دلدادگان بی ادعا
برای آنها که ماندند و گاه فراموش شدند یا در حل مشکلات متعددشان به زحمت افتادند، تنها سکوت یا بازی با کلمات کافی نیست. باید یادشان کنیم و برایشان قدم برداریم، نه فقط در شعار که در عمل.
به گزارش مشرق، ستونهای استوار ایرانند!
چه بپذیریم چه نه مدتهاست بر همین ستونها تکیه زدهایم و زندگی میکنیم.
در روزگاری نهچندان دور، آن زمان که بوی نان سنگک و صدای بازی کودکان کوچههای خاکی شهر را پر کرده بود، جوانانی از دل همان کوچهها برخاستند که نه غم نام داشتند نه نان، اما دهه شصت، دهه افتخارآفرینی آنها شد؛ جانشان را کف دست گرفتند و به قلب آتش زدند.
نه برای قهرمان شدن؛ آنها رفتند چراکه باور داشتند این سرزمین، خانهشان است و خانه را بی باختن جان نتوان نگه داشت.
توان راه رفتنشان، زیبایی صورتشان، سوی چشمانشان، سلامت روح و روانشان و چه بسیار بدنهای سالمی را که در دل خاکریزها و در میدانهای مین جا گذاشتند و حالا سالهاست روی ویلچر نشستهاند تا ما راه برویم، از دیدن چهره فرزندانشان محروم ماندهاند تا ما جهان را ببینیم و هنوز هیاهوی میدان نبرد در سرشان میپیچد تا ما در آرامش رویا ببافیم.
در سکوتی پر از حرف، کنج خانه و آسایشگاه به سختی زندگی میکنند و هرازچندگاهی در این فکرند که ما چه زود فراموش کردیم بر شانههای چه کسانی ایستادهایم و اگر امروز در آرامش قدم میزنیم و بر صندلیهای امن تکیه زدهایم، حاصل زخمهایی است که بر پیکر این جانبازان نشسته و مهر سکوتی است که بر لبهایشان زدهاند.
چه خوش باشد آن روزی که یادمان نرود قهرمانها همیشه نه در قاب عکس که گاه در کنجی از یک خانه، روی صندلی چرخدار، کنار پنجره آسایشگاه، بر کرسی دانشگاه و همین نزدیکیها بیادعا نفس میکشند.
زخمهای تنشان، سندی است از روزهایی که مرگ را در آغوش گرفتند و هر نفسشان، روایت درد است و افتخار.
جانباز، تنها یک واژه نیست؛ داستان زنان و مردانی است که امروز ما، میراث درد و رنج دیروز آنهاست.
قهرمانان خاموشی که هنوز خاک وطن را با نگاهی پر از عشق نظارهگرند، حتی اگر نشسته راه بروند، در سکوت فریاد بزنند و در عمق تاریکی به فردای روشن امیدوار باشند.
برای آنها که ماندند و گاه فراموش شدند یا در حل مشکلات متعددشان به زحمت افتادند، تنها سکوت یا بازی با کلمات کافی نیست.
باید یادشان کنیم و برایشان قدم برداریم، نه فقط در شعار که در عمل، در نگاه، در احترام و در قدرشناسی که این کمترین دین ماست.
از هر خانه یک رزمنده
یکی از همین مردان بیادعاست.
سال ۱۳۶۰ در حالی که فقط ۱۷ سال داشت مدرسه را رها و در آن سوی رودخانه اروند درس عشق را مشق کرد.
اولین فرزند خانواده بود و با هزار ترفند رضایت آنها را گرفت.
البته حضور ۲۳ نفر از قوم و خویش نزدیکشان در جبهه هم بیتأثیر نبود.
دکتر «غلامرضا کریمی» دانشآموخته دانشکده علوم سیاسی دانشگاه تهران و جانباز ۷۰ درصد جنگ ۸ ساله ایران و عراق از آن روزها چنین میگوید:«تقریباً از خانه همه اقوام نزدیکمان یک نفر در جبهه حضور داشت.
از دایی و عمو تا پسرخاله و سایر اقوام و این دلیل خوبی بود برای راضی کردن پدر و مادرم.
به آنها گفتم درست است که من بچه اول هستم، ولی چند تا بچه دیگه هم دارید و فکر کنید من را به خدا هدیه دادید.
بعد از رضایت آنها، رفتم سراغ دستکاری شناسنامه.
اینبار هم موفق شدم و بالاخره به جبهه رسیدم.
آن روزها به ما وعدهوعید خاصی نمیدادند که هوش از سرمان بپرد و بیپروا به جبهه برویم.
همه ما از دستدرازی دشمن خارجی به خاک کشورمان خشمگین بودیم و میخواستیم به سهم خودمان قدم مؤثری برداریم.
همین باعث شده بعد از این همه سال، اغلب ما هنوز بابت تصمیمی که آن سالها گرفتیم پشیمان نشدیم.» اکثر جانبازانی که مجروحیت شدید، مسیر زندگیشان را برای همیشه تغییر داد، همین نگاه را دارند و این تنها از کسانی ساخته است که مقدسترین نوع دفاع را در کارنامه عمرشان دارند.
