وضعیت سردار کارگر در آستانه اسارت
یکدفعه دیدم سه چهارنفر از روبهرویم میآیند. لباسهایشان سبزرنگ بود و یکیشان هم تیربار داشت. اول فکر کردم خودی هستند، ولی عراقی بودند. من هم اسلحه نداشتم. به یک تپه که رسیدم سنگر گرفتم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «بهمن کارگر، نیروی انسانی قرارگاه نجف» از سری کتابهای تاریخ شفاهی دفاع مقدس به قلم و پژوهش یحیی نیازی و منتشر شده در مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس است.
این کتاب به فعالیتهای سردار سرتیپ بهمن کارگر رییس بنیاد حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس از ابتدا تا پایان دفاع مقدس پرداخته است.
آنچه در ادامه میخوانید، برشی از این کتاب است.
برای آمبولانسها راننده لازم داشتیم.
یک سری آمبولانس نو هم از نیروی زمینی گرفته بودیم.
من به فرماندهان سپاه کرمانشاه، تهران،همدان، آذرلایجان شرقی و...
زنگ زدم و از آنها راننده درخواست کردم؛ البته آنها دیگر زیر نظر قرارگاه نبودند، ولی رفاقتی به آنها زنگ زدم و درخواست راننده کردم.
خدا شاهد است که نهم تیرماه، یعنی شب عملیات، پانصد تا راننده در منطقه بودند.
*آقای شوشتری چه واکنشی به اقدام شما نشان دادند؟
ایشان در یکی از جلسات و جلوی همه گفت مطمئن بوده که من [کارگر] این کار را انجام میدهم و این اتفاق میافتد.
با توجه به تعداد زیاد رانندهها، قرار شد که اگر یگانها راننده نیاز دارند، به یگانها هم راننده بدهیم؛ بنابراین تعدادی از رانندهها را به تدارکات و تعدادیشان را هم به مهندسی دادیم.
این هم لطف امام زمان (عج) بود.
من وقتی دیدم این همه راننده آمده، به بچهها گفتم که حتماً در این عملیات موفق میشویم.
به هر جهت برنامهریزیها انجام شد و روز ۹ تیر ۱۳۶۵، ساعت ۱۱ شب، عملیات کربلای ۱ با رمز «یا ابوالفضل (ع) ادرکنی» شروع شد.
یکی از کارهای خوبی که برای اولین بار در این عملیات انجام دادیم، نصب یک نقشه وضعیت در بخش پرسنلی بود و آمار همه یگانها را پای تخته نوشته بودیم؛ به ویژه کادر اصلی یگانها، مثلاً فرمانده لشکر، جانشین لشکر، ستاد لشکر، مسئولان واحدها و گردانها را نوشته بودیم که اگر اتفاقی برایشان افتاد سریع آمار آنها را بگیریم.
آقای علاءالدینی، مسئول پرسنلی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)، طرحی به اسم «آمار کف دستی» مطرح و فرمی درست کرد که کمک میکرد ما خیلی سریع و دقیق آمارگیری کنیم.
آمارگیری در عملیات کربلای ۱ بسیار دقیق بود.
از این طرح در عملیاتهای کربلای ۴ و کربلای ۵ استفاده شد؛ اینقدر دقیق بود که ما ظرف کمتر از یک ساعت گزارش میدادیم که از بعد نیروی انسانی چه اتفاقی افتاده است.
مثلاً وقتی فرمانده و جانشین لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)، آقایان غلامرضا جعفری و احمد فتوحی، مجروح شدند، ما فوری به فرماندهی قرارگاه اعلام کردیم.
*چه یگانهایی در این عملیات حضور داشتند؟
لشکر ۱۷ علی بن ابیطالب (ع)، لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، لشکر ۴۱ ثارالله (ع)، لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع)، لشکر ۲۵ کربلا، لشکر ۵ نصر، لشکر ۲۱ امام رضا (ع)، تیپ بیتالمقدس، توپخانه ۶۳ خاتم (ص)، لشکر ۴۳ امامعلی (ع) و تیپ جوادالائمه (ع).
جهاد سازندگی هم خیلی خودش را در این عملیات نشان داد.
یکی از کارهایی که سپاه در این عملیات انجام داد، آوردن کارخانههای یخسازی سیار بود.
هوا آنقدر گرم بود که وقتی یخ را روی زمین میگذاشتی در مدت زمان کمی آب میشد!
در مجموع، در آماری که خودم در سوابق دیدم بین سی و پنج تا چهل گردان در این عملیات شرکت کردند.
البته ما برای عملیات به بیش از هفتاد گردان نیرو نیاز داشتیم، ولی لطف امام زمان (عج) شامل حال ما شد و این عملیات اجرا شد.
از همان روز اول عملیات هم خبرهای خوبی به گوشمان میرسید.
به نظر من، یکی از عملیاتهای لذتبخش دفاع مقدس همین آزادسازی مهران است.
**حضور در منطقه عملیاتی کربلای ۱ و پیشروی تا مرز اسارت
*شما در روز آزادسازی مهران کجا و مشغول چه کاری بودید؟
من در قرارگاه بودم.
یکی دو شب قبل از عملیات به آقای ایزدی گفتم اجازه بدهد من هم به عنوان رزمنده با گردانهای لشکر ۲۷ به عملیات بروم؛ ولی ایشان مخالفت کرد.
اتفاقاً یک شب به گردان مسلم که اخویام قاسم فرماندهاش بود رفتم و پیش آنها خوابیدم.
صبح روز اول، عملیات ما از طرف هرمزآباد به طرف قلاویزان و امامزاده سیدحسن رفتیم.
