خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 20 مهر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

روایت نفس‌گیر یک سرباز از حمله اسرائیل به سپاه البرز/ پاسدارانی که برای امنیت کشور ایستادند - تسنیم

تسنیم | استان‌ها | یکشنبه، 20 مهر 1404 - 09:12
محمدیاسین میرسلیمی، سرباز و مجروح جنگ 12 روزه در گفته های خود، موشک باران سپاه استان البرز را روایت می کند.
تسنيم،آوار،دود،ساختمان،دست،صداي،زنده،مرا،آتش،روز،لحظات،هوش،د ...

به گزارش خبرگزاری تسنیم از کرج، در دل روز و شب‌هایی که صدای انفجار، آسمان کشور را می‌شکافت، ساختمان سپاه استان البرز هم هدف حملات ناجوانمردانه دشمن قرار گرفت؛ حملاتی که با آتش و دود، بخشی از آرامش کشور را نشانه گرفت و به شهادت جمعی از پاسداران و سربازان دلیر انجامید و شماری نیز مجروح شدند و در البرز، غم و غیرت را در هم آمیخت اما مردانی بودند که سینه‌شان را سپر کردند تا ایران آرام بماند.
در همان لحظات پرهیاهو، جمعی از پاسداران و سربازان جانشان را در راه وطن فدا کردند و عده‌ای دیگر، با پیکری زخمی اما دلی سرشار از ایمان، ماندند تا روایتگر آن روزهای آتش و آسمان باشند.یکی از آن‌ها، سرباز و مجروحی است که از دل خاک و دود برخاسته و شاهدی زنده از آن روزهای سنگین و پرالتهاب است.
محمدیاسین میرسلیمی، سرباز و مجروح جنگ 12 روزه در روایت‌های خود، هنوز فداکاری شهید چوبداری را به خاطر دارد و از آن به نیکی یاد می‌کند.
خبرنگار تسنیم از کرج گفت‌وگویی را با این مجروح جنگ 12 روزه ترتیب داده که در ادامه آن را مرور می‌کنیم.
تسنیم: از روز حادثه برای ما بگویید؟
شما کجا بودید و چه اتفاقی افتاد؟
من سربازم و در معاونت روابط عمومی سپاه استان البرز خدمت می‌کنم، آن روز هم مانند همه روزها من و آقای چوبداری در محل کار بودیم.
او در اتاق خودش و من در اتاق تدوین؛ مرا صدا زد و از من خواست تا کلید حسینیه را بگیرم و درب نمازخانه را باز کنم.
کلید را گرفتم و به محض حرکت، صدای انفجار مهیب، آرامش محل کار را بر هم زد و موج شدید انفجار مرا به سمت راهرو پرتاب کرد.
شیشه‌های ساختمان شکست، شوکه شده بودم، آقای چوبداری از اتاق بیرون آمد اما در راهروی مقابل، به زمین خوردیم.
ما و سربازان ستاد، با سرعت از پله‌ها به سمت پایین رفتیم تا به طبقه دوم رسیدیم که صدای انفجار دیگری، در گوشمان پیچید.
بخشی از ساختمان شروع به ریزش کرد و پله‌ها و دیوارها فروریختند.
صبر کردیم تا شرایط آرام‌تر و ریزش آوار کمتر شود.
دود و خاک همه‌جا را فراگرفته بود و نمی‌توانستیم مسیر را پیدا کنیم.
آقای چوبداری دست مرا گرفت و کشید و گفت: میرسلیمی بدو ...
ما جلوتر بودیم و سربازان هم از اتاق‌ها بیرون آمدند و پشت سر ما می‌دویدند، به طبقه اول و بعد همکف رسیدیم، دست آقای چوبداری در دست من بود و کنار هم بودیم تا به درب خروجی ساختمان رسیدیم، قصد خروج داشتیم که موشک سوم به یکی از ساختمان‌ها اصابت کرد.
موج انفجار به‌قدری شدید بود که ناخودآگاه دست من و آقای چوبداری از هم جدا شد و من به یک‌سو و آقای چوبداری به‌سوی دیگری پرتاب شد.
من مقابل درب ورودی افتادم و زمانی که خواستم از روی زمین بلند شوم، ساختمان در حال ریزش بود.
