خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 11 آبان 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

کاسبان علوم غریبه؛ گزارش روزنامه اعتماد از بازار کسب و کار دعانویسان

اعتماد | همه | شنبه، 10 آبان 1404 - 20:40
در دهه‌هاي گذشته خيلي از زنان براي فال قهوه به فالگيرهايي مراجعه مي‌كردند كه زماني در اغلب آرايشگاه‌ها نيز مستقر بودند. يا از ميان آشنايان و دوستان دور و نزديك، كسي آنها را مي‌شناخت و معرفي مي‌كرد.
زن،امامزاده،دعانويس،دعانويسي،دعا،فال،سيد،دنبال،مردي،جوان،دعا ...

در شبکه‌های اجتماعی پست و تبلیغات درباره دعانویسان بسیار است و هم شوخی‌هایی که نشان از مراجعه و متقاضی برای دعانویسی دارد.
دعانویسی را برخی به سخره می‌گیرند و برخی هم میان صحبت‌ها، خودشان را لو می‌دهند که لااقل یک‌بار با یکی از این شماره‌هایی که مدام تبلیغ می‌شود تماس گرفته‌اند که یا معشوق رفته‌شان را بازآورد، یا بخت‌گشایی کند یا رزق و روزیشان را افزایش دهد.
کد خبر: 745112 | ۱۴۰۴/۰۸/۱۰ ۲۰:۲۶:۱۴
شفق محمدحسینی- بیش از دو دهه پیش، آقا سید وقتی پاهایش از رمق افتاد، یکی گفت برو دنبال دعانویسی، فوت و فنش را بیاموز و خودت استاد شو.
آقا سید که دیگر نتوانست راه برود، به راه حروف ابجد رفت و طبق گفته خودش، چهل روز چله نشست، دوره‌هایی را گذراند و بعد از آن بود که اتاق آن گوشه کنج خانه‌اش، دیگر شد پاتوق زنان جوان و مردان بلندقامت و ریز و درشتی که نه ‌تنها از تهران که هفت شهر آن طرف‌تر آمده بودند تا آقا سید سرکتاب برایشان باز کند و دعایی که می‌خواستند را بنویسد.
از وکیل و دکتر و مهندس و افراد متمولی که به گفته نزدیکانش حالا برای خودشان قدر و منزلتی دارند، اما آن روزها، حسابی آقا سید را قبول داشتند که به قول نزدیکانش مرد خوبی بود.
رقم بالایی برای دعا نمی‌گرفت و اول از همه می‌پرسید، اگر اعتقاد داری بیا، اگر نداری نه به خواسته‌ات می‌رسی و نه فایده‌ای دارد.
مرد معتقدی که زمین‌گیرشدنش، نان تازه‌ای برایش پخت؛ نانی که تا سال‌ها کوچه بن‌بست منزلش در یکی از خیابان‌های قدیم تهران را مملو از جمعیتی کرده بود، که برخی‌شان، البته اغلب زنان، وقت و بی‌وقت، پاشنه درش را از جا در می‌آورند، شاید در آرامشی که پیرمرد به آنها می‌داد، کمی آتشی که به جانشان افتاده بود، آرام گیرد.
یکی از مشتری‌هایش زن جوانی بود که هوو داشت، همه تلاشش را کرد تا مهر شوهر را از زن دوم بشوید، اما آقا سید از این دعاها دست کسی نمی‌داد، زن تنها هفته‌ای یک بار می‌آمد و همان دعای قبلی را می‌گرفت.
خودش به نزدیکان آقا سید گفته بود، همین که ایشان را می‌بینم و صحبت می‌کنم، آرام می‌شوم.
اما زنانی هم بودند که نزدیک‌تر می‌شدند، برخی‌شان به صیغه ایشان در می‌آمدند، که خودش هم انکار نمی‌کرد و خانواده‌اش هم خبرداشتند.
یکی از نزدیکانش می‌گفت، اغلب دعاهایی که می‌نوشت، تکراری بود و دعای شر دست کسی نمی‌داد.
بیشتر برای روزی و مال و بخت و جلب محبت و درمان بیماری، به خصوص آنها که غشی بودند، منظورش صرع بود، مراجعه می‌کردند.
برخی را می‌دیدم که می‌گفتند شفا گرفته‌اند، هرچند من خودم چیزی ندیده بودم و خودشان می‌گفتند.