کسی مثل دکتر کریمی که در سن و سال کم، شهادت، مجروحیت و اسارت چندین نفر از قوم و خویش خود را از نزدیک دید؛ «یکی از آن ۲۳ نفر «محمد کریمی» بود.
خیلی رفیق بودیم.
با هم از تهران رفتیم جبهه.
آخرین نفسهایش را روی دست خودم کشید.
شب قبل عملیات با هم کلی حرف زدیم ولی خداحافظی نکرده بودیم.
از آن ۲۳ نفر تنها ۵ نفر با پای خودشان از جبهه برگشتند، بقیه یا شهید شدند یا مجروح و مفقودالاثر.»
انگار در آن روزهای آتش و خون، وقت افسوس خوردن بابت این مسائل را نداشتند، حالا که چند سال گذشته و به آن روزها فکر میکنند، از صبر و جرأت خودشان انگشت به دهان میمانند؛ «کمتر از یک سال بعد از رفتنم به جبهه در عملیات بیتالمقدس از ناحیه دست مجروح شدم.
برای مرخصی و مداوا که آمدم، چند نفر از آن ۲۳ قوم و خویش، شهید یا اسیر شده بودند.
خانواده که فکر میکردند من هم بین آن شهدا هستم، عکس مراسم ترحیمم را آماده کرده بودند.
تعجب آنها از دیدن من داستان مفصلی دارد.
از طرفی هم چون حس شرمندگی داشتم، سعی میکردم متوجه مجروحیتم نشوند، ولی بالاخره همه چیز برملا شد.
مدتی بعد که وضعیت دستم بهتر شد و دوباره میخواستم برگردم جنوب، خواهر ۱۶سالهام ۱۰ روز بعد ازدواجش از دنیا رفت و خانواده ضربه سنگینی را تحمل کرد، با این حال به همراه دامادمان به جبهه برگشتیم.
اینبار سال ۱۳۶۲ و در عملیات والفجر از ناحیه صورت مجروح شدم و داماد خانواده هم مفقودالاثر شد.
مرتبه آخر هم که سال پایانی جنگ بود و ۹ ماه از ازدواج من با دخترخالهام میگذشت.
در عملیات «نصر» و در ارتفاعات «دوپازا» از ناحیه نخاع مجروح شدم و همسر جوانم از همان زمان تاکنون که میانسالی را تجربه میکنیم، کنار من ماند.
ما یکبار دیگر هم تصمیم مهمی گرفتیم که به آن افتخار میکنیم؛ در دهه ۸۰ دخترخوانده نازنینمان به خانواده ما اضافه شد.»
تغییر مسیر سرنوشت
«بچه محله میدون خراسون و دانشآموز سال دوم دبیرستان مدرسه فرخی بودم که رفتم جبهه.
وقتی برگشتم خیلی از اقوام و هممحلهایهای من شهید و جانباز شده بودند.
دیگر امکان ادامه تحصیل در همان مدرسه وجود نداشت، برای همین مسیر تحصیلم به کلی تغییر کرد.»
غلامرضا کریمی که پیش از رفتن به جبهه در رشته علوم تجربی درس میخواند، وقتی برگشت با وجود ضایعه نخاعی، دیگر امکان و توجیهی برای ادامه تحصیل در این رشته نداشت به همین دلیل بعد از مدتی، تغییر رشته داد و دیپلم علوم انسانی گرفت.
در ادامه هم سال ۷۴ وارد دانشگاه تهران شد و تا مقطع دکترای رشته علوم سیاسی در همین دانشگاه خواند.
از او میپرسم چرا به جای دست روی دست گذاشتن و بهانهتراشی، مسیر سخت تحصیل تا مقطع دکتری را انتخاب کردید؟
پاسخ دکتر کریمی جوابی است به تمام سؤالاتی که در ذهن نسل جوان امروز شکل میگیرد؛ «از زمانی که به یاد دارم دوست داشتم کاری را انجام دهم که مفید باشد و انتخابم در سرنوشت کشور تأثیر مثبت داشته باشد.
از طرفی هم هیچوقت حاضر نبودم در جناح و گرایش خاصی قرار بگیرم، برای همین درس خواندن، آن هم در این رشته تحصیلی برایم جذاب بود.
البته به واسطه همین رشته، بیشتر متوجه عمق مسائل سیاسی معیوبی میشوم که در کشور وجود دارد.» این جمله آخر را با خنده میگوید، بر خلاف آنجا که میخواهد از مشکلات جامعه معلولان صحبت کند و لحنش تغییر میکند.
البته حق دارد.
او و آدمهایی شبیه او درست در اوج روزگار جوانی، آن زمان که هزار فکر و رویا در ذهن جا خوش میکند، همه خواستهها و برنامههایشان را متوقف کردند و قدم در میدانی گذاشتند که میدانستند از آن، جان یا جسم سالم به در نمیبرند، با این احوال مصرانه پای دفاع از میهن ایستادند.