نمی‌دانم چه اتفاقی برای آقای چوبداری افتاد اما ریزش ساختمان را می‌دیدم، زیر آوار گیر کرده بودم و کاری نمی‌توانستم انجام دهم، بی‌هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
نمی‌دانم چقدر بعد، اما به هوش آمدم و بالای سرم را نگاه کردم و تکه‌های بلوک و سیمان را می‌دیدم که در اندازه‌های مختلف بر زمین می‌ریخت.
برخی از آن‌ها روی بدنم می‌ریخت اما دردی را احساس نمی‌کردم و فقط نظاره‌گر بودم.
دوباره بی‌هوش شدم، بار دوم که به هوش آمدم، دیدم چند قدم تا درب خروج ساختمان فاصله دارم اما نمی‌توانستم خارج شوم.
صدای اذان می‌آمد، حجم دود و آتش به‌قدری زیاد بود که نور آفتاب نمی‌توانست به ما سرک بکشد.
هیچ نوری نمی‌دیدم، آنچه می‌دیدم فقط دود بود و سیاهی.
سرم را بلند کردم ولی نمی‌دانستم چه اتفاقی برای چه کسی افتاده است، هر طرف را نگاه می‌کردم همه‌جا تاریک بود.
هیچ‌کس را نمی‌دیدم، گوشم سوت می‌کشید، نگاهی به خودم انداختم، سر و دستانم بیرون از آوار بود اما بدنم زیر آوار گیر کرده بود.
چند بار تلاش کردم خود را از زیر آوار بیرون بکشم اما نمی‌توانستم.
با هر تلاش من، حجم بیشتری از آوار روی بدنم می‌ریخت، آنجا بود که با خود گفتم دیگر به آخر خط رسیده‌ام و باید قبول کنم که نمی‌توانند مرا پیدا کنند، زمانی هم که پیدا کنند از شدت دود، شاید دیگر زنده نباشم.
دست از تلاش برداشتم.
لحظات سخت، دلهره‌آور و نفس‌گیری بود، دست و زبانم قفل شده بود، هیچ‌چیز به مغزم خطور نمی‌کرد، اشهدم را خواندم و سرم را روی بلوک سیمانی که ریخته بود گذاشتم و باز بی‌هوش شدم.
نمی‌دانم چقدر گذشت اما وقتی به هوش آمدم، حجم دود کمتر شده و نور آفتاب دست نوازشی بر صورتم کشید و این بار داخل و خارج ساختمان را می‌دیدم.
چند نفر پاسدار و بسیجی در محوطه بیرون ساختمان به دنبال مجروحان و شهدا بودند، صدای آن‌ها را می‌شنیدم، امید در دلم جوانه زد، شروع به سروصدا کردم، «کمک، من اینجام، کمک» با شنیدن صدای من به سمت ساختمان حرکت کردند.
سر و دستانم بیرون از آوار بود و آن‌ها مرا پیدا کردند و به سختی از زیر آوار بیرون کشیدند و به بیرون از ساختمان منتقل کردند، پتویی آوردند و مرا داخل آن گذاشتند و به سمت آمبولانس بردند، نفس عمیقی کشیدم، لحظات نفس‌گیر و جدال میان مرگ و زندگی تمام شده بود.
نمی‌دانستم چه بلایی بر سرم آمده، فقط خوشحال بودم از اینکه بار دیگر فرصت زندگی پیدا کرده بودم.
وارد آمبولانس که شدم دوباره از هوش رفتم و دیگر چیزی متوجه نشدم.
چشمانم را که باز کردم، خودم را روی تخت بیمارستان دیدم و نظاره‌گر تلاش‌های کادر درمان بودم که سراسیمه به دنبال درمان مجروحان بودند.
صدای آقای چوبداری در گوشم بود که می‌گفت: میرسلیمی بدو، بدو ...
نگرانش بودم، نمی‌دانستم چه اتفاقی برایش افتاده، به دوروبرم که نگاه می‌کردم می‌دیدم هنوز وضعیت من از برخی مجروحان بهتر و از برخی بدتر است، اما اثری از آقای چوبداری نبود و این موضوع بر غم دلم اضافه می‌کرد.
او تا آخرین لحظه همه‌چیز را مدیریت و بچه‌ها را فرماندهی و همه را به سمت بیرون هدایت می‌کرد و فریاد می‌زد: «بچه‌ها دستتون رو بگیرید روی سرتون، مراقب آوار باشید، از شیشه‌ها و نرده‌ها فاصله بگیرید.» در مکالمه آخر، از او خواستم چراغ‌قوه‌اش را روشن کند تا جلوی پایمان را ببینیم اما آن نور کافی نبود.