آنها هم که ناامید از حاجت بودند را می‌شنیدم که سید به آنها می‌گفت تا زمانی که اعتقاد نداشته باشید، هیچ فایده‌ای ندارد و همه دعاها بی‌اثر است.
پیرمرد در نهایت سکته کرد و رفت؛ کتاب دعایش ماند در دستان وارثی که از پدر چندقلمی به ارث برده بود، تا اموراتش بگذرد.
از تبلیغ در فضای مجازی تا نصب آگهی خانه به خانه
به گوشه‌ای از نرده‌های سیاه ساختمانی نوساز، در باد کاغذی چسبانده بودند که نوشته بود؛ سرکتاب، باطل سحر، بازگشت معشوق، گشایش رزق و روزی، با شماره که تماس می‌گیرم، مردی جوان با لهجه‌ای دور و رویی گشاده پاسخ می‌دهد که اول سرکتاب را تلفنی باز می‌کنم و نام خودت و مادرت را می‌گویی، البته قبل اینها، سیصد هزارتومان ناقابل به شماره حسابی که اعلام می‌کنم واریز می‌کنی، بعد آن تازه می‌گویم که هزینه آنچه می‌خواهی چقدر آب می‌خورد.
می‌گویم تضمینی است دیگر؟
می‌گوید شما سیصدهزارتومان را نقدا بریز، البته که تضمین خداست، اما 99درصد تضمین می‌دهم.
می‌گویم آقا حدودی نمی‌شود بگویید بازگشت معشوق چقدر برایم خرج برمی‌دارد؟
با جدیت می‌گوید خانم بستگی به سن و شرایطش متفاوت است، شما اول برو آن سیصد هزارتومان وامانده را واریز کن، تا برویم سراغ مرحله بعدی.
می‌گوید همه دعاها را هم تلفنی می‌دهد و خدای نکرده اگر گرفتاری پیچیده‌ای باشد که بگویید و تلفنی نشود از آن خلاص شوید، آن وقت دیگر مجبوریم که ملاقات حضوری داشته باشیم.
مگر اینکه خارج از کشور، یا شهرستان باشید که کارتان را همان تلفنی راه می‌اندازیم.
دعانویسی دیگر که با آن تماس گرفتم، به صبوری مرد جوان نبود، از همان ابتدا سر جنگ داشت، زنی جوان که می‌گفت بیش از 15سال است که دعانویس است.
در آگهی‌شان درج شده بود که سرکتاب رایگان است، جمله‌ام تمام نشده بود که تقریبا داد زد، کی گفته رایگان؟
چرا باید رایگان باشه؟
گفتم خودتون نوشتید.
جواب داد که آن آگهی برای 15سال قبل است.
جواب سوال‌هایم را درحالی می‌داد که صدای دیگ و قابلمه از آشپزخانه‌اش پشت تلفن می‌آمد.
ظرف‌ها را به هم می‌کوبید و قیمت هم نمی‌داد.
آخرش هم گفت؛ سرکتاب با دعا فرق داره.
مگه علی با ممد فرق نداره؟
من که نمی‌دانستم چه جوابی بدهم گفتم بله حتما فرق داره!
گفت سرکتاب طالع شماست و مانند نسخه است، اما دعا داروست!
قیمت این دو با هم متفاوت است، اما شما این کاره نیستی!
و گوشی را قطع کرد و رفت.
با یک دعانویس زن تماس می‌گیرم، که می‌گوید برای بازگشت معشوق باید احضار سنگین بیاورم و قیمت قطعی‌اش را با کلی بالا و پایین کردن، و اینکه می‌پرسد معشوقت چند وقته رفته است؟
می‌گویم حدود 6ماه.
می‌گوید من بیشتر از 6 ماه قبول نمی‌کنم.
برای معشوقی که 6ماهه رفته است، 5میلیون تومان اول بریز به شماره کارتی که می‌دهم، بعد هم اسم خودش و اسم مادرش را برایم بفرست، تا بگویمت که کی بازخواهد گشت.
جالب است که بازگشتش نیز تضمینی است.
در جواب سوالم که چرا دعانویس‌ها نام مادر را می‌خواهند، می‌گوید: به خاطر حروف ابجد نامش است.
چون نام پدرش را اگر بخواهیم، ممکن است نام پدر واقعی‌اش نباشد، اما نام مادر واقعی است.