مگر جز این است که باید تمامقد در برابر انسانهایی با چنین اندیشه والایی سر تعظیم خم کرد؛ سرمایههای گرانبهایی که از دریای مازندران تا خلیج فارس ایران به وجودشان مفتخر است، اما حالا گاهی در میانه هیاهوی زندگیهای پرسرعت امروزی، فراموش میکنیم باید گره از کارشان بگشاییم و زندگی را برایشان سهلتر کنیم.
زندگی در سایه رنج
اغلب مشکلات جانبازان در نتیجه خلأهای قانونی ایجاد میشود؛ خلأهایی که دکتر کریمی آنها را در سه بخش اصلی؛ مشکلات حقوقی، جسمی و اجتماعی خلاصه میکند و متأسفانه جانبازان اعصاب و روان، شیمیایی، نابینا و دچار ضایعه نخاعی سهم بیشتری از آنها میبرند؛ «بعضی از این مشکلات، بیش از ۴۰ سال است که ادامه دارند و همچنان راهکاری برای حل آنها ارائه نشده است؛ مثل مشکل بزرگی که جانبازان اعصاب و روان هنگام انجام معاملات دارند و به دلیل «حَجْر» (در لغت به معنای منع و باز داشتن و در فقه و حقوق اسلامی به محدودیت اختیارات فرد در انجام معاملات و تصرفات مالی اشاره دارد) با ابطال معامله مواجه میشوند.
یا اینکه خیلی وقتها به ادارات و بانکها مراجعه میکنیم و چون این آگاهی وجود ندارد که ما ویلچرنشینها در صورت معطلی زیاد، دچار زخم بستر میشویم، خیلی وقتها مجبوریم مانند سایر مردم عادی ساعتها در صف منتظر بمانیم و عواقب آن را هم تحمل کنیم.
مسکن جانبازان هم که اظهرمنالشمس است؛ خانهای متناسب با شرایط ما وجود ندارد و باید خودمان تغییرات اساسی ایجاد کنیم تا برایمان قابل سکونت شود.»
مشکل و محدودیت دیگر جانبازانی که در شهرهای بزرگ زندگی میکنند، استفاده از ایستگاههای مترو است.
آنها چارهای ندارند جز اینکه به وسیله آسانسور، خودشان را به سکوی مترو برسانند؛ البته اگر آن ایستگاه به آسانسور مجهز باشد که در اغلب موارد امکانات استفاده از آن وجود ندارد.
به گفته غلامرضا کریمی در حقیقت باید یک متصدی حضور داشته باشد تا شرایط استفاده از آسانسور و در نهایت رسیدن به سکوی مترو را برای جانبازان فراهم کند که ظاهراً این توقع بیجایی است؛ مادامی که پیادهروهای سطح شهر مناسبسازی نشدهاند و آن تعدادی هم که برای تردد افراد دارای معلولیت طراحی شده، در صورتی که ورودی داشته باشد، خروجی ندارد (به این معنا که در انتهای اغلب این پیادهروها موانعی وجود دارد که خروج افراد دارای معلولیت را از پیادهرو غیرممکن میسازد) و به نوعی بلااستفاده هستند، دیگر چه توقعی میرود که برای سفرهای درونشهری بتوانند از مترو استفاده کنند.
مسیر پرچالش جانبازان
در آغاز جوانی به انتهای جاده زندگی فکر نکردند؛ تمام هم و غمشان سرافرازی ایران بود.
گروهی از جوانان دهه ۶۰ که با نهایت وجدان پای کشور ایستادند و بیراه نیست بگوییم اگر نبودند، شاید ایران به شکل امروز نبود و ما به زبان فارسی صحبت نمیکردیم.
کریمی مانند همرزمانش متواضعتر از این است که با شنیدن این جملهها چشمانش برق بزند، اما در پاسخ به این سؤال که آیا طی سالهای پس از مجروحیت، سهمیهها و تسهیلاتی که باید در اختیارتان قرار بگیرد افزایش پیدا کرد، جملات صریحی به زبان میآورد:«چه خوب شد این سؤال را پرسیدید.
اجازه بدهید از سهمیهها بگویم.
نزدیک به ۱۶ تا ۱۸ سهمیه ورود به دانشگاه برای اقشار مختلف جامعه وجود دارد که یکی از آنها سهمیه جانبازان است.
نهتنها پیش آمده که درصد تعیین شده برای این سهمیه تغییر کرده که گروههای دیگری به غیر از جانبازان یا اعضای خانواده آنها نیز شامل این سهمیه شدهاند، اما آنچه در بوق و کرنا شد این بود که جانبازان از سهمیه کنکور استفاده میکنند.
حتی هیچکدام از وعدهوعیدها در مورد خودروی مناسب جانبازان هم عملی نشد.
اما در مقابل به قدری روی این موضوعات مانور دادند که حکایت آن شد آش نخورده و دهان سوخته.
بعضی از مسئولان، کار را به جایی رساندهاند که گاهی برخی از مردم عادی فکر میکنند ما تافته جدا بافته هستیم.»
با این اوصاف قبول دارید اگر تصویر صحیح و دقیقی از انتخاب مقدس جانبازان در دهه ۶۰ به جامعه معرفی میشد، برداشتها متفاوتتر بود؟
«حتماً همینطور است.
