کراسه| آلاحمد میگفت غربزدگی مثل آفت سِن است/ جلال بیتفاوتی را عین مرگ میدانست - تسنیم
خواهرزاده جلال آل احمد گفت: آل احمد در کتاب خود تمثیل جالبی دارد، می گوید؛ غربزدگی مانند آفت سِن است که به جان گندم می افتد، مغز گندم را می خورد اما ظاهر را حفظ می کند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، جلال آلاحمد، نویسندهای که هم میشناسیمش و هم نه، گویی شخصیت او پس از گذشت شش دهه از درگذشتش همچنان در هالهای از غبار است، با همه اینها، بهنظر میرسد میراثی که او برای ایرانی امروز بهجا گذاشته است، فراتر از چند عنوان کتاب باشد.
او گفتوگو را برای ایرانی معاصر بهارمغان آورده است و این خود تحفه کمی نیست؛ آن هم برای جامعهای که هنوز در جستوجوی راهحلهای دیگری برای رفع مسائل خود است.
روح جستوجوگر جلال، کنار جسارتش، جان تازهای بر کالبد داستان ایرانی و جامعهای در حال تغییر دمید.
او مردی درگیر تلاطمهای فکری و سیاسی زمانه خود بود و بیهیچ هراس و واهمهای، این چالشها را در آثارش بازتاب داد.
جلال همانطور که بود، مینوشت.
"ایران" در آثارش حضور داشت و ایرانی موضوعیت.
آلاحمد که بهاصطلاح عوام، آخوندزاده بود، در جوانی از باورهای پدر روی برگرداند و به جمعیتی پیوست که به تفکرات چپ اعتقاد داشتند، اما خیلی زود، به جستوجوی حقیقت پرداخت و راه خود را در وادی دین و هویت ایرانی برگزید.
این جستوجو او را بهسمت مفهوم «غربزدگی» کشاند؛ مفهومی که در کتابی با همین نام به آن پرداخته زنگ خطری برای