دعانویس دیگری، مردی جوان است و می‌گوید که باید در ایتا یا واتساپ پیام دهی و پشت تلفن قیمت را نمی‌گوید.
می‌گوید مشکلت را بگو، تا قیمت دهم، وقتی می‌پرسم چرا باید دعاها را در قبرستان چال کنیم؟
لعن و نفرینی نثار شیطان می‌کند و می‌گوید که نه خواهرم آن شر است.
مشکل‌ساز است.
ما مشکل برای کسی درست نمی‌کنیم.
برخی این کارها را می‌کنند، اما من نه.
من دعای خیر می‌نویسم.
آنها که می‌گویند برو در قبرستان دعا را چال کن، نیتشان شر است و آن دسته از دعاهایی است که برای دیگری بد می‌خواهد.
طلسم جذب کراش از راهِ دور
حالا در شبکه‌های اجتماعی هم پست و تبلیغات درباره دعانویسان بسیار است و هم شوخی‌هایی که نشان از مراجعه و متقاضی برای دعانویسی دارد.
دعانویسی را برخی به سخره می‌گیرند و برخی هم میان صحبت‌ها، خودشان را لو می‌دهند که لااقل یک‌بار با یکی از این شماره‌هایی که مدام تبلیغ می‌شود تماس گرفته‌اند که یا معشوق رفته‌شان را بازآورد، یا بخت‌گشایی کند یا رزق و روزیشان را افزایش دهد.
البته که همیشه بازگشتن معشوق یا به قول آنچه در تبلیغی آمده بود؛ طلسم جذب کراش از راه دور!
که باید چند میلیون از راه نزدیک پیاده می‌شدی، تا آنکه بر او نظری داری، تضمینی برتو نظری افکند.
اما بعد واریز مبلغ، دیگر تنها باید دست به دامان پروردگار شوی، چون آنکه به او کراش داری ممکن است اصلا روحش هم خبردار نباشد که باید به سمت شما بیاید!
اما برای جوانان امروز همین که ببینند، چهار نفر در فضای مجازی از این دعانویس تعریف کرده‌اند، یا یکی- دو دوستشان، کافی است تا به او امید ببندند.
اما پاسخی برایت ندارند وقتی از یک دانشجو می‌پرسی که دقیقا از کجا مطمئن بودی که کراشت از راه دور جذب می‌شود؟
برایش تفاوتی ندارد که در راه رسیدن به عشقش چند میلیون تومان ناقابل هم هزینه کند، شاید بخت با دعانویس یار بود و این یکی از قضا، به راه آمد و عاقبت این قصه خوش شد.
اما پست‌هایی که در وصف دعانویس‌ها در توییتر گذاشته‌اند هم خالی از لطف نیست؛ اغلب درخواست دعانویس خوب کرده‌اند، که نشان می‌دهد مراجعه به دعانویس تا چه اندازه عادی و باب است و این ربطی هم به سن و سال ندارد.
یکی نوشته است که بیشتر از 99درصد زنان حداقل به یکی از موارد طالع‌بینی، فالگیری، دعانویس، ماه تولد و...
اعتقاد دارند.
بیشتر نوشته‌اند که به دعانویس خوب نیاز دارند یا کارشان از قرص گذشته و کمی مانده است سراغ دعانویس بروند.
برخی هم دعانویسی را به سخره گرفته‌اند که امروز پول در دعانویسی است و دیگر باید پرونده کارهای دیگر را بست و از حسابداری هم به اندازه دعانویسی پول در نمی‌آید و قرار است با دعانویسی پولدار شویم.
برخی هم متعجب شده‌اند از این همه جوان تحصیلکرده که به دنبال دعانویس هستند.
قبرستان؛ مکانی برای چال کردنِ سحر و جادو
کمی بالاتر از قبر مادرش پیدایش کردند.
می‌گفت حتی جرات نکردیم درست نگاهش کنیم؛ کتف گوسفندی بود که روی آن اسم زن و مردی را نوشته بودند؛ احتمالا می‌خواستند از هم جدایشان کنند، یا مهرشان را به دلشان بیندازند.
این اولین‌بار نیست که کسی در میان قبرستان، تکه‌ای از بدن حیوانی پیدا می‌کند که یا دعایی بر آن یا داخلش نوشته شده است.
برخی دعانویس‌ها دعاها را دست‌گیرنده می‌دهند و می‌گویند در قبرستانی چال کن.