متأسفانه خیلی وقتها به جای بهره بردن از جانبازان به عنوان سرمایههای ملی، سیستم از منزلت جانبازان و شهدا برای مسائل گرایشی استفاده کرد.
یادم هست در سالهای ابتدایی بعد از جنگ ۸ ساله، مسئولان مرتبط با جامعه جانبازان میگفتند موظف هستیم هر ۴ سال یکبار برای جانبازان ضایعه نخاعی ویلچرهایی با فلان ویژگیها تأمین کنیم، اما باید بگویم در ۳۸ سالی که از مجروحیت من میگذرد، ۲ مرتبه بنا شد ویلچرم تعویض شود که آن هم این اواخر شنیدم خودم باید بروم ویلچر را از بازار تهیه کنم و بعد از آن مسئولان نصف مبلغ پرداخت شدهام را بپردازند.
ویلچر من چه فرقی با کفش و ماشین بقیه دارد؟
یعنی طی این ۳۸ سال، دو مرتبه باید آن را عوض کنم؟»
نمونههای دیگر این بیمهریها که شما و همرزمانتان را آزرده کرده کدامند؟
راستش را بخواهید این بیمهریها نهتنها تمامی ندارد که بارها و بارها هر یک از ما را به شکلی رنجانده و به واسطه همین مدیریتهای غلط، با آبروی همدردهای من بازی شده است؛ بسیاری از جانبازان نخاعی لاجرم از کیسه ادرار یا (یورینبگ) استفاده میکنند، اما به دلیل کیفیت نامطلوب، به کرات پیش آمده که در میهمانی یا جمعهای مختلف این کیسهها پاره شده و بهتر است در مورد ادامه آن چیزی نگویم.
بیمارستانهایی هم که بتوانیم خدمات درمانی متناسب با وضعیتمان دریافت کنیم بسیار محدود است.
بعضی از این بیمارستانها آنقدر بیمار خارج از شرایط جانبازی پذیرش میکنند که دیگر جا برای ما نیست.
واگویههای بدون روتوش
گفتوگو از آنجایی تغییر مسیر میدهد که دکتر کریمی به سوءاستفادههایی اشاره میکند که کمتر به این صراحت از آنها یاد شده است؛ «بارها پیش آمده که گروهی در پی بهره سیاسی و جناحی از جانبازان و رزمندگان هستند.
همین چند وقت پیش به جلسهای دعوت شده بودم که فردی در آن میگفت ما به عنوان نماینده شهدا، باید حامی فلان فرد باشیم و به او رأی بدهیم تا پیام خون شهدا را منتقل کنیم.
من که نتوانستم این رفتار را تحمل کنم به اعتراض برخاستم و به آن فرد گفتم بسمالله، متن دستنوشتهای که شما را نماینده شهدا کرده نشانمان دهید.
هرچند که در اغلب موارد این عزیزان چنین واکنشی را برنمیتابند، اما این یک واقعیت است که نه اصلاحطلبان و نه اصولگرایان نماینده شهدا نیستند و این هزینه کردن از نام این عزیزان برای اغلب ما که خود معترض به برخی رفتارهای موجود هستیم، قابل پذیرش نیست.»
اغلب جوانهای امروز متوجه این واقعیت هستند که ایستادن پای خواسته قلبی و به انجام رساندن یک هدف والا، از مقدسترین کارهایی است که یک فرد میتواند انجام دهد و حتی گذر زمان هم از عیار آن نمیکاهد.
اما شاید وقت آن رسیده که از جانبازان جنگ ۸ ساله بپرسیم آیا در تمام این سالها، مواقعی بوده که نسبت به تصمیم مهمشان در دهه ۶۰ شک کنند؟
آیا به این فکر کردهاند بسیاری از مسئولان جامعه امروز در صورتی که این عزیزان جانفشانی نمیکردند در کسوتهای فعلی حضور نداشتند؟
از دکتر کریمی میخواهم بدون رودربایستی و صادقانه به این سؤال پاسخ دهد؛ «اگر قاطعانه بگویم نه، دروغ گفتهام، اما میتوانم این را با اطمینان بگویم که اکثر قریب به اتفاق جانبازان از تصمیمی که گرفتند پشیمان نیستند.
ولی بگذارید پاسخ سؤالتان را اینطور بدهم؛ اغلب ما همچنان اذعان داریم در آن سالها دفاع از میهن را وظیفه خودمان میدانستیم و به آن هم عمل کردیم، اما همانطورکه ویژگی شخصیتی و غرور ما رزمندگان اجازه نمیداد شاهد تجاوز دشمن باشیم و با وجود زندگی در شهرهایی به غیر از شهرهای مرزی، حاضر نبودیم مرزهای کشورمان تهدید شود، هنوز هم همان ویژگیهای شخصیتی و منزلت را داریم و کسی که حاضر نشده زیر بار زور دشمن برود، حاضر نیست زیر بار منت فلان مسئول و مقام برود و اینکه شأن و منزلتش پایین بیاید.
