خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

سه شنبه، 15 مهر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

شهیدی که عشق و مراقبت از همسرش زمان را نمی‌شناخت - تسنیم

تسنیم | فرهنگی و هنری | سه شنبه، 15 مهر 1404 - 13:13
فاطمه، من تو لیست ترور نیستم، ولی اگر اتفاقی برای من افتاد، بی تابی نکنیا! حواست به بچه ها باشه!" با گریه پرسیدم چه اتفاقی؟ او با آرامش گفت: "با مقدرات الهی نمی تونی بجنگی، قوی بمون."
محمد،روز،زندگي،محمدحسين،مزار،داغ،شهيد،ريحانه،دلتنگي،گريه،فاط ...

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در دل قطعه 42 بهشت زهرا کنار سنگ مزار شهید محمد مرادی – سرتیم حفاظت سردار شهید محمد کاظمی – همسرش فاطمه احمدی‌فتح نشسته است.
او با چشمانی پر از اشک و دلی مملو از دلتنگی از زندگی مشترک با همسرش، عشق بی‌پایان و فداکاری‌های او سخن می‌گوید.
زنی که متولد 1360 است و دو فرزند به نام‌های محمدحسین و ریحانه دارد، روایت می‌کند چگونه همسرش باوجود وابستگی عمیق به خانواده، از خود گذشتگی کرد و برای ایران و مردم جانش را فدا کرد.
این قصه، روایت عشق، ایمان و فداکاری است؛ قصه‌ای که هنوز پس از 108 روز، قلب او و فرزندانش را به تپش وا می‌دارد.
«ازدواج ما به واسطه یک هیئت شکل گرفت.
محمد آقا و برادرم عضو هیئت بودند و من هم از طریق یک دوست مشترک به خانواده ایشان معرفی شدم.
22 سال زندگی مشترک داشتیم؛ یک عمر تمام.
در این سال‌ها، ما با هم روزهای خوب و سخت را تجربه کردیم، اما نقطه‌عطف زندگی ما، کرونای بسیار سخت سال 99 بود.
محمد آقا پنج روز در ICU بستری شد و آنقدر حالش وخیم بود که پزشک به من گفت: "الان داری عمودی می‌بریش، دو روز طول نمی‌کشه افقی برش می‌گردونی." اکسیژن خونش روی 77 بود، اما خدا را شکر جان سالم به در برد.
بعد از آن اتفاق، زندگی ما کاملاً تغییر کرد.
محبت بین ما عمیق‌تر شد و آن پنج سال، واقعاً تبدیل به بهشت روی زمین شد.»
چشمش را به سنگ مزار دوخت و با بغضی که از دلتنگی بود ادامه داد: محمد 15 سال نماز شبش ترک نشد و 22 سال خواندن حدیث کساء شب‌ها قبل از خواب برایش واجب بود.
او فوق‌العاده به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت و در پنج سال آخر، انگار داشتیم برای شهادتش آماده می‌شدیم.
محمد به بچه‌ها خیلی علاقه داشت و همیشه سعی می‌کرد وقتی کنار آن‌هاست، خاطره‌های خوب بسازد.
ریحانه را هفته‌ای دو بار به کافه می‌برد تا پدر و دختری خلوت کنند و حرف‌هایشان را بزنند.
با محمدحسین هم در خانه فوتبال بازی می‌کرد و هفته‌ای یک بار او را به استخر می‌برد تا فرزندش از این لحظات شاد بهره‌مند شود.
با من هم هر روز یک ساعتی پیاده‌روی می‌کرد و این زمان کوتاه، اما باارزش، فرصت بود تا با هم در مورد زندگی، آینده و حتی خاطرات روزمره حرف بزنیم.