حالا خطی‌های بهشت زهرا هم وقتی می‌بینند که برای دادن آدرس قطعه‌ای که می‌خواهی بروی من‌ومن می‌کنی، خودشان می‌فهمند و می‌گویند، سوار شو ما همونجا پیاده‌ت می‌کنیم، برو کارتو انجام بده و بیا.
منظورش از همانجا، قطعه‌های قدیمی بهشت‌زهراست، که خلوت‌تر است و کسی حواسش نیست، فقط دندان تیزکرده است برای آن مبلغ دربستی که در هفته یکی- دو بار از این مسافران به پستشان می‌خورد، که حالا به قول راننده کمتر از قبل شده‌اند یا خودشان با خودروی شخصی می‌روند و دعا را چال می‌کنند.
همه دعانویس‌ها اما این دعاها را نمی‌دهند، برخی‌شان می‌گویند که شر است و کار شر نمی‌کنند، یا به قول آن مردی که نزدیک امامزاده صالح بود، برخی سوءاستفاده می‌کنند و کسی هم کاری به کارشان ندارد.
اما تنها در قبرستان نیست که دعا را چال می‌کنند.
برخی از این دعاها در خانه‌هایشان هم پیدا کرده‌اند.
البته این در گذشته بیشتر از امروز باب بوده است.
زنی که حالا بیشتر از پنجاه سال دارد، می‌گوید که در جوانی به عقد پسرعمویش درآمده بود، اما بعد از مدتی او را به شکل حیوان می‌دید و از مرد فرار می‌کرد.
می‌گوید مادرش در زیرزمین موشی پیدا کرده بود که شکمش را دوخته بودند و در شکمش هم دعایی گذاشته بودند.
مادرش موش را نزد دعانویس‌های قزوین می‌برد، تا شاید بخت دخترکش گشاده شود و مهر پسرعمو بازگردد و ثروت دو خانواده در دستان آشنا حفظ شود.
اما دعانویس‌های قزوین می‌گویند کاری از دست کسی ساخته نیست و سحرِ بخت دخترت باز نمی‌شود.
در نهایت دختر از پسرعمویش جدا می‌شود.
برخی هم در گوشه خانه‌هایشان کاغذی مچاله یا دعایی پیدا می‌کردند که در گذشته توصیه می‌کردند، آنها را به آب روان بسپارید.
مثلا زنی می‌گوید که در کیف دختر16ساله‌اش سال‌ها قبل دعایی پیدا کردند، که یکی به آنها گفت به آب روان بسپارید و آنها هم کلی در شهر به دنبال آب روان گشتند و در نهایت دعا را به آب سپردند تا ببرد.
فالی از جنسِ کافیین
« از هجده سالگی بختم را با گره‌ای کور بستند.
هرکه به خواستگاری‌ام می‌آمد، با هر شکل و شمایل و خانواده‌ای، پدرم بی‌درنگ می‌گفت نه.
مادرم سری تکان می‌داد و می‌گفت دخترم را نشان کردند.
بخت و اقبالش را گره کوری زدند.» ما که دنبال نخ انتهای گره می‌گشتیم، گم در قصه زنی بودیم که حالا در چهل سالگی در به در به دنبال شوهر می‌گشت.
نه که بخواهیم قضاوت کنیم، جمله خودش بود.
حالا سال‌هاست از او خبر ندارم که گره کور بالاخره با دست باز شد یا دندان، اما آن سال‌ها، بیش از یک دهه قبل، با مادرش پیش انواع فالگیر رفته بودند و تا جایی که من از احوالش خبر داشتم، هنوز گره از بختش گشایش نشده بود.
مادر و دختر هردو فالگیر بودند.
فال قهوه قدیم‌ترها رایج‌تر بود.
می‌گفت مادرم بعد اینکه در فال یکی از آشناها مرگ عزیزش را دید، دیگر فال گرفتن را کنار گذاشت.
اما خودش همچنان فال قهوه می‌گرفت.
از دوستان نزدیکش پولی نمی‌گرفت ولی از دورترها می‌گرفت.
دوستان نزدیکی هم که فالی جدی‌تر از نیم ساعت نشستن در یک کافه می‌خواستند، به خانه‌اش دعوتشان می‌کردند که گاهی هم اگر به نکته درستی اشاره کرده بود، هدیه‌ای برایش می‌خریدند.
