قدر مطمئن بودید راهتان درست است؟
بنده و شهید دخانچی واقعاً یکدیگر را عاشقانه دوست داشتیم.
اگرچه واژه «پرستیدن» تعبیر درستی نیست، اما محبت میان ما تا پایان عمر شهید، عمیق و صمیمی باقی ماند و حتی نگاه‌هایمان نیز نسبت به یکدیگر عادی نشد.
به‌ نظر من، تجربه شهادت برادرم در تصمیم‌گیری برای ازدواج بی‌تأثیر نبود.
سختی‌هایی که در دوازده تا چهارده روز حضور برادرم در بیمارستان تجربه کردم، مرا تا حدی برای آینده قوی‌تر کرد.
در دوران کودکی در حالی‌ که حدود هشت ساله و دانش‌آموز کلاس دوم ابتدایی بودم می‌دیدم که برادرم با وجود جراحات سنگین، قطع دست و پا و نهایتاً از کار افتادن کلیه‌ها به دلیل شدت سوختگی‌ها، مسیر جهاد را تا شهادت طی کرد.
محبت من نسبت به او بسیار عمیق بود.
هرچند برادر دیگری نیز دارم و به او نیز علاقه‌مندم، اما این برادر، شخصیت ویژه‌ای داشت؛ مهربان، عاطفی، دلسوز، کم‌حرف، مظلوم، مؤدب و بااخلاص بود و نسبت به پدر و مادر رفتار بسیار متینی داشت.
علاوه بر این، فردی خلاق و هنرمند بود و به‌نظر من باید درباره او کتاب مستقلی نوشته شود.
او تلاش می‌کرد از وسایل بی‌استفاده در خانه چیزهای جدید بسازد.
یادم هست از پوست پرتقال فانوس درست کرده بود؛ یا چراغی کوچک ساخته بود؛ یا جعبه‌ای بزرگ برای ابزار طراحی کرده بود تا همه وسایل خود را منظم در آن قرار دهد.
در پانسیون خانه، شیشه‌ها را با منبت‌کاری‌های چوبی تزئین کرده بود.
نقاشی و ویترا انجام می‌داد.
حتی قالیبافی می‌کرد؛ بدون اینکه کسی این هنر را به او آموخته باشد.
بخشی از یک پشتی را بافته بود که نیمه‌تمام باقی ماند.
بسیاری از چیزهایی که پس از شهادتش در خانه وجود داشت، متأسفانه بعدها توسط دیگران برده شد و تنها چند یادگار کوچک از او باقی ماند.
برق‌کشی انجام می‌داد، و برای بسیاری از اعضای فامیل رومیزی‌های زیبایی می‌بافت.
همه این‌ها بدون گذراندن کلاس بود، زیرا بیشتر وقتش در جبهه می‌گذشت و فقط چند روزی که به خانه می‌آمد، به کارهای هنری می‌پرداخت.
توجه او به بچه‌ها نیز مثال‌زدنی بود.
با توجه به این ویژگی‌ها، علاقه من به او بسیار زیاد بود و از همان کودکی در ذهنم شکل گرفته بود که فردی که این‌گونه حاضر است وجود خود را برای اعتقاداتش هزینه کند، انسانی قدرتمند، ارزشمند و قابل احترام است.
همین نگاه در ذهن من باقی ماند و با بزرگ شدن، احساس کردم خودم نیز روحیه سخت‌پذیری پیدا کرده‌ام و به انجام کارهای دشوار تمایل دارم.
وقتی به سن ازدواج رسیدم، مانند دیگر دختران، از میان خواستگاران موجود به انتخاب فکر می‌کردم.
اما تصمیم گرفتم با یک جانباز نخاع گردنی ازدواج کنم.
با وجود خواستگارهای متعدد، حاضر نبودم با افراد دیگر ازدواج کنم و گاهی بهانه درس یا عدم تمایل به ازدواج را مطرح می‌کردم.
اما احساس می‌کردم ازدواج با یک جانباز نخاع گردنی که انجام امور زندگی برای او سخت‌تر از دیگران است با روحیه من سازگارتر است و می‌توانم در این مسیر توانمندتر شوم.