اگر جوانهای این دوره بهخصوص بعد از جنگ ۱۲ روزه اخیر از شما بپرسند در صورتی که دوباره جنگ شود به میدان میروید، پاسختان برای آنها چیست؟
من برای آنها یک جواب دارم؛ در صورتی که مسئولان با ما و فرزندانشان با فرزندان ما به میدان بیایند، به طور قطع دوباره به میدان جنگ میروم.
در این سالها چه کسانی را با گفتن این جملهها به فکر فرو بردید؟
یکبار مجبور شدم برای تهیه وسیلهای، ماشینم را در حاشیه یک خیابان متوقف کنم.
مأمور پلیس چندباری به من تذکر داد، اما نتوانستم او را مجاب کنم.
در آن خیابان شلوغ که محل توقف خودروی معلولان هم توسط افراد عادی اشغال شده بود، چارهای نداشتم جز اینکه در محلی که هیچ مزاحمتی برای کسی نداشت، توقف کنم.
در نهایت او به من گفت ساعتها اینجا سر پا نمیایستم که شما نظم را به هم بزنید.
به او گفتم درست میگویید، شما ساعتها اینجا میایستید تا کمک کنید من با وجود شرایطی که دارم، بتوانم راحتتر از پس کارهایم بربیایم، اما من هم سالها نشستهام تا شما بتوانی بایستی.
مرد پلیس با این جمله تازه فهمید من چه میگویم.
یک مرتبه هم در دانشگاه دخترخانم جوانی بیمقدمه از من پرسید، برادر پشیمان نیستی؟
برایش از قبرستان زینبیه سوسنگرد و سرنوشت دختران خفته در آن قبرستان تعریف کردم و گفتم ما رفتیم تا در شهرهای دیگر ایران شبیه آن قبرستان نداشته باشیم.
گریههای آن دختر را فراموش نمیکنم.
شبیه به این، بارها برای من اتفاق افتاده که ریشه تکتک آنها را در ضعف فرهنگی و آموزشی میدانم و متأسفانه بعضی از مسئولان هم استاد این هستند که ارزشها را نابود کنند.
در چه موقعیت و احیاناً در سفر به کدام کشور خارجی متوجه تفاوت فاحش در نحوه برخورد با جانبازان یا افراد دارای معلولیت شدید؟
خاطرم هست برای تماشای فوتبال ایران و عراق به عنوان جانبازی که در جنگ میان همین دو کشور، سلامت جسمش را از دست داد به ورزشگاه رفتم.
به قدری محدودیت و مشکلات وجود داشت که از کرده خودم پشیمان شدم؛ در حالی که سال ۲۰۱۸ کشور روسیه میزبان جام جهانی فوتبال بود و من فقط هنگام خرید بلیت هواپیما به معلولیتم و اینکه روی ویلچر مینشینم اشاره کرده بودم.
پیش از شروع بازیها از طریق همان اطلاعات کارت پرواز، با من تماس گرفتند تا اعلام کنند شما به یک همراه نیاز دارید و با اینکه برای او بلیت رایگان در نظر گرفتند، این امکان را داشتیم که بازیها را در یک جایگاه مخصوص تماشا کنیم.
در تمام موزههای این کشور هم مثل آلمان، ایتالیا، فرانسه و سایر کشورهایی که سفر کردهام، امکاناتی برای افراد دارای معلولیت وجود دارد که نحوه زندگی کردنشان با سایر افراد تفاوت چندانی نداشته باشد.
دلم میخواست صورت فرزندانم را ببینم
نابینایی برای افرادی که تجربه بینایی داشتهاند، به آوار میماند؛ هجمهای که برای مدتی آنها را به سکوت فرو میبرد.
تحمل این شرایط به هیچ عنوان کار سادهای نیست، اما بیرون آمدن از این زندان سکوت کار بسیار سختتری است.
تعداد زیادی از جانبازان دوران دفاع مقدس به خوبی از پس این کار برآمدهاند.
«عباس طایفه» یکی از همین افراد است که به قول خودش این موهبت نصیب او شده تا همسری داشته باشد که در تمام این سالها تمام قد پای آرمانهای او ایستاد، اما متأسفانه در بسیاری از موارد برای چالشهای عدیده جانبازان نسخه شفابخشی در کار نیست چه رسد برای همسرانشان که همچنان و پس از گذشت نزدیک به ۴۰ سال، در خط مقدم نقشآفرینند؛ «سوم مهر ۱۳۵۹ جوان ۲۰ سالهای بودم که پای سفره عقد نشست.
یک هفته بعد عازم جبهه شدم.
با همسرم اشتراک نظر داشتیم و معتقد بودیم ایران کشور ماست و با افتخار روی خاکش قدم میگذاریم پس حق ما هست که در این کشور نفس بکشیم و راحت زندگی کنیم، اما اگر برای دفاع از آن برنخیزیم و با دستان خودمان راه نفس کشیدنمان را قطع کنیم، باید بپذیریم از حق خودمان گذشتیم و فرداروزی حق نداریم بابت تعدی دشمن و چندپاره شدن مملکتمان اعتراض کنیم.»
