دعای مصطفای شهید در لیلهالرغائب چه بود؟/ شهیدی که آرزوی همنشینی با سردار حاجیزاده را داشت! +فیلم
او کفن شده بود، اما صورتش بیرون بود. مصطفی با چشمان بسته و با لبخند، این سی سال را از من حلالیت طلبید و من گفتم: نوش جانت. مادر.
سرویس جهاد و مقاومت مشرق - در بامداد ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، نیروی هوایی رژیم صهیونیستی با حمله به چندین نقطه در سراسر ایران جنگ ۱۲ روزه ای را آغاز کرد.
در این حملات تأسیسات و دانشمندان هستهای، پایگاههای نظامی، مناطق مسکونی مورد هدف قرار گرفتند که به شهادت تعدادی از نظامیان، دانشمندان و مردم غیرنظامی منجر شد.
اشاره: بنا به عادت مرسوم مصاحبه های مربوط به شهدا، توصیفات اصلی از سجایای اخلاقی و رفتاری شهید است که محور کلمات می شود.
معمولا صبر و استقامت خانواده مجاهدان مغفول می ماند.
معمولا سیر رشد و تربیت این شهید در لابه لای حماسه گویی از شهادتش دیده نمی شود.
لذا رهبر انقلاب در بیان جملاتی قابل تامل در یکی از دیدارهایشان با خانواده شهدا می فرمایند:
"وقتی که شهید به شهادت میرسد، لحظهی شهادت، اوّلِ راحتِ او است امّا برای پدرمادر و همسر، اوّلِ رنجِ آنها است.
شهید وقتی از این دنیا میرود، در ملکوت اعلیٰ میهمان خود خدا است، رزق او را خود خدا عنایت میکند، اوّلِ راحتیِ او است؛ امّا پدر چطور، مادر چطور، همسر چطور؟
وقتی اینها میشنوند که عزیزشان به شهادت رسیده، رنجشان تازه آنجا شروع میشود، تمام هم نمیشود؛ گذران زندگی خیلی از چیزها را از یاد انسان میبرد؛ آنچه از یاد انسان نمیرود داغ عزیزان است، به این شکل و به این صورت.
[وقتی] انسان این کتابهایی را که دربارهی شهدا نوشته شدند میخواند، آنجا میفهمد که بر پدر شهید، مادر شهید، همسر شهید چه گذشته است؛ این را کسانی که از دور دارند تماشا میکنند نمیفهمند.
این رنج، علوّ درجات را میآورد؛ این رنج پیش خدای متعال بیحسابوکتاب نیست؛ قدرت تحمّل این رنج به انسان عظمت میبخشد."
و اما در این مصاحبه با موضوع شهدای جنگ ۱۲ روزه به سراغ مادری رفتیم که نه تنها در دوران حیات تنها فرزندش، بهترین نوع عروج از زمین خاکی را شهادت در راه خدا می دانست، بلکه در لحظات شنیدن خبر شهادت، انجام تشییع، تدفین و حالا در روزهای تنهایی از فراق فرزندش، ذره ای تردید به دلش راه نداده است.
او با افتخار از تربیت پسری می گوید که در اوج جوانی مسیر زندگی اش را به گونه ای انتخاب کرده که او را همنشین صالحین کند.
در روز چهارم دی ماه سال هزار وسیصد و هفتاد و سه، نوزادی در خانواده "گشانی" به دنیا آمد که نامش را مصطفی نهادند.
او قرار شد در دامان این خانواده برگزیده باشد.
وارث تدین پدر مرحوم و ثمره تربیت مادری دغدغه مند باشد.او قرار بود همچون نامش، گلی برگزیده باشد، لذا مادر پس از رخت بر بستن پدر خانواده، به گونه ای بستر رشد در مسیر الی الله را فراهم کرد، که حالا با افتخار از عاقبت بخیری فرزندش می گوید.