به همین دلیل با تصمیمی مصمم، این انتخاب را پذیرفتم.
شخصیت برادرم تأثیر بسیار زیادی بر عقاید و نگاه من داشت.
همواره احساس می‌کردم اگر توانستم درس بخوانم، وارد دانشگاه شوم و پشت میز کلاس بنشینم، مدیون افرادی چون شهدا هستم و نباید از کنار چنین انتخابی به راحتی عبور کنم.
به همین دلیل، اگر بخواهم از یک تصمیم کاملاً درست و راستین در زندگی نام ببرم، قطعاً همین انتخاب است.
به این مسیر ایمان داشتم و عمیقاً به آیه «فَمَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَی اللّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ» معتقد بودم.
روزی که همراه یکی از افراد بنیاد به منزل شهید آمدیم، به او گفتم که به این آیه ایمان دارم و مطمئن باشید زندگی ما زندگی شیرینی خواهد شد و هرگز درجا نخواهیم زد.
گفتم که نگران نباشید و این مسیر را با توکل طی خواهیم کرد.
در کتاب آمده که شما یک سال تلاش کردید تا رضایت پدر و مادرتان را برای ازدواج با حسین دخانچی جلب کنید، حتی در این مدت مادر شهید برای خواستگاری رسمی به خانه شما آمدند.
آن روزها چه حسی داشتید و چطور موفق شدید رضایت خانواده‌تان را جلب کنید؟اگر به گذشته برگردید، باز هم همین مسیر را انتخاب می‌کردید؟
با همه چالش‌ها، سختی‌ها و شیرینی‌های زندگی، آیا دوباره همین راه را ادامه می‌دادید؟
خانواده با این ازدواج مخالفت جدی داشتند.
اگر بر اساس محاسبات معمول زندگی به موضوع نگاه کنیم، این ازدواج عملاً امکان‌پذیر به‌نظر نمی‌رسید.
به اعتقاد من، لطف خداوند، عنایات اهل‌بیت(ع) و توجه حضرت ولی‌عصر(عج) در تحقق این مسیر بسیار مؤثر بود.
بنده نیز تمام تلاش خود را برای رسیدن به خواسته‌ام انجام دادم؛ زیرا به درستی این راه ایمان داشتم و باورم این بود که وقتی انتخابی صحیح باشد، باید با حداکثر تلاش در آن قدم برداشت، نه اینکه زندگی را به قضا و قدر بسپارم.
به همین دلیل، سعی می‌کردم هر روز به حرم حضرت معصومه(س) مشرف شوم و از عنایات ایشان نیز محروم نشدم.
سه‌شنبه‌ها حتماً به مسجد جمکران می‌رفتم؛ در حالی که پیش از آن بسیار کم به آنجا می‌رفتم.
همچنین به زیارت امامزادگان قم می‌رفتم و به مکان‌هایی مانند بیت‌النور محل چند روز بستری بودن حضرت معصومه(س) به‌صورت روزانه یا یک روز در میان مراجعه می‌کردم.
علاوه بر این، حدود هفت تا هشت ماه به‌طور پیوسته روزه می‌گرفتم و نماز شب می‌خواندم؛ در حالی که پیش از این اهل نماز شب نبودم.
همه این حالات را برکتی از انتخاب این مسیر می‌دانستم.
روزانه دو تا سه بار با خانواده صحبت می‌کردم، اما موافقت نمی‌کردند.
پدرم تصمیم را به مادر ارجاع می‌داد و مادر به پدر.
آنان می‌گفتند اگر دیگری رضایت دهد، او نیز رضایت خواهد داد.
علاوه بر این، مخالفت‌های گسترده‌ای در میان اقوام وجود داشت.
خانواده معتقد بودند که توان جسمی و سن من برای چنین ازدواجی کافی نیست.
از نظر ظاهر جسمی، جثه‌ای ظریف و وزن کمی داشتم، هرچند بنیه‌ام قوی بود.
شاید هم چون در خانواده فرد پرحرفی نبودم، توانایی‌هایم در نظرشان جدی گرفته نمی‌شد.