«طایفه» با این تعریف، همسرش را معرفی میکند.
بانویی که از هشتم آذرماه ۱۳۶۰ که همسرش در عملیات آزادسازی بستان از ناحیه هر دو چشم نابینا شد تاکنون پای این تصمیم ایستاده است.
میپرسم با وجود روحیه مثالزدنی که در اغلب شما جانبازان وجود دارد، ندیدن چهره چه کسی و یا چه صحنهای دلیلی شد بر اینکه به خودتان نهیب بزنید یا در ذهنتان بگویید کاش بینا بودم؟
مکثی که برای پاسخ به این سؤال میکند، دگرگونی احوالش را فریاد میزند؛ «با اینکه قبل از نابینایی همسرم را دیده بودم ولی خیلی دوست دارم حالا و بعد از گذشت ۴۵ سال، این روزهایش را هم ببینم.
گذشته از این خیلی دلم میخواست صورت فرزندان را ببینم.
خدا به من ۳ پسر و یک دختر هدیه داده که نه تنها چهره آنها را که صحنه عروس و داماد شدنشان را هم ندیدم.
وقتهایی که نوههایم را در آغوش میگیرم و آنها به صورتم نگاه میکنند دلم میخواست صورتشان را میدیدم.
با وجود اینکه از نابینا شدنم در جبهه پشیمان نیستم ولی گمان میکنم اگر دلم نمیخواست این تصاویر را ببینم، باید به سلامت عقلم شک میکردید.
دوز دفاع از وطن
«از سالها پیش قوانین آنچنان که باید متناسب با نیازهای ما نبود و حالا که گروهی از آقایان در مجلس تلاش دارند قوانین از منظر خودشون منسوخ شده را احصا و مقررات تازهتری را برای ارائه خدمات بهتر تعیین کنند، باز هم چشممان آب نمیخورد.»
از سرتیپ طایفه که به بهبود وضعیت سالهای پیش روی جانبازان امیدی ندارد در مورد جوانهای امروز میپرسم.
اینکه به نظر او در صورتی که کشور از سوی بیگانه تهدید شود، گمان میکند این جوانان حاضر شوند خود را فدای آسایش هموطنانشان کنند یا اینکه نسبت به این نسل هم چشماش آب نمیخورد؟؛ «نگاه من اینطور نیست که دوز دفاع از وطن در دهه ۶۰ خیلی بالا بوده و حالا پایین آمده است.
جنگی که طی ماههای پیش اسرائیل به کشورمان تحمیل کرد نمونه خوبی است برای اینکه قبول کنیم اینجوانها نه فقط به وقت استوری گذاشتن و حتی اشک ریختن برای مظلومیت وطن، پای کار هستند، بلکه از صمیم قلب نمیخواهند یک خط به ایران بیفتد و خودشان را سرباز وطن میدانند.
ضمن اینکه باید به این نکته هم اشراف داشته باشیم که با مراجعه به آمار میتوان دریافت در آن ایام، از جمعیت زیر ۴۰ میلیون نفری کشور، حدوداً ۴ تا ۶ درصد مردان و زنان مرد کسوت و خصلت، وارد عمل شدند.
جوانهای امروز هم پای دفاع از میهن که درمیان باشد، کم نمیگذارند؛ به لطف خدا این روحیه در ذات ما ایرانیهاست.
پس چرا دلسرد هستید؟
اگر گاهی دلخور میشویم، از مردم و جوانهایمان دلسرد نیستیم؛ ما پا به قلب آتش و گلوله گذاشتیم تا مردم در آسایش باشند.
نه اینکه الان آسایش ندارند، اما آن آسایشی نیست که ما توقع و انتظارش را داشتیم.
سالهای آخر دهه ۶۰، اغلب والدین شهدا کمتر از ۴۰ سال داشتند، اما حالا یا خیلی از آنها فوت شدهاند یا اگر در قید حیات هستند بالای۷۰ ساله دارند و روزهای بسیاری را در غم فرزندشان به شب رساندهاند، اما نیاز آنها به خدمات بهداشتی، درمانی و توانبخشی آنطور که باید مرتفع نشده و نمیشود.
من سراغ دارم پدر و مادر شهیدی که تنها یک فرزند داشتند و همان فرزند هم فدای میهن شده و حالا در سختترین شکل ممکن زندگی میکنند.
کمتر مسئولی هم تمام قد پای روزگار سختشان ایستاده است.
مواردی شبیه به این است که ما را دلسرد میکند.
ما مسئولین را نمیبینیم و آنها ما را
«قوانین تصویب شده برای جانبازان و ایثارگران پیوست فرهنگی و رسانهای ندارد.
مثلاً من در جنگی که دشمن خارجی به ما تحمیل کرده بود، نابینای مطلق شدم.
در آن دوره اگر کسی انتخابش جبهه نبود، باوجود همه محدودیتها، میتوانست سرمایهگذاری کند و زندگیاش را روی غلتک بیندازد، ولی ماکه تصمیم گرفتیم بدون وعده و وعید یا هرگونه قانون حمایتی به ندای قلبمان گوش کنیم، درست است که پای نتیجه آن ایستادیم، ولی اگر دولت قدمی برای ما برداشته، نه بهعنوان امتیاز که برای پر کردن خلأهایی است به واسطه جانباز شدن در زندگی ما ایجاد شده است.»