به این فکر می‌کردم که دقایق آخر، موج انفجار دستش را از دستم جدا کرد و حالا من بودم و دلهره سرنوشت همراه و همدم محیط کارم.
تسنیم: چند صدای انفجار شنیدید و چه مدت‌زمانی زیر آوار بودید؟
من دو سه انفجار را کامل شنیدم و ریزش ساختمان‌ها و خرابی‌ها را دیدم و حس کردم، اما بخشی از این ماجرا را بی‌هوش بودم.
گاهی که به هوش می‌آمدم صداهایی را می‌شنیدم اما نمی‌دانم صدای اصابت موشک بود یا انفجارهای پس از موشک‌باران.
فکر می‌کنم شاید حدود یکی دو ساعت زیر آوار بودم تا امدادگرها در محل حضور پیدا کرده بودند و مرا پیدا کردند و از زیر آوار بیرون کشیدند.
تسنیم: طی این مدت‌زمانی که زیر آوار بودید، به چه چیزها یا کسانی فکر می‌کردید؟
در آن لحظات بیشترین فکری که به ذهنم خطور می‌کرد این بود که آیا بار دیگر خانواده‌ام را می‌بینم؟
آیا باز هم دستان پدر و مادرم را در دست خواهم گرفت؟
آیا خواهرم را دوباره خواهم دید؟
آیا کسی مرا پیدا خواهد کرد؟
آیا فرصت دوباره زندگی کردن را خواهم داشت؟
نمی‌دانستم آن‌ها در چه وضعیتی هستند و همین بی‌خبری مرا بیشتر آزار می‌داد.
موضوع دیگری هم که خیلی ذهنم را درگیر کرده بود، سرنوشت آقای چوبداری بود، نمی‌دانستم سالم است، مجروح است یا شهید شده؟
با خودم فکر می‌کردم آیا از اینجا زنده بیرون خواهم رفت یا همین‌جا در میان دود و آتش شهید خواهم شد؟
ترسیده بودم، بین مرگ و زندگی دست و پا می‌زدم، تلاش برای زنده ماندن امید را در دلم زنده می‌کرد اما وقتی به نتیجه نمی‌رسیدم، قبول می‌کردم که اینجا انتهای خط است و راهی جز تسلیم سرنوشت شدن ندارم.
فکر می‌کردم هیچ‌کس جز من آنجا نیست و فقط من هستم که زیر آوار مانده‌ام.
تسنیم: چقدر برای زنده ماندن و نجات خود تلاش کردید؟
من شعله‌های آتش را انتهای راهرو می‌دیدم که هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد، اما کاری از دستم برنمی‌آمد، لحظات به‌قدری نفس‌گیر بود که گاهی ذهنم قفل می‌شد و هیچ‌چیز به آن خطور نمی‌کرد.
بوی باروت و دود همه‌جا را گرفته بود، نفس کشیدن برایم سخت شده بود، خیلی تلاش کردم کسی را پیدا کنم تا صدایم را بشنود اما موفق نمی‌شدم، از شدت جراحت‌ها بی‌هوش می‌شدم و باز به هوش می‌آمدم.
تسنیم: با دیدن آن حجم از دود و آتش چه چیزی برای شما تداعی شد؟
بار اول که به هوش آمدم، همه‌جا دود و آتش بود، هیچ‌کس و هیچ‌چیز را نمی‌دیدم، گاهی صدای پرتاب شدن، شکستن، ریختن و ...
را می‌شنیدم اما دیدن ساختمان ویران، دود و آتش و خرابه‌ها مرا به یاد روضه خرابه شام انداخت که از کودکی شنیده بودم.
تسنیم: در آن لحظات سخت و نفس‌گیر، به شهادت هم فکر می‌کردید؟
تقریباً از همان لحظه اول که صدای انفجار را شنیدیم، تا به طبقات پایین برسیم، این موضوع در ذهنم مرور می‌شد که آیا به پایین ساختمان می‌رسیم، زنده می‌مانیم یا شهید می‌شویم؟
اما وقتی به تکه‌های سنگ و آجری که روی بدنم ریخته بود نگاه می‌کردم و تلاش‌هایم را بی‌فایده می‌دیدم، دیگر یقین پیدا کرده بودم که تا ساعاتی دیگر از شدت دود و آتش زنده نمی‌مانم و شهید می‌شوم اما همه‌چیز را به خدا سپردم ولی اشهدم را خواندم.