***
در ادامه گفتگوی پایگاه خبری مشرق با مادر شهید مصطفی گشانی از نظرتان میگذرد:
*نقش پدر در زندگی شهید*
قبل از آنکه بخواهم نامی از پسرم ببرم و بگویم که او چگونه به آرزوی قلبیاش رسید، خود را موظف و واجب می دانم که از پدر مصطفی جان چند کلمه بگویم: بله، پدر آقا مصطفی بسیار متدین بود، مردی با خدا و بسیار اهل نماز و تقوا بود.
مقید به حرام و حلال، پاکی و صداقت، پیشهی زندگیاش بود.
اگر مشکلی در اداره برای کسی پیش میآمد، او خودش به آب و آتش میزد تا مشکل آن فرد را حل کند.
خواه کمک مالی باشد، یا امضایی لازم باشد، یا فکری مورد نیاز، به هر شکل که ممکن بود، کوتاهی نمیکرد.
دست به خیر بود.
اگر غریبه و آشنایی نیازمند بود میگفت: "ما استارت کمک را میزنیم، خداوند بقیهاش را میرساند." و آن کار با موفقیت به پایان میرسید.
همچنین صفات مصطفی همچون لوحی بود که از پدر کپی شده بود.
برای من که در سیزدهسالگی پدرش را از دست دادهبودم، گویی مصطفی شباهت بسیاری به پدر داشت، چه در اخلاق و چه در برخی حرکات و مرام.
انگار با بودن مصطفی، حضور پدر مرحومش کنار من دوباره تکرار شده بود.
وقتی خداوند مصطفی را روزیِ من کرد و وارد زندگی دو نفرمان شد، من به آقای گشانی (پدر مصطفی) میگفتم: «هر بنده ای به دنیا بیاید، روزی از این دنیا خواهد رفت.
چه چیزی بهتر از اینکه شهادت برایش رقم بخورد؟
بیا با هم آرزو کنیم که با شهادت به دیدار خدا برویم.» میگفت: «باشد، چه چیزی بهتر از این، ان شاءالله اگر فرزندی در زندگی ما قدم بگذارد، فکرش با ما همسو باشد، یکی باشد.».
وقتی از وجود مصطفی عزیز در وجودم با خبر شدم، در کنار آرزوی سلامتی برایش، آرزو داشتم که در زمان و لحظهی خروجش از این دنیا، شهادت برایش رقم بخورد؛ هم برای خودم، هم برای پدرش و هم برای پسر عزیزم.
و الحمدلله، همان شد.
*ماجرای اسم مصطفی*
زمانی که خداوند مصطفی جان را به ما داد، به خانه که آمدیم پدربزرگها پرسیدند: «خب، حالا اسم بچه چیست؟» قبلاً معمول بود پنجشش روزی بچه بیاسم میماند، اگر به خاطر داشته باشید، تا این که اسمی انتخاب و گذاشته میشد.
یک بندهخدایی گفت: بگذاریم فلان و فلان(اسم های به ظاهر مد روز) البته از روی مزاح؛ او با حالتی بسیار با حیاء گفت: «نه، من اسم پسرم را گذاشتهام آقا مصطفی.» بعد با مثالی گفت: «دوست دارم ایشان به مکه مشرف شود و روی پلاکارد بنویسند، "حاج مصطفی گشانی"
در زندگی، من همیشه به مصطفی میگفتم: « بابا میگفت بری مکه و روی بنر بنویسند حاج مصطفی.» میگفت: «مامان، بله قشنگ هست، ولی کنار اسم من فقط "شهید" قشنگ است.
این برازنده من است.
بابام دوست داشته من حاجی بشوم، اما من شهادت را میپسندم و الان میبینید که پایین اسم مصطفی فقط "شهید" نوشته شده.
یعنی هیچ چیز دیگر.
مصطفی میگفت مامان، همان یک کلمه "شهید"، اگر لایق باشم نوشته شود، من به آرزویم رسیدهام.
و من هم بسیار اسم مصطفی را پسندیدم.
گفتم: «هر چه آقا ایوب بگوید» (چون بهترین اسمی که میتوانست باشد، مصطفی بود).
*علاقه به درس و تحصیل علم*
عاشق درس بود.