جمله آخرش به یک طنز تلخ میماند: «ما چون نابینا هستیم و مسئولین را نمیبینیم آنها هم ما را نمیبینند در حالی که اگر فرصت و شرایط باشد با همین وضعیت جسمانی هم خدمت میکنیم.
ما مصرفکننده نه که سرمایههای ایران هستیم.»
۳ کتاب حصن حصین، نهضت آزادی ایران از تأسیس تا انشعاب و روایت عشق که سیره ۴۰ شهید مدافع حرم را روایت میکند نتیجه همین روحیه خدمترسانی اوست که با وجود فراغت از جبهه و جنگ و البته ۷۰ درصد جانبازی همچنان ادامه دارد.
مأموریت دوباره
«طایفه و کریمی» بیراه نمیگویند.
تدیّن و ایراندوستی در ذات جوانان ایران است و این احساس، دهه و برهه تاریخی سرش نمیشود.
مثل مهر به خانه و خانواده که با تار و پود جان زنان و مردان ایران درآمیخته؛ حسی که در دورههای مختلف و بنا به شرایط متفاوت، نمایان میشود.
ساعت ۴ بعدازظهر روز پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۲یکی از همین صحنهها رقم خورد.
«حمیدرضا علیپور» که در جنوب شهر تهران و در محلهای به دنیا آمده بود که اغلب ساکنان آن فروشنده مواد مخدر بودند، بند بند وجودش را به ایران هدیه کرد و باوجود اینکه هر دو چشم او تخلیه شد، افت شدید شنوایی دارد، حواس پنجگانهاش را از دست داده، دست راستش قطع شده و رد سوختگی شدید در سر و صورتش به وضوح مشخص است به صراحت میگوید اگر هزار بار دیگر بمیرد و هر هزار بار زنده شود، باز راه رفته را خواهد رفت و با تمام وجود پای ایران و اعتقادش خواهد ایستاد؛ «من جوان دهه ۶۰ نه، که جوان امروز ایرانم.
سال ۱۳۶۱ به دنیا آمدم و ۱۷ ساله بودم که به شوق شهادت، نظامی شدم.
یادم هست در همان سن و سال از خدا میخواستم به علت بیماری از دنیا نروم، همیشه میگفتم باید در مسیر خداوند بمیرم و به نظرم جانفشانی برای ریشه و خاک، چیزی جز این نیست.»
این جانفشانی شاید به زبان ساده اما به عمل کار هر کسی نیست.
روز بیست و ششم رمضان سال ۱۳۸۳ دکتر حمیدرضا علیپور در پی انفجار هواپیمای جنگی بشدت مجروح و با ۷۰ درصد جانبازی، به این باور رسید که زنده ماندنش مأموریتی است از سوی خداوند؛ «افتخار حضور در پروژه مسلح شدن اولین هواپیمای بدون سرنشین کشور را دارم.
در نیروی زمینی ارتش خلبان پهپاد بودم که این ایده به ذهنم رسید و با به روز کردن هواپیماهایمان و مجهز کردن آنها به بمبافکن، موشک و راکتانداز و قابلیت انتحار، به همراه همکارانم مأموریت مهمی را به سرانجام رساندیم.
اما از آنجاکه هیچ خمپارهای عمل نکرده مگر آنکه چند نفر را کشته باشد، من اولین شکار این طراحی جدید بودم.
موج انفجار به حدی بود که جمجمهام متلاشی و صورتم به نوعی شرحه شرحه و چشمانم نابینا شد.
به غیر از اینکه دست راستم و درصد بالایی از حس شنوایی، بویایی و چشاییام را از دست دادم، دچار سوختگی شدید در تمام بدن، پارگی شکم و زبان، شکستگی فک و بهتر بگویم ترکیبی از جراحتهای شدید شدم.»
یک جوان ۶۵ کیلویی به یک فرد از هم پاشیده ۴۰ کیلوگرمی تبدیل شده بود ولی هرگز پشیمان نشد.
باور دارد به دنیا آمده بود تا شهید شود و اگر پس از آن اتفاق مرگبار زنده مانده به این دلیل است که باید در هیبتی تازه به همدردانش خدمت کند؛ «حتی تصورش هم دردناک است، اما این یک واقعیت غیر قابل انکار است.
جانبازانی که وقتی من به دنیا آمده بودم برای دفاع از کشورم میجنگیدند حالا به من میگویند ما بعد از خدا فقط تو را داریم.
برای اینکه من باور دارم همه ما کاری به این نداریم که فلان مسئول کشورمان چه کسی و با چه افکاری است.
ما با خودمان گفتیم اینکه با پدر، مادر و یا خواهر و برادرمان بحث و اختلاف داریم ملاک نیست، مهم این است که اجازه ندهیم دزد وارد خانهمان شود.
پای همین اعتقاد هم ایستادیم.