یک بار که چهار نفری در کافه بودیم، بی‌هوا از سر کنجکاوی فنجان خودش را برداشتم و شکل‌هایی را که دیدم به هم وصل کردم و هر سه ماتشان برده بود.
گفت مگر فال بلدی؟
گفتم نه فقط شکل‌ها را دیدم و به هم چسباندم و این شد ماهی، این درخت شد، این هم چند زن که نشستند به غیبت کردن.
یکی از تفریحات ما چهار نفر که از کلاس زبان انگلیسی برمی‌گشتیم، این بود که« س» برایمان فال قهوه می‌گرفت.
آن دو دوست دیگرم قضیه را جدی گرفته بودند و من فقط فنجانم را برای اینکه همرنگ دیگران باشم برمی‌گرداندم و هیچ‌وقت هم اتفاق خاصی داخل فنجانم نمی‌افتاد.
انگار دُردِ قهوه و آب با هم تبانی کرده بودند تا کار دوستم را راحت کنند و هربار بگوید تو فنجونت خبری نیست.
در دهه‌های گذشته خیلی از زنان برای فال قهوه به فالگیرهایی مراجعه می‌کردند که زمانی در اغلب آرایشگاه‌ها نیز مستقر بودند.
یا از میان آشنایان و دوستان دور و نزدیک، کسی آنها را می‌شناخت و معرفی می‌کرد.
یکی از افرادی که چند سال قبل مرگش فال قهوه گرفته بود، نزدیکانش می‌گفتند زن فالگیر چند سال قبل، مرگش را خبر داده بود و ما جدی نگرفته بودیم.
زن جوان چند سال بعد، بعد از تحمل بیماری، از دنیا رفت.
از امامزاده تا زیر بازارچه
هلال ماه از آسمان بالای امامزاده صالح بیرون زده است.
قبل‌ترها اطراف اینجا هم دعانویس‌ها بودند، اما امروز کار و بارشان آنلاین شده است.
با وجود نیروی انتظامی در اطراف امامزاده جرات ندارند که اینجا بنشینند و برای مشکلات مردم دعا تجویز کنند.
به چند نفری نگاهی می‌اندازم، اما شبیه دعانویس‌ها نیستند.
مردی که خودش با دو قناری فال حافظ می‌گیرد، می‌گوید دعانویسی دروغ محض است، همان چند نفری هم که قبلا اینجا بودند، خودشان کارتن‌خواب بودند و به مردم دروغ می‌گفتند.
با دو دندانی که در گرگ و میشِ عصرِ تجریش در دهانش می‌درخشد، می‌گوید این پرنده‌ها راست می‌گویند.
یک فال حافظ بخر، صدهزارتومان، اول نیت کن، این دو قناری که یکی زرد و دیگری سبز است، یکی از فال‌ها را بیرون می‌کشد و آن وقت برحسب نیتی که داری، می‌بینی که به خواسته‌ات می‌رسی.
نور ماه به کوه‌های مقابل افتاده است و اذان ریخته است به خیابان‌های دورِ امامزاده صالح، اطراف و داخل امامزاده خلوت‌تر از زیر بازارچه است، سراغ دعانویس را که می‌گیرم، آدرس مرد جوانی را می‌دهند که گوشه‌ای از بازارچه دکان دارد، اما می‌گوید از آن دعانویس‌ها نیستم که طلسم و سحر بفروشم.
تنها انگشتر و تسبیح و دعاهایی می‌فروشد که به گفته خودش آیه‌های قرآن است و قیمتی هم ندارد.
می‌گوید آنها که شما دنبالشان هستی را نمی‌توانی پیدا کنی.
اگر هم پیدا کنی حرفی نمی‌زنند.
آنها سوءاستفاده می‌کنند و کارشان را هم می‌کنند و کسی هم کاری به کارشان ندارد.
همان چندلحظه در غرفه کوچکش مردی مشغول خرید انگشتری است و تلفنی هم عکسی از تسبیحی خوش‌دست برای مشتری می‌فرستد.
محاسن بلندی دارد و حدود سی‌وپنج ساله است، با لبخندی گرم.
غرفه‌اش هم پر است از سنگ نمک و انگشتر و تسبیح‌های رنگ به رنگ که به دیوار آویخته است.
از اطراف امامزاده که سراغ دعانویس‌ها را گرفتم، او را معرفی کردند و گفتند از هر دعانویسی بهتر است.