درس خواندن برایش بسیار جذاب و شیرین بود و نمرات خوب و بالایی میگرفت.
او میگفت: «من از این درسی که میخوانم، دوست دارم روزی حلال به دست آورم.»که در حین تحصیل و کسب علم به دیدار خدا شتافت.
*پسر مودب فامیل*
خدا را شاهد میگیرم، مصطفی اصلاً مال این دنیا نبود یعنی یک جوان آرام، نجیب و سر به زیر.
من که او را اینگونه ادب نکرده بودم؛ گویی ادبشده خدا به من داده شده بود.
یعنی این حرف من نیست.
حتی افرادی که با ازدواج به خانواده ما پیوستهاند، مانند عروس و دامادهایی که تازه وجودشان به جمع ما پیوسته بود، با یک بار دیدنش میگفتند: «ایشان واقعاً بسیار آرام و متفاوت است.
*راز ازدواج نکردن مصطفی چه بود؟*
مصطفی جان سیسالش بود.
ازدواج نکرده بود .
من به او میگفتم: «مادر، اگر هر دختر خانم مناسبی میبینی که فکر میکنی میتواند زندگی خوبی با او داشته باشد، به من پیشنهاد بده و بگو.» اما او میگفت: «هنوز زود است» برای من هم سؤال بود که چرا مصطفی هیچوقت بحث ازدواج را پیش نمیکشید.
همیشه میگفت: «برای آینده» به او میگفتم: بیا برای آینده خودت چیزی اندوخته کن» میگفت: نه مادر، آن بخش از زندگی را به خدا بسپار.
میگفتم آخر من (برای ازدواج تو) آرزو دارم.
می گفت: من هم آرزو دارم مادر....
اکنون به عزیزم میگویم، نمیدانم آیا به مصطفی چیزی نشان داده شده بود چیزی به او گفته شده بود؟
آیا به او این اطمینان داده شده بود که زندگی مشترکی نخواهی داشت؟
که زیاد به آن فکر نکن.
*درگذشت پدر مصطفی*
آقا ایوب گشانی در جوانی و با بیماری سختی از دنیا رفتند.
در روز سوم یا چهارم فوت ایشان که برای ما بسیار عزیز بود، به مصطفی گفتم، حالا که سایه پدر را در خانه نداریم و دلتنگی به سراغمان می آید، بیا عهدی با هم ببندیم که ساعتی یا دقایقی در روز را آیاتی از قرآن بخوانیم.
و ما در این سالها ، اگر از شام و ناهارمان هم میزدیم، آن عهد و پیمان باید اجرا میشد.
قرآن را برمیداشتیم و میخواندیم و دلتنگیمان را با قرآن از بین میبردیم.
و اکنون نیز من همینگونهام؛ دلتنگی مصطفی جان را با خواندن دعا و قرآن و آیاتی که مصطفی میگفت، از بین میبرم.
*وعده مصطفی برای دلتنگی های مادر*
همیشه به من میگفت: مامان، تو هر چقدر مرا دوست داشتهباشی، خدا بندههایش را بیشتر از یک مادر دوست دارد.
یعنی یک مادر چقدر به بچهاش با عاطفه است؛ آن محبت مادر، جزئی از محبت خداست.
و الان حضورش هر لحظه در خانه حس میکنم.
مصطفی هست.
چیزهایی میگوید، راهنمایی میکند؛ من حس میکنم.
آنچه که خدا فرمود که شهیدان زندهاند و نزد من روزی میخورند، به عینه به من ثابت شده است .
حس میکنم مصطفی جان روی صندلی نشسته، با لبخندی ملیح به من میگوید: «مامان، آفرین!
خوب از این دلتنگی بیرون آمدی.
خوب، تسلیم دشمن نشدی.
اصلاً من برای مصطفی گریه نکردم.
دنبال جنازهاش چهار بار به کهریزک رفتم.
جنازهها را روی تصویر میدیدم و پسرم را چهار بار خودم شناسایی کردم.
چهرهاش مثل الان که در تصویر قاب است، سالم و دستنخورده، بدون خراش بود.