از سوی دیگر، شهادت برادرم نیز عاملی بود که اجازه نمی‌داد خانواده راحت رضایت بدهند؛ به‌ویژه مادر که بسیار دل‌نازک بود و می‌گفت نمی‌تواند بار دیگر کسی را با شرایطی مشابه برادر شهیدم مقابل چشمان خود ببیند.
حق هم داشت.
با این حال، نهایتاً به لطف خدا و اهل‌بیت(ع)، رضایت خانواده حاصل شد.
روزی که پس از حدود دو سال و هفت یا هشت ماه موافقت کردند، با ناباوری و شادی فراوان آن را پذیرفتم.
از شدت خوشحالی پدرم را در آغوش گرفتم و مدام می‌بوسیدم و از او می‌خواستم اطمینان دهد که تصمیم‌شان برگشت‌پذیر نیست.
همواره معتقدم اگر یک انتخاب درست در زندگی داشته باشم، قطعاً همین مسیر است.
به دلیل شناختی که از توانایی‌های خودم داشتم و آگاهی‌ای که نسبت به شرایط جسمی و ویژگی‌های شهید دخانچی به‌دست آورده بودم اعم از مطالعه، پرسش از استادان و مشاهده مستقیم اطمینان داشتم که این انتخاب آگاهانه و مبتنی بر واقعیت است.
به همین دلیل، در نخستین جلسه گفت‌وگو در منزل شهید، به همراه نماینده بنیاد، به او گفتم که در این مسیر با ثبات قدم حرکت خواهم کرد و انتظار دارم او نیز همچون گذشته در هدف خود ثابت‌قدم بماند و هرگز از این راه بازنگردد.
شهید دخانچی در ابتدا تلاش زیادی کرد که مرا منصرف کند.
او تأکید می‌کرد که نمی‌خواهد یک دختر جوان در کنار او بسوزد و بار زندگی‌اش بر دوش او قرار گیرد.
با بیان کارها، سختی‌ها، بی‌خوابی‌ها، نبود فرصت استراحت، فشار روحی و مسئولیت‌های سنگین، هشدار می‌داد که این راه دشوار است و ممکن است توان ادامه آن را نداشته باشم.
حتی با تندی و با استفاده از واژگانی که عمداً برای منصرف کردن من بود، می‌کوشید مرا بازدارد.
اما در همان جلسه نخست به او پاسخ دادم که این انتخاب بر اساس احساسات زودگذر انجام نشده، بلکه با شناخت، مطالعه، آگاهی و باور قلبی بوده است.
اعلام کردم که با میل و اراده حاضر به پذیرش تمام سختی‌ها هستم و نگران نباشد؛ زیرا با لطف الهی در این مسیر ثابت‌قدم خواهم بود و او همان فردی است که می‌خواهم.
پس از آن، شهید دخانچی گفت که این طرز فکر برای او کفایت می‌کند و از نظر او این انتخاب پذیرفته شده است؛ اما تأکید کرد که در عمل شرایط دشوار است و نباید آن را ساده انگاشت.
در ادامه حتی گفت که «بدخلق» است و شاید کنار آمدن با او سخت باشد.
در حالی که رفتار او در واقع زبانزد بود و به‌گونه‌ای عمل می‌کرد که اطرافیان، خانواده، دوستان و همراهان با دل و جان امور را برایش انجام می‌دادند.
او منبع ایجاد روحیه در دیگران بود و محور جمع شدن اطرافیان تا لحظه‌های پایانی عمر بود.
محور اصلی همه این شیرینی‌ها و صبوری‌ها خودِ شهید بود؛ نه اطرافیان.
این شخصیت او بود که ما را گرد خود جمع می‌کرد و مسیر را برایمان شیرین می‌ساخت.
گفتنی است، تقریظ رهبر معظم انقلاب اسلامی بر کتاب «تب ناتمام» که روایت زندگی شهلا منزوی، مادر جانباز شهید حسین دخانچی است، ۲۸ آبان‌ماه در تالار وحدت رونمایی خواهد شد.