زانوهایش را در آغوش گرفت و خاطرات تلخ و شیرین را مرور کرد: «دو روز بود که محمد به خانه نیامده بود.
صبح روز عید غدیر، محمدحسین بی‌تابی شدیدی کرد و هرطور بود توانست به پدرش زنگ بزند.
حدود یک ساعت بعد، محمد آمد و گفت: "محمدحسین اینجوری گریه کرد، دلم تاب نیاورد." آن روز، روز عجیبی بود؛ روزی که نه من و نه بچه‌ها هیچ‌چیز انتظارش را نداشتیم.
محمد یخچال خانه را پر کرد و بعد گفت: "فاطمه، من تو لیست ترور نیستم، ولی اگر اتفاقی برای من افتاد، بی‌تابی نکنیا!
حواست به بچه‌ها باشه!" با گریه پرسیدم چه اتفاقی؟
او با آرامش گفت: "با مقدرات الهی نمی‌تونی بجنگی، قوی بمون." تمام پول‌ها را به حساب من واریز کرد و شماره‌های اضطراری سپرد و تأکید کرد که فقط به آن‌ها زنگ بزنم و به هیچ کس دیگری اجازه ندهیم دخالت کند»
او همانطور خیره به سنگ مزار ادامه می‌دهد: محمد سرتیم حفاظت سردار محمد کاظمی بود و در تمام مدت زندگی حرفه‌ای خود، همواره وفادار و مسئولیت‌پذیر بود.
روز حادثه، قرار بود با سردار و دیگر فرماندهان در آسانسور پایین بیاید، اما جا نبود.
حاجی به او گفت: "آقا محمد نیا با من پایین، برو بالا پیش بچه‌ها " او از پله‌ها پایین آمد و همان‌جا انفجار رخ داد و به شهادت رسید.
پیکرش بر خلاف شهدای داخل آسانسور سالم ماند.
هنگام تدفین و در لحظه تلقین، از گوشه ابرویش خونی تازه و گرم جاری شد که با خون‌های معمولی فرق داشت و نشان از مقام والای شهید داشت.
108 روز از شهادت محمد می‌گذرد، اما داغ و دلتنگی همچنان سنگینی می‌کند.
با صدایی لرزان گفت: «دلم آرام نمی‌گرفت تا اینکه گفتم: "هنوز 110 نشده، حتماً اگر 110 بشه، حواسش به یتیماش هست." بیتابی بچه‌ها لحظه‌ای تمام نمی‌شود؛ محمدحسین بدون پدر حتی سرویس بهداشتی نمی‌رفت، نمی‌خوابید و غذا نمی‌خورد»
با بغضی عمیق ادامه داد: به من می‌گویند تو کشتیش یا پول گرفتی… این حرف‌ها داغ نبودن همسر و یتیم‌داری را سنگین‌تر می‌کند.
اما من با محمد حرف می‌زنم و می‌دانم که شهدا زنده‌اند.
چند بار به خواب ریحانه آمده و گفته: "بابا من اجازه گرفتم اومدم، اینقدر گریه نکن، نمی‌ذارن زیاد بیام بالا، به خاطر تو اصرار کردم." دو هفته پیش، وقتی از او خواستم مدارکم را پیدا کند، همانجا روی صندلی عقب پیدا شد.
انگار کنارم نشسته بود و می‌خندید و گفت: "دیدی فاطمه، هنوزم حواسم بهت هست."
چشمش را به عکس شهید روی مزار دوخت و گفت: محمد زنده‌تر از قبل کنار ماست، فقط ما طاقت نداریم این دوری را ببینیم.
همیشه به او می‌گویم: "همه عمر منو بگیر، فقط قبل از اینکه بمیرم، پنج دقیقه بگو دوستم داری و بغلم کن." او اکنون در آغوش اباعبدالله است و آرام گرفته، اما من مانده‌ام و یک دنیا مسئولیت و داغ.
تازه با این داغ فهمیدم که امان از دل زینب، یک قصه نیست، بلکه حقیقتی دردناک و وصف‌ناشدنی است.
انتهای پیام/