تسنیم: شاید قسمت این بود که شما زنده بمانید و این لحظات را برای مردم و حتی نسل‌های آینده بازگو کنید تا بهتر آن را درک کنند.
فقط یک سؤال در ذهن مخاطب ایجاد می‌شود که با توجه به تهدیداتی که دشمن کرده بود، آیا از اینکه در محل کار حاضر شوید، ترسی نداشتید؟
می‌دانستیم که سپاه البرز یکی از اهداف اسرائیل است و بارها در پادگان با دیگر سربازان در این خصوص صحبت می‌کردیم، حتی روز قبل از حمله هم در منزل با مادرم در این باره صحبت می‌کردیم و مادرم تأکید داشت که هر کشوری در شرایط جنگی باشد، سربازانش باید از آن دفاع کنند.
از مادرم سؤال کردم که اگر به هر دلیلی برای من اتفاقی بیفتد چه می‌کنید؟
مادرم در پاسخ گفت: اگر شما که جوان و سرباز این مملکت هستید، از کشور دفاع نکنید، چه کسی باید برای دفاع پا به میدان بگذارد؟
این صحبت مادرم برایم قوت قلب بود و انگیزه‌ام برای حضور در محل کار را چند برابر کرد که محکم‌تر از قبل بایستم و از کشورم دفاع کنم.
ما هر لحظه به این موضوع فکر می‌کردیم و آمادگی داشتیم اما زمانش را نمی‌دانستیم ولی احساس وظیفه می‌کردیم و در محل کار حاضر می‌شدیم چون می‌دانستیم دشمن به دنبال عدم حضور ما در معرکه و خالی شدن پادگان‌های نظامی است و می‌خواهد میدان‌ها خالی باشد، پس نباید بگذاریم به اهدافش برسد.
تسنیم: از زمان بستری در بیمارستان برایمان بگویید؟
خانواده چه زمانی از این موضوع مطلع شد؟
وارد اورژانس که شدم تقریباً به هوش آمده بودم و شرایط مجروحان را می‌دیدم، بیمارستان خیلی شلوغ بود، کادر درمان همه تلاش خود را برای بهبود شرایط بیماران به کار گرفته بودند و با آرامش و صبوری، به همه مجروحان رسیدگی می‌کردند.
یکی از پزشکان بالای سرم حاضر شد و از من شرح‌حال خواست، نفس کشیدن و صحبت کردن برایم دشوار بود.
با معایناتی که انجام داد متوجه شد که ریه سمت چپ سوراخ و بر اثر وارد شدن باروت، دچار خونریزی شده است، پهلو را شکافتند و از لوله‌ای برای خروج خون‌های داخل ریه استفاده کردند.
از صحبت‌های پزشکان و پرستاران متوجه شدم بیرون از بیمارستان، خانواده‌های زیادی پر از استرس و اضطراب به دنبال عزیزانشان هستند.
نیروهای امنیتی هم برای حفاظت از جان بیماران در تکاپو بودند و به خاطر شلوغی و ازدحام و تأمین امنیت مجروحان، اجازه ورود افراد دیگر به داخل بیمارستان را نمی‌دادند.
پدر و مادر من زمان حادثه در کرج حضور نداشتند و به طالقان رفته بودند اما وقتی خبردار شده بودند، به کرج بازگشتند اما خواهر و دایی من مقابل درب بیمارستان حاضر بودند و دایی‌ام موفق شد به داخل بیاید و از حالم جویا شود، وقتی مطمئن شد زنده هستم به خانواده خبر داد تا آن‌ها نیز نگران نباشند.
روزهای بعد که خانواده‌ها امکان حضور در بیمارستان را داشتند، مادر و پدرم را دیدم و از دیدن دوباره آن‌ها اشک شوق از چشمانم جاری بود.
آن‌ها هم همین حس و حال را داشتند و خدا را به خاطر این موضوع شکر می‌کردند.
تسنیم: وقتی خبر شهادت جمعی از همکاران خود را شنیدید، چه حس و حالی داشتید؟
روز اولی که در بیمارستان بودم، وضعیت مناسبی نداشتم و متوجه نمی‌شدم چه اتفاقی افتاده است اما از روز دوم که کمی شرایط بهتر شد، به دنبال خبری از دوستان به‌خصوص آقای چوبداری بودم، چون تا آخرین لحظه در کنار هم بودیم ولی به یک‌باره از هم جدا شدیم.