زیاده سخن نمی‌گوید و با همان چند جمله می‌رود تا به معامله انگشترش برسد.
مقابل امامزاده اما خبری از دعانویس‌ها نیست، تنها زن و مردی در سوز عصر آبان پتویی را دور خود پیچیده‌اند و دو زن هم بسته‌های نمک را به زواری می‌دهند که به داخل امامزاده می‌روند.
زن جوانتر می‌گوید دعاکن به اونچه که می‌خوام برسم.
زن دیگر هم با دعا از در امامزاده وارد می‌شود.
نمک‌ها را فقط به آنها که داخل می‌روند می‌دهد و چند زن بیرون امامزاده تقلا می‌کنند شاید زن به آنها هم نمک بدهد، اما زن جوان انگار فقط به آنها که قصد ورود به حریم امامزاده را دارند می‌دهد.
نذری‌های امروز هم مانند گذشته نیست.
قدیم‌ترها اینجا پر از زائر و نذری‌های مختلف بود.
امشب تنها دکان چای‌فروشی مقابل امامزاده شلوغ بودکه آن هم چای می‌فروخت و خبری از نذری نبود.
اما قدیم‌ها اینگونه نبود، چنددهه قبل دعانویس‌ها از فضای نزدیک امامزاده بهره می‌بردند، تا آنها که به دنبال دعا بودند را پیداکنند.
یکی از قدیمی‌های تجریش که 30 سال پیش در میدان دکانی داشت به یاد می‌آورد که یک سیددعانویس در کوچه پس کوچه‌های بازار تجریش بود که قدیمی‌ترها به یادش دارند.
مردی که حتی از خانه هم بیرون نمی‌آمد، در خانه‌ای قدیمی و کوچک، اتاق کارش طبقه بالای خانه بود.
اغلب افراد ثروتمند را می‌دیدیم که سرگردان در کوچه‌های اطراف امامزاده سراغش را می‌گرفتند، هر که وارد کوچه اول بازار می‌شد، از وجناتش می‌فهمیدیم که به دنبال سید می‌گردد.
هر غریبه‌ای از اینجا رد می‌شد، بی‌بروبرگرد دنبال دعانویس مشهوری بود که همه می‌گفتند از پای منقلش بلند نمی‌شود.
زنی بود که با کادیلاکی سفید می‌آمد و چون کوچه باریک بود، سر ایستگاه در بازار نگه می‌داشت، راننده در را برای خانم باز می‌کرد.
زن با کت و دامن سفید، کوچه راپیاده طی می‌کرد تا به خانه سید برسد.
صدای کفش‌هایش زیر بازار می‌پیچید و گم می‌شد.
یک ساعتی بعد باز می‌گشت.
محلی‌ها اما دعانویس را به سخره می‌گرفتند و باورش نداشتند.
همه می‌گفتند دروغ و دغل است.
چون زیرو رویش را می‌دانستند، اما مردم ساده‌دل از روی ناچاری به سمت دعا می‌رفتند.
هرچقدر مقابل امامزاده و داخلش خلوت است، و دیگر خبری نه از کادیلاک سفید است و نه از دعانویس، تجریش شلوغ است.
به مترو که می‌رسم، چشم می‌اندازم به دنبال جای نشستن، بالاخره کنار یک زن که کتاب دعایی سبزرنگ به دست دارد می‌نشینم.
کمی می‌خواند و بعد کتاب را داخل کیفش هل می‌دهد و صلوات‌شماری به دست می‌گیرد که با منجوق‌های سبز دوخته شده است، من که از صبحانه تا هفت عصر چیزی نخورده بودم چند بادام به دهان می‌گذارم و به هر دو زن چپ و راستم هم تعارف می‌کنم که هیچ کدام برنمی‌دارند.
اما زنی که دعا می‌خواند، از کیفش اسکناس سبز دویست ریالی را در می‌آورد و در دست‌هایم می‌گذارد و می‌گوید؛ این از طرف آدمی بسیار خوب است که برایت دعای خیر می‌آورد.
از تعجب دهانم باز مانده است که همان وسط‌ها تشکر هم می‌کنم و زن در میان باد پیاده می‌شود و می‌رود.
مسافران به اسکناس سبز نو در دستان من خیره مانده‌اند.
اسکناسی خوش‌رنگ که روزگاری برای خودش قدر و قیمتی داشت.