با این که پیکر مصطفی از روی زمین برداشته شده بود و جزئیات جیبش بیرون ریخته بود، اما نه یک دکمهاش کنده شده بود و نه لباسش خاکی شده بود.
همیشه میگفت: «مادر، شهید میشوم، اما خونی نمیشوم.»
* دلدادگی به حضرت سیدالشهدا علیه السلام*
گاهی من ده دقیقه از اتاق خارج میشدم، دستش را در سینهاش گذاشته بود و میگفت: "السلام علیک یا اباعبدالله" و بازمیگشتم، مصطفی را میدیدم که چشمانش اشک حلقهزده است.
میگفتم: «مادر، چرا گریه کردی؟» میگفت: چیزی نیست ولی مامان مبادا بیمار شوم و از دنیا بروم.
مبادا در جایی تصادف کنم و از دنیا بروم.
فقط از خدا بخواه که من شهید شوم، حتی اگر تکهتکه شوم.
شب لیله الرغائب بود و هنوز آن نوشتهاش را دارم که «شهادت مساوی با عاقبت بهخیری» را بالای صفحه نوشت.
سپس فلشی کشید و به پایین صفحه آمد و نوشت: «شهادت، انشاءالله، انشاءالله».
آرزویش را مینوشت و در لای قرآن قرار میداد و میگفت: «مامان، این را شب آرزوها باز کنیم.
من جز شهادت، هیچ آرزویی ندارم.
ولی من میدانم که روحش در هفت آسمان پرواز میکند.
مصطفی جان در کنار ارباب بیکفن است.
اگر هم گریه میکنم، فقط برای امام حسین(ع) و فقط برای حضرت زینب است، همین.
میگویند اگر گریه کنی خوب است.
من گفتم: «گریهام را در تنهایی میکنم و فقط برای دل خانم حضرت زینب.» خدا میداند که تا به حال هیچگاه [در ملأ عام] گریه نکردهام.
* ترغیب دیگران برای شریک خیر شدن*
در مناسبتی قبل از راهی شدن به سمت هیئت گفت: ما، امشب که میرویم مراسم شب اول نیت کنیم، مبلغی را به هیئت کمک کنیم.
حالا بنده نمیخواهم اشتباه گفته باشم ولی به نظرم یک میلیون یا کمی بیشتر بود.
بعد از هیئت به سمت صندوقی رفتیم که سهچهار جوان دورش بودند.
دیدم مصطفی به آن آقا میگوید: «صد تومان!
زدم به دستش و گفتم: مادر، مبلغ را اشتباه گفتی!
آرام گفت مامان، شما صبر کن.
آمد و گفت: مادر، مسلمان باید سیاست داشته باشد.
ببین الان دورمان چقدر نگاه میکنند.
ما این مبلغی را که نیت کردیم، شببهشب میدهیم تا بقیه ترغیب شوند بیایند و کمک کنند.
اگر ما یک شب تمام آن مبلغ را بدهیم، فردا شب باید با خجالت از این در بیرون برویم.
*ماجرای دیدن سردار حاجی زاده در هیئتی که مداحش میثم مطیعی بود*
من و پسرم سه سالی بود با هم به هییتی که مداحش آقای مطیعی بود، می رفتیم.
چون مصطفی میگفت هیئتی که با نماز شروع شود حس و حال خوبی دارد.
مصطفی لباس مشکی را حتی قبل از محرم اتو میکرد و آویزان مینمود، مثل کسی که میخواهد بپوشد و به فرودگاه برود.
آنقدر استرس داشت که مبادا دیر به هیئت و نماز جماعتش برسد.
در محرم سال گذشته میگفت: «مامان، من نشسته بودم و داشتم برای خودم زمزمه میکردم.
یکباره پردهای کنار رفت و سردار حاجیزاده وارد شد.
مامان، انگار قلبم از جایش کنده شد.
من بلند شدم و به ایشان سلام گفتم.
بعدش، مامان میدانی چه سعادتی نصیبم شد؟
ایشان آمد و نزدیک من نشست ، او آنقدر ساده وارد شد و به ما پنجشش نفر که در آن محل از هیئت نشسته بودیم التماس کرد "حرکت نکنید".