سری به فضای مجازی زدم تا خبری پیدا کنم، کانال‌ها را زیر و رو کردم، خبر و اسامی شهادت برخی عزیزان را دیدم، اما از آقای چوبداری خبری پیدا نکردم.
از خانواده مخصوصاً پدرم، پیگیر شدم، آن‌ها هم اطلاعی نداشتند.
در آن لحظات به خودم فکر نمی‌کردم، همه هوش و حواسم به اطراف بود، مجروحان را نگاه می‌کردم تا شاید لابه‌لای آن‌ها گمشده‌ام را پیدا کنم، البته بعداً متوجه شدم که خانواده زودتر از من از ماجرای شهادت و زیر آوار ماندن وی خبردار شده‌اند اما به خاطر شرایط جسمی و روحی، آن را عنوان نکردند.
پدرم می‌گفت: حال آقای چوبداری خوب است و جای نگرانی نیست، اما نمی‌دانم چرا قانع نمی‌شدم.
با خود می‌گفتم اگر آقای چوبداری حالش خوب است چرا سراغی از من نمی‌گیرد؟
من حجم آوار و دود و آتش را دیده بودم و نمی‌توانستم باور کنم اتفاقی برای آقای چوبداری نیفتاده و حالش خوب است اما از طرفی هم نمی‌خواستم خبر بدی در این رابطه بشنوم.
چند نفر از پاسداران به عیادتم آمدند، از آن‌ها هم سؤال کردم و همه همین پاسخ را می‌دادند که حالش خوب است.
روز سوم باز هم کانال‌های خبری را جستجو کردم و دیدن نام دوستان سربازم در بین شهدا بسیار برایم دردناک بود.
سربازانی که هر روز در پادگان با سلام و صبح‌به‌خیر همدیگر را ملاقات می‌کردیم و دست یکدیگر را به گرمی فشار می‌دادیم، نام و تصویرشان کنار پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی، عزت و اقتدار ایران را نشان می‌داد.
حس دل‌تنگی عجیبی تمام وجودم را فراگرفته بود، هر روز به این اسامی اضافه می‌شد و من دلگیرتر از قبل آن‌ها را مرور می‌کردم اما خبری از رفیق همیشگی نبود.
روز چهارم بود که در میان اخبار خبرگزاری بسیج، خبر شهادت آقای چوبداری را خواندم، دنیا مقابل چشمانم تیره و تار شد، گویی زندگی برایم معنا نداشت، از یک طرف برای آقای چوبداری و دیگر همکارانم ناراحت بودم و از طرف دیگر برای خودم ناراحت بودم که چرا آن‌ها رفتند و من ماندم؟
چرا شهید نشدم؟
حالم خیلی بد بود، حتی صحبت کردن با دیگران هم آرامم نمی‌کرد، دلم می‌خواست تنها باشم.
لحظه‌به‌لحظه به روزهای کنار هم بودنمان فکر می‌کردم، لبخند آقای چوبداری از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت، همراه و همدم همیشگی من دیگر در کنارم نبود.
دیگر دلم نمی‌خواست در بیمارستان بمانم، او فقط فرمانده من نبود، برایم برادر بزرگ‌تر و خیلی به فکر ما سربازها بود.
همه ما با او احساس رفاقت و صمیمیت زیادی داشتیم و شنیدن خبر شهادت او برایم سخت‌ترین خبر آن روزها بود.
تسنیم: بر اثر این حادثه، چه آسیب‌هایی به شما وارد شد؟
ریه، دنده‌ها و ستون فقرات و مهره‌های کمرم در این حادثه آسیب دیدند، گوش سمت راستم نیز دچار پارگی پرده شده و عصب شنوایی‌ام هم آسیب ‌دیده است.
در ناحیه کمر نیز سوختگی نسبتاً عمیقی دارم.
تسنیم: اگر بار دیگر به آن روزها بازگردید، با وجود شرایط و خطرات احتمالی باز هم به محل کار می‌روید؟
بله، قطعاً، زیرا دشمن به دنبال فرار ما از مهلکه و خالی کردن پادگان‌های نظامی به‌عنوان خط مقدم داخل شهرهاست و ما نباید بگذاریم به اهدافش برسد.