انگار یکی از گردانهای لشکر ۲۷ هم به آنجا رسیده بود.
ماشین را دورتر گذاشتیم و مقدار زیادی را پیاده رفتیم.
دشت آنقدر گرم بود که نمیتوانستیم جلویمان را ببینیم.
پا و کمر من خیلی درد میکرد و موقع برگشت، از بچههایی که بدوبدو به سمت ماشین رفتند و من جا ماندم.
یکدفعه دیدم سه چهارنفر از روبهرویم میآیند.
لباسهایشان سبزرنگ بود و یکیشان هم تیربار داشت.
اول فکر کردم خودی هستند، ولی عراقی بودند.
من هم اسلحه نداشتم.
به یک تپه که رسیدم سنگر گرفتم.
آنها هم مدام تیراندازی میکردند.
فقط حدود ده متر فاصله داشتیم.
بچههای خودمان داشتند با دوربین نگاه میکردند و بین خودشان گفته بودند که کارگر اسیر شده است.
ذهنم بههم ریخته بود و در یک دقیقه تمام زندگیام از جلوی چشمانم رد شد.
عراقیها پشتسرهم چیزهایی به عربی میگفتند و از من میخواستند که تسلیم شوم.
خوشبختانه فکر میکردند من مسلحم.
این بگومگو و تیراندازی حدود یک ربع طول کشید که البته برای من به اندازه صد سال گذشت.
از همه طرف منطقه بمباران میشد.
در بعضی جاها خط ما و عراق با هم درهم شده بود.
یکدفعه نمیدانم چه اتفاقی افتاد؛ آنجا را بمباران کردند یا با توپ زدند یا اتفاق دیگری افتاد که کل محدوده درگیری من و عراقیها زیرورو شد و همهچیز به هم ریخت.
من هم به یک سمت پرتاب شدم؛ ولی بلافاصله بلند شدم و با سرعت به سمت بچههای خودمان دویدم.
در کل زندگیام آنقدر سریع ندویده بودم؛ موج هم مرا گرفته بود.
دیگر اصلاً نمیفهمیدم اوضاع از چه قرار است و حافظهام دچار مشکل شده بود.
با هر زحمتی بود خودم را به بچهها رساندم.
در راه یک جا ایستادیم و سروصورتمان را شستیم.
بعد هم به بهداری رفتم و یک قرص مسکن خوردم تا حالم کمی بهتر شود.
به بچهها گفتم حق ندارند از این اتفاق به کسی، بهخصوص آقای ایزدی، چیزی بگویند.
تقریباً ده سال پیش آقای پرویز خزائی در مراسم شب خاطره در کرمانشاه این خاطره را بیان کرد و ظاهراً در کتابی هم آن را نوشته بودند.
مدتی بعد هم آقای دهنمکی در جلسهای که برای آزادهها گذاشته بود این موضوع را مطرح کرد و من مجبور شدم این خاطره را که نزدیک بود به اسارتم بینجامد، تعریف کنم.
آقای ایزدی هم بعد از آن متوجه قضیه شد و یکبار به من گفت: «کارگر، تو یک بار نافرمانی کردیها!
مگر نگفته بودم به خط نری؟
چرا رفتی؟!»
**شهادت حبیبالله داوودآبادی
*اگر خاطراتی از عملیات کربلای ۱ دارید، ذکر کنید.
خاطره تلخ من از عملیات کربلای ۱، شهادت حبیبالله داوودآبادی در همان ابتدای عملیات بود.
ایشان جانشین عملیات قرارگاه نجف بود و ما همیشه با هم و در کنار هم بودیم.
حبیبالله قدبلند بود؛ بهطوریکه وقتی پیکرش را درون آمبولانس گذاشتند، در ماشین جا نمیشد.
واقعه تلخ دیگر هم شهادت سیدرضا دستواره، جانشین لشکر ۲۷ در این عملیات بود.
من قبل از شهادت او را در قرارگاه دیده بودم.
جواد واضحی فرد مسئول پرسنلی در این عملیات بود.
من به هر دوی آنها ارادت داشتم.
*ما که مشغول عملیات بودیم، پیکر شهید داوودآبادی را به کرمانشاه بردند و آنجا تشییع کردند، سپس به تهران منتقلش کردند.
در تهران، بچههای پادگان امام حسین(ع) پیکر او را تشییع و دفن کرده بودند.
کربلای ۱ که تمام شد، آقای ایزدی من و غلامرضا صالحی، مسئول عملیات قرارگاه نجف، را به تهران فرستاد تا از طرف قرارگاه به خانواده شهید تسلیت بگوییم.
من خانواده ایشان را از قبل میشناختم؛ در کرمانشاه با هم رفتوآمد داشتیم.
اتفاقاً قبل از عملیات کربلای ۱ یکبار که داشتم به کرمانشاه میرفتم، آقای داوودآبادی به من گفت که احتمالاً در خانهشان نان ندارند.
من تعدادی نان لواش خریدم و به منزلشان بردم.
ایشان دو دختر بهنامهای سمانه و ریحانه داشت که آن موقع کوچک بودند.
نانها را که بردم، همسر داوودآبادی گفت: «حبیب کی میآید؟
بچهها دلتنگاند.»
من هم چون فکر میکردم حبیب حتماً قبل از عملیات به خانه سر میزند، گفتم: «انشاءالله خیلی زود به شما سر میزند.» به خود داوودآبادی هم گفتم که خانوادهاش دلتنگ او هستند.
او گفت سعی میکند قبل از عملیات سری به خانم و بچههایش بزند، که متأسفانه وقت نکرد و بعد هم شهید شد.
روزی که برای عرض تسلیت به تهران رفته بودیم، اصغر داورزنی هم در منزل شهید بود.