بعد سردار سلیمانی من این آقا را بسیار دوست دارم.
من گفتم: یا امام حسین، اگر عاقبت ما به شهادت برسد، ما را با هم و در کنار هم قرار بده.
* مصطفی پسرِ ایران*
خدای من شاهد است که من افتخار میکنم.
درست است همه دارایی و دلبستگیهایم رفته است، اما این، رَفتنی نیست که نباشد؛ رَفتنی است که باقیتر شده است.
مصطفی، پسر من بود و اکنون شده پسر دنیا، شده است پسر یک ایران.
آقای اوحدی به من گفت: «شما حق نداری بگویی مصطفی پسرِ من است؛ مصطفی پسرِ ایران است.
باید نام مصطفی در سراسر دنیا طنینانداز شود که او یک شهروند عادی بود که شهید شد.
*شرح لحظه به لحظه شهادت *
در روز حادثه استادش از او خواسته بود که نکات درسی را مستقیماً روی فلش بریزد و بیاورد تا استاد بتواند به هنرجویان دیگر منتقل کند.
استاد به مصطفی گفته بود: شما کمک من باشید.
من داشتم وضو میگرفتم که او آمد و گفت: مادر، به نظر شما با این به کلاس بروم؟
گفتم: مادرجان، به قلبت رجوع کن و ببین قلبت به تو چه میگوید.
اگر دلت میخواهد برو.
مصطفی چند قدمی از من فاصله گرفت، اما دوباره برگشت و گفت: مامان، از آنجا که باید فلش را به استاد برسانم، شاید بهتر باشد که بروم.
گفتم توکلت علی الله.
مصطفی لباس پوشید و به من گفت: دیگر با اجازه شما، من میروم من مصطفی را در آغوش گرفتم.
مصطفی بسیار برایم عزیز بود و هست.
دستم را روی قلبش گذاشتم و گفتم: پسرم، همانطور که آقا امام رضا یک دانه جیگرگوشه(امام جواد.ع.) دارد، آقا هم میداند که من نیز یک دانه جگرگوشه دارم.
گفت مامان، شما با این حرف، مهر تأیید محکمتری بر اراده و نیت رفتن من زدید، خیالم راحت شد که چقدر دلت آرام است که من بروم.
دستش را از آغوش من بیرون آورد و رو به قبله ایستاد.
دست راستش را روی سینهاش گذاشت و سلام چاکرانه ای به امام حسین (ع) داد.
من کاملاً میدانم که به مصطفی الهام شده بود که این آخرین سلام عمرش است، چرا که بیش از حد معمول تعظیم کرد و خم شد.
گفتم: «مادر حالا لازم نیست اینقدر تعظیم کردن.
گفت مامان، حالا خدا را چه دیدی.
شاید این آخرین سلام باشد.
ساعت سه و پنج یا شش دقیقه بود.
مصطفی از خانه بیرون رفت.
یک لحظه با خود گفتم نمیدانم اشتباه کردم که راضی شدم برود یا نه؟
در همین فکر و دو دلی بودم که صدای سوت موشک آمد.
احساس کردم از روی بام خانه چیزی با سرعت به جایی پرتاب میشود.
این صدا بسیار واضح بود و این نگرانی با انفجار برابر شد.
خدا شاهد است که نمیدانم، قلبم سوخت.
نمیدانم چه حسی بود.
انگار درونم یخ زد.
نمیدانم؛ انگار چیزی از وجودم، از بند استخوانم کنده شد.
انگار تمام دنیا ندایی شد در دلم که: پسرت شهید شد.
مصطفی شهید شد.
*ماجرای دادن خبر شهادت به مادر*
بعد از شنیدن صدای موشک و انفجاری که رخ داد، به منزل خواهرم در طبقه پایین رفتم و گفتم: «مصطفی جان به کلاس رفته که این انفجار شده.» گفتند: «اشکال ندارد، الان پسرها با موتور میروند.» یعنی گمان نمیکردیم مصطفی به محل حادثه رسیده باشد.
