سومین چاپ کتابی درباره سلفیها به بازار رسید
کتاب بوی انار و انتحاری نوشته هادی معصومی زارع است و توسط انتشارات خط مقدم منتشر شده است.
به گزارش خبرگزاری مهر، هادی معصومی زارع برای نوشتن این کتاب چندین سفر به عراق داشته و به شکل میدانی در خط مقدم نبرد علیه گروه داعش حضور پیدا کرده است.
کتاب «بوی انار و انتحاری» دربردارنده مصاحبههایی با جهادگران سلفی و خانوادههای ایشان است که نویسنده برای دستیابی به هر یک از آنها سختیها و ناملایمات زیادی را به جان خریده است و به جاهای مختلفی سرک کشیده.
برای بعضی حتی تا آغوش انتحاریها و قناصهها رفته.
پژوهشگر در تمامی این مصاحبهها، محورهای مختلفی در حوزه مطالعات جهادگرایی سلفی و بعضی تحولات جامهشناختی عراق را مدنظر داشته.
نویسنده اما به بیان خاطرات روزانه اکتفا نکرده و از هر اتفاقی نقبی به شناخت عمیقتر از داعش، سیاست و انسان عراقی و نسبتش با اجتماع زده است.
نویسنده این اثر تلاش کرده به موازات مطالعات کتابخانهای و کاوش در تولیدات مکتوب، دیداری و شنیداری جهادگرایان سلفی، پا به عرصه کارزار گذارد و تلاش کند دریافتی مستقیم و دست اول از این جنبشها به دست آورد.
برای نویسنده مهم بوده است که بداند زندگی فردی و تشکیلاتی یک عضو داعش چه رنگ و بویی دارد، آیا او از ابتدا اینگونه بوده یا به تدریج تغییر کرده، آیا برای باور و ایمان میجنگد یا برای پول و قدرت یا شور و حماسه و هیجان؟
هادی معصومی زارع، پژوهشگر مطالعات بینالملل است که حضور میدانی فعال در بحرانهای چندساله اخیر در کشورهای عراق، سوریه و لبنان داشته و کوشیده است تا از فراخور مشاهده و مشارکت مستقیم در تحولات این دو کشور به درک آن نزدیکتر شود.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«پسرها مثل همیشه درهموبرهم شدهاند.
پای یکی، روی صورت دیگری است، و سر آن یکی، روی شکم این یکی!
میبوسمشان و بعد سیر نگاهشان میکنم.
چه میدانم؛ شاید بازگشتی در کار نباشد.
آدمی در زندگی معمول خود نیز از یک دقیقهٔ بعد بیخبر است؛ چه رسد به وقتی که میخواهد به مصاف خطر و آغوش مرگ برود.
محمدهانی، این فندقِ دهماهه، را بیشتر و سیرتر نگاه میکنم.
ولی مگر سیر میشوم؟!
درست همین چند ماه پیش و در هفتمین روز تولدش، برای اولینبار، وسایلم را مخفیانه از منزل خارج کردم و بدون اطلاع خانواده، عازم عراق شدم تا در عملیات آزادسازی موصل شرکت کنم.
تازه نیمههای شب، همسر و مادر همسر، از طریق حضرت باجناغ ملتفت شدند که من همراه دوستان عراقی در نیمهراه شلمچهام!
و این، تنها باری بود که چراغخانه، قلباً از رفتنم ناراضی بود و هنوز هم؛ نه برای اصل رفتنم که همیشه خودش کولهبار سفرم را میبست که تنها به علت وضعیت جسمی و روحی بسیار بدش در هفتمین روز تولد سومین پسر!
از آن روز، این، پنجمین سفر عملیاتی من به عراق است و نشده که هانی را سیر دیده باشم.
عقوبتم همین بس که در نوروز همین سال و در بازگشت از عملیات موصل و در جمع عیددیدنی، او را با بچههای فامیل اشتباه گرفتم و نشناختمش!
سیر نشدهام؛ اما دل میکنم و به راه میافتم.
نماز صبح را جایی در میانهٔ اتوبان قم - تهران میخوانیم؛ همآنجا که دو سه سال پیش، باخدایش بیامرزد شیخ مهدی، نماز ظهر خواندیم و به سفر عشق رفتیم و به دریای خطر زدیم، و او رفیق نیمهراه شد و دیگر هیچگاه بازنگشت!
نزدیک ساعت شش به فرودگاه میرسم.
در این روز شلوغ، تنها دو کانتر اختصاص دادهاند.
آن هم فوقالعاده بینظم و شلوغ است.
بعد آقایان میخواهند با این وضعیت، کشور را به هاب هوایی منطقه تبدیل کنند!
ظاهراً اسم من و چند نفر دیگر نیز در سامانهٔ مسافران ثبت نشده است!
نورٌ علی نور!
که ناگهان صدای جیغهای بنفشی به گوش میرسد.
چند زن و دختر جوان، داخل اتاق پلیس دادوفریاد میزنند؛ شاید بر سر حجاب!
چنددقیقهای نگذشته که شروع به کفزدن میکنند و شعار میدهند.
خوب نمیشنوم؛ اما ظاهراً میگویند خیمهشببازی ای شده اینجا!
پول ما رو پس بدید «
میگوید ظاهراً تور ترکیهشان لغو شده و چون نمایندهٔ آژانس در فرودگاه حاضر نیست، اینها یقهٔ شرکت هواپیمایی را گرفتهاند.»