باید هر طور شده نقشه‌های دشمن را نقش بر آب و آنان را ناامید کنیم.
ما در قبال شهدا مسئولیم و وظیفه داریم راه آن‌ها را ادامه دهیم.
این عزیزان همه خانواده و علایقی داشتند و دلشان می‌خواست در کنار والدین، همسر و فرزندان خود زندگی کنند، اما به خاطر تأمین امنیت این مردم و این کشور در محل کار حاضر شدند و جان خود را فدا کردند، بنابراین برماست که محکم‌تر از قبل بایستیم و آینده این سرزمین را بسازیم و شاهد پیشرفت‌های روزافزون آن باشیم.
مقابله با دشمن کمترین کاری است که می‌توانیم انجام دهیم.
تسنیم: صحبت شما با دشمنانی که این جنایت را رقم زدند، چیست؟
ما مردم ایران تا آخرین قطره خون ایستاده‌ایم و از این مرزوبوم دفاع می‌کنیم، به‌هیچ‌عنوان عقب‌نشینی نخواهیم کرد و به دشمن اجازه نخواهیم داد به اهداف پلید خود دست یابد.
قطعاً انتقام خون شهدا را نیز خواهیم گرفت.
تسنیم: چه صحبتی با افرادی دارید که به کشور خیانت و به‌نوعی جاسوسی کردند؟
از ابتدای تاریخ، در همه تمدن‌ها و حکومت‌ها افراد نفوذی وجود داشته و مشکل‌آفرین بوده‌اند و این اتفاق در جنگ 12 روزه هم افتاد و برخی به عناوین مختلف، به کشور خیانت کردند اما به نظر من نمی‌شود نام این افراد را هم‌وطن که نه، حتی نمی‌توان انسان گذاشت، چون رفتار آنان به دور از شرافت انسانی است.
آن‌ها به‌عنوان نفوذی عمل کردند و برخی اطلاعات را به دشمن دادند، این افراد نمک خوردند و نمکدان شکستند.
جای افراد خائن، همیشه در زباله‌دان تاریخ بوده و هست.
اما این را هم بدانیم که این افراد هیچ‌گاه به اهداف پلید خود نمی‌رسند و در مقطعی حتماً پاسخ این رفتارهای خود را خواهند دید.
تسنیم: اگر شرایطی پیش بیاید که شهید چوبداری را ببینید، به او چه می‌گویید؟
اول از همه دست او را می‌بوسم و سپس به او می‌گویم حاجی به خاطر همه زحماتی که طی این مدت برای همه ما کشیدی ازت ممنونم، به خاطر تمام دلسوزی‌ها و راهنمایی‌ها دستت رو می‌بوسم.
کاش بودی و همچنان مشکلات رو با تو در میان می‌داشتیم و تو برادرانه برامون حل می‌کردی و ما لبخند بر لب از اتاقت خارج می‌شدیم.
تسنیم: در این مدت که با آقای چوبداری کار می‌کردید، چه درسی از او گرفتید؟
او بر چه چیزی بیشتر تأکید داشت؟
آقای چوبداری همیشه در صحبت‌هایش تأکید داشت که جنگ امروز، جنگ رسانه است و ما باید میدان‌دار این جنگ باشیم و تمام‌قد در مقابل دشمن بایستیم و با او مقابله کنیم.
خودش هم در این مسیر بی‌وقفه تلاش می‌کرد و این تفکرات او برایم الگو بود.
اگر امروز بخواهم راه او را ادامه دهم، باید در سنگر رسانه فعالیت بیشتری داشته باشم.
این روایت جان‌فشانی و دلهره، تصویری زنده از لحظات نفس‌گیر نبرد و پیوند عاطفی میان سربازان و خانواده‌هایشان بود، از مدیریت شجاعانه فرمانده تا تلاشی طاقت‌فرسا برای بقا زیر آوار و از امید به نجات تا سوگ از دست‌ دادن هم‌رزمان.
تجربه راوی پیامِ روشنی دارد؛ شجاعت و ایمان در مواجهه با تهدید، حس مسئولیت نسبت به مردم و وطن و ضرورت هوشیاری در برابر نفوذ و خیانت.
این داستان، در عین حال یادآور فداکاری‌هایی است که باید ثبت، روایت و پاس داشته شوند تا نسل‌ها بفهمند بهای امنیت چقدر است و چرا باید آن را قدر دانست.
گفت‌وگو: صدیقه صباغیان
انتهای پیام/