البته مصطفی باید به میرداماد میرفت، اما برای کاری به میدان قدس رفته بود تا آن را انجام دهد و از آنجا با ماشین به سمت کلاسش برود.
در میرداماد بچهها با موتور رفته و برگشته بودند و در آنجا شاهد بودند که مصطفی دو یا سه بار احیا شد، بدون اینکه جایی از بدنش زخمی، پاره، شکسته یا متلاشی شده باشد.
شما باور نمیکردید، اینکه مصطفی از میان آن همه خرابی و تکهپاره شدن ماشین و خیابون و زمین و آدمها، در شرایط بحرانی که کف آسفالت کنده شده و ماشینهایی که زیر آوار له شده بودند.
مصطفی از میان آن حجم خرابی، روی تخت بیمارستان در قسمت اورژانس آورده شد و داشت احیا میشد؛ انگار که نه انگار، در مقایسه با اطرافیانش، گویی از دل آن جنگ برگشته است.
مصطفی دو یا سه بار احیا شد.
و احیا شدن ماندگار نمیشود.
آنجا آنقدر شلوغ و پرهرجومرج بود که مجبور شدند او را به راهرویی که به سردخانه شهدای تجریش منتهی میشد منتقل کنند.
و بچهها با غمی فراوان آمدند.
اما از آنجا که بچههای خواهرم بودند، میدانستم که آنها هم بسیار غصه در خود جمع کردهاند و نمیتوانند تحمل کنند.
و من حس بچهها را درک میکردم.
گفتند خاله، دکتر گفته پنج مجروح آمده است که عمل دارند، صبح بیاید دنبالشان.
ولی من مطمئنم مصطفی در آغوش امام حسین است.
خواهرم بسیار بیتابی میکرد و میپرسید: «میزان مجروحیتش چقدر است؟» بچهها میگفتند: «ما اطلاع نداریم.» اما من خواهرم را آرام میکردم و میگفتم: خواهر، اشکال ندارد، تا صبح صبر می کنیم.
و مصطفی یک شب تا صبح در سردخانه مهمان بود.
ما با بچهها رفتیم.
پسر بزرگ، برادر خواهرم، محمد جان آمد.
من گفتم: «مادر، من هرچه از این آقایان میپرسم، آنها سعی میکنند پاسخی به من ندهند.
من گفتم: «محمد جان، اگر مصطفی شهید شده، اگر به من بگویی، من بسیار راحتترم.
اگر شهید شده بگو، اگر مجروح است بگو،
گفت: مبارک است، مصطفی جان شهید شده است.
گفتم: خدا شاهد است، من از خانم حضرت زینب خجالت میکشیدم که بگویم فرزندم شهید شده و برای رفتنش گریه کنم.
به چنین جوانی که داشتم افتخار میکنم.
به چنین سرنوشتی که برای پسرم رقم خورد.
نان حلال پدرش را خورده بود و عاقبتش به شهادت رسید.
او یک شهروند معمولی و عادی بود که سر از بهشت درآورد.
این برای من خوشبختی است.
* اولین دیدار مادر با پیکر فرزند شهیدش*
به بیمارستان رفتم و گفتم: «شما اجازه دهید.
فقط خواهشم این است که پسرم را ببینم.
من نه شلوغ میکنم و نه نظم را به هم میریزم.
چون شهدا سیتایی بودند، هیچ نمیگویم.
فقط میخواهم نگاه کنم.
من یک مادرم؛ میخواهم نگاه کنم و ببینم که در لحظه آخر چه بر پسرم گذشته.
ببینم ناراحت بوده؟
من حسش را میفهمم.
گفتند: باشه.
نوبت به پسر من رسید.
زیپ کاور پایین آمد و چهرهای مثل ماه برای من، مادر، نمایان شد.
خدای بالای سر شاهد است که من با خنده گفتم: مردم!
بچه من به آرزویش رسیده.
حالا هم که چهار ماه و چند روز گذشته، من نمیدانم مصطفی از چه ناحیهای به شهادت رسیده، چون نه پارگی داشت و نه ظاهر زخمی و ناراحتی داشت.