از جان و جسممان گذشتیم و حالا که سلامت روح و جسممان را از دست دادهایم، باید از مسئولین همین کشور توقع داشته باشیم شرایط زندگی را برای ما هموارتر کنند تا اگر در جمع خانواده زندگی میکنیم، آنها پذیرای ما و شرایطمان باشند و اگر تنها زندگی میکنیم از پس چالشهای زندگیمان بر بیاییم.
من با علم بر همه اینها مدام انتقاد میکنم، راهکار میدهم و برای رفع چالشهای جانبازان قدم بر میدارم به خاطر همین است که آنها من را از خودشان میدانند و به واسطه رشته تحصیلیام بسیاری از مشکلاتشان را با من درمیان میگذارند.
مشکلاتی که متأسفانه بعضی از مسئولین متولی، در حل آنها کوتاهی میکنند.» علیپور غلو نمیکند.
پارادوکس غریبی است؛ جانبازان کشورمان به کسی که تمام بدنش سوخته و موج انفجار، هستی او را به تاراج برده، پناه میبرند و او در راه احقاق حقوق آنها هر روز باانگیزهتر میشود.
دنیا نگاه همسرم را به من بدهکار است
از دکتر علیپور که میپرسم هنگام مواجهه با چه موقعیتی دوستداری چشمانت میدید، برای او هم دیدن لحظههای ناب یک خانواده آرزو است؛ «سال ۸۳ و پیش از جانباز شدن با یکی از اقوام ازدواج کرده بودم، اما پس از آنکه مجروح شدم، به دلیل شرایط سختی که داشتم از ادامه زندگی با من منصرف شد تا اینکه سال ۸۸ مجدد ازدواج کردم.
حاصل این وصلت دو فرزند است که دیدن لحظه تولد آنها، بزرگ شدن و خندیدنشان، به مدرسه رفتن آنها و هر کاری که برای اولین بار انجام میدهند، آرزوی من بوده و هست.
دیدن لحظههای شاد یک خانواده موهبتی است که هر انسان سالمی دوست دارد شاهد آن باشد.
به نظرم هیچ هدیهای ارزشمندتر از نگاه عاشقانه نیست و متأسفانه من از آن محرومم.
دنیا دیدن نگاه همسرم را که با وجود تمام کاستیهای من در کنارم حضور دارد به من بدهکار است.»
علیپور نبود بهداشت روان و آگاهی به آن را عامل اصلی تنشهایی میداند که در خانه و در خانواده جانبازان بروز میکند.
این جانباز ۷۰درصد که پیش از جانباز شدن، دست کم به ۱۹ مهارت آن هم به طور حرفهای تسلط داشته در همین خصوص ادامه میدهد: «در روزگار عافیت، عکاسی، فیلمبرداری، هنرپیشگی، کارهای الکترونیکی، موتور سواری، اتومبیلرانی، خلبانی، آرایشگری، نواختن موسیقی و بسیاری از کارهای حساس دیگر را بدون نقص انجام میدادم، اما حالا برای نصب یک پریز برق هم ناتوانم و همین دیشب ۲ و نیم میلیون تومان هزینه کردم تا کسی بیاید و این کار را برایم انجام دهد.
طبیعی است نقص عضو هزینههای مادی و معنوی زندگی امثال من را بسیار بالا برده و در صورتی که بهداشت روان نداشته باشیم و برای نحوه برخورد صحیح با خانواده آگاهی خودمان را بالا نبریم و البته امتیازهایی هم برای آنها فراهم نکنیم، خانواده به راحتی نمیتواند از پس چالشهای زندگی با ما برآید.
همسر من که نباید لامپ خانه را تعویض یا مبل ۳ نفره را جا به جا کند، اما وقتی من امکان انجام این کارها را ندارم، لاجرم بار سنگین این مسئولیتها بر دوش او میافتد.
راستش را بخواهید همین که همسران ما جانبازان با شرایط خاص ما کنار میآیند شاهکار است.»
رویای روزهای روشن
هواپیمای جنگی در آتش سوخت و شعلههای آن تا عمق جان سرهنگ خلبان را سوزاند، اما او اجازه نداد رویاهایش نابود شوند.
ادامه تحصیل تمام آن چیزی بود که علیپور را متوقف نمیکرد.
راه یافتن به دانشگاه تهران، نه تنها بهترین نقشه راه برای مسیر پیش رویش بود که به همین واسطه توانست گره از کار جانبازان بسیاری باز کند و با اطلاعرسانی در مورد وضعیت و مشکلات آنها، راه میانبری برایشان باز کند.
اگرچه بعضی از اساتید دانشگاه به او میگویند «تو در آزمون میهندوستی سربلند شدهای و احتیاجی به نمره ما نداری» و تعداد دیگری از اساتید با این استدلال که شخصی مثل علیپور یک فرد ایدئولوژیک است و نباید نمره خوبی بگیرد، مسیر تحصیل را برایش سخت میکنند، اما او با تمام این فراز و فرودها، تا مقطع دکترای حقوق خصوصی دانشگاه تهران پیش آمده و به روزهای روشن امیدوار است.