گفتم مصطفی در همان لحظه، فقط در آغوش امام حسین و حضرت علی بود.
گفتند: «از کجا متوجه میشوی؟
گفتم از پشت پلکهایش.
چشم هایش یک حیایی داشت.
مصطفی از قدمهای آقا امیرالمؤمنین و آقا اباعبدالله الحسین شرمند شده بود.
نجابت داشت در نگاهش؛ من حس میکنم.
و این لبخند ملیحی که بر چهره داشت، نشان میدهد که بسیار راضی بوده است.
پس دلیلی نیست که من گریه و زاری کنم.
بچهام همان شده که دوست داشته؛ به آرزویش رسیده.
انگار مصطفی هزار سال از این دنیا خسته بود و چشمانش را بر همه چیز بسته بود.
همیشه از بیحجابی شکایت داشت و ناراحت بود؛ برایش عذابآور بود.
الان دیگر مصطفی چیزی جز خوبی و زیبایی نمیبیند.
* علت شهادت *
به نظر من، بررسیها نشان میدهد که مصطفی در آن محل پیاده شده و در حالی که در پیادهرو به سمت هدفش در حرکت بوده، مورد اصابت موشک قرار گرفته و تحت تأثیر موج انفجار واقع شده است.
گفته بودند که قلب و ریهاش از درون پاره شده بود.
البته هنوز برگه تشخیص رسمی شهادت را به من ندادهاند، نمیدانم چرا، اما گفته شد که مقداری ترکش به دندههایش اصابت کرده بود، بهگونهای که برای خارج کردن آب و خون، شلنگ گذاشته بودند تا شاید مصطفی جان بازگردد، اما خواست خدا چیز دیگری بود و اینطور نشد.
پیکر مصطفی در ابتدا مجهولالهویه بود، که البته این توصیف به او نمیخورد.
اما میگفتند حتی برای شناسایی ترکشها و ضربههای ریزی که به پیکر وارد شده – مانند سنگریزه یا ترکشهای ریز – باید بررسی میکردند تا مشخص شود از چه نوع مواد منفجرهای بوده است.
حادثه در روز بیستوپنجم رخ داد و او در روز اول تیرماه به خاک سپرده شد.
برای پنجشش روز، پیکر را به ما ندادند.
از تجریش تحویل کهریزک شد و با آمبولانس منتقل گردید.
ما در آنجا بدرقهاش کردیم.
از کهریزک به ما اطلاع دادند که برای شناسایی مراجعه کنیم، زیرا شناسایی بسیاری از شهدا بسیار دشوار بود.
فردی بود که لاله گوش عزیزش را در قوطی نمونه آزمایشگاه قرار داده و به آنجا آورده بود تا ببیند آیا این برادرش هست یا نه.
هرچند ما دقیقاً او را دیده بودیم و سالم بودن پیکرش مطمئن بودیم، اما میگفتند چون این شهدا از سطح خیابان جمعآوری شدهاند، باید در کهریزک بمانند.
ما سه یا چهار بار رفتیم و تأیید کردیم که بله، این پسر من است.
در آنجا به من میگفتند: «اگر تحمل دیدن را نداری، نیا.» من گفتم: نه مادر، من تحمل دارم.
خودم باید ببینم تا کاملاً مطمئن شوم.
* بوی پیراهن یوسفی که به مشام مادر می رسید*
از آنجایی که پیکر در جایی مخصوص شهدا بود، به من گفتند: «شما از این راهرو بروید.
من مدام میرفتم و اگر بخواهم صادقانه بگویم، بوی مصطفی را حس میکردم؛ مانند پدر حضرت یوسف که پیراهن پسرش را بو میکرد و میفهمید.
در اینجا هم مصطفی پیشروی من بود.
میگفت: «مامان، بیا، محکم باش، محکم.» و من محکم بودم.
اما مصطفی را میفهمیدم که منتظر من است.
من منتظر او نیستم، پشت این درها است.
او منتظر من است تا بگوید: «مادر، دیدار کنیم و من زودتر به آن عشقی که همیشه داشتم، برسم.
چند خانم آمدند – چند خانم جوان با لباس فرم خادمی – به من گفتند: «خانم، اگر الان اینجا یک جنازه ببینی، ناراحت نمیشوی؟» گفتم: «اگر جنازه غریبه باشد که...
دل من گواهی میدهد پشت این دیوار، مصطفایم خوابیده.» آنها به یکدیگر نگاه کردند و گریه کردند.
سپس مرحله به مرحله گفتند: «خانم، اینجا باید کفشهایتان را دربیاورید و وارد بشوید.چشمانم را باز کردم.
فکر نمیکردم چه صحنهای را خواهم دید و آنها به من نگفته بودند.
وقتی در را باز کردم، هنوز نگاهم را از زمین برنداشته بودم.
گفتم: «اینجا پسر من است.
من حس میکنم مصطفی جان همینجاست.» فقط به من اجازه دادند تنها وارد شوم.
میخواستن ببینم که آیا زمین میافتم، حالم بد میشود یا بیتابی میکنم.
آن خانم فوری دوید و به سمت در آمد تا مثلاً به آرامی به من چیزی بگوید.
گفتم: «حاج خانم، از شما خواهش میکنم اصلاً به من نزدیک نشوید.
گفت: «میخواهم کمکتان کنم.» گفتم: « نیاز به کمک نیست.
اگر مدام دست به من بزنی حفظ چادرم سخت می شود.
من نمیخواهم چادرم کنار برود .
یعنی آنقدر با حوصله به او گفتم که رفت و در ته سالن گفت: پس من کنار باشم.
گفتم: خیر ببینی ممنونم ازت.
* آخرین وداع مادر با مصطفای شهیدش*
گفتم: «سلام پسرم.
مبارک باشه مادر.
او خوابیده بود و کفنپیچ شده بود، اما صورتش بیرون بود.
یک پرچم جمهوری اسلامی عزیز (که روح همه شهدا شاد باشد) روی پسرم بود.
اول پرچم را بوسیدم.
بعد از آن، از پایین پای پسرم را بوسیدم تا دورتادور پیکرش و به پیشانی و صورت نازنینش رسیدم.
و مصطفی با صورتش به من میگفت: «مادر، مرا حلال کن.
شاید بار سنگینی روی فکرت بودی، اما حلالم کن.» یعنی مصطفی با چشمان بسته و با لبخند، این سی سال را از من حلالیت طلبید و من گفتم: نوش جانت.
مادر.
سلام مرا به پدر – به پدر و مادرم برسان.
به پسرم گفتم: «سلام به پدر برسان.
بگو برای من همچنان دعا کن.
آیتالکرسی بخوان.
*مادرانی از جنس حماسه*
همان روز، قبل از اذان ظهر، صحبت های سردار سلیمانی در تلویزیون پخش میشد.
گفت: «مادر، میشود دستت را بالا ببری و دعا کنی؟
دعا کن که من نیز بهشت خدا روزیام کند و جایی به من بدهد که کنار شهدا باشم.
به او گفتم: مادرجان، قرار شد که شما تکخوری نکنید.
با هم دعا کنیم گفت: خب، حالا مامان، شما دعا کنید.
اگر شما دعا کنید و بخواهید، میشود.
و من دعا کردم.
مصطفی دستم را بوسید.
دو ساعت بعد، مصطفی خداحافظی کرد و آن جریان شد که من خدمتتان عرض کردم.
اگر ده تا دیگر هم میداشتم، باید از همان رفتاری تبعیت میکردم که مصطفی جان در خانه داشت و آنها را نیز تقدیم میکردم.
دوست دارم خودم نیز تقدیم شوم.
گفتم: مادرجان، اگر آقای خامنهای حکم جهاد بدهد برای ملت ایران، شما کفشهایت را بپوش و سفر کن.
من نیز چادرم را به گردنم میبندم.
اکنون من بر سر آن حرف هستم.
ده سال دیگر نیز از این حرف کنار نمیکشم.
همین است.
راضیم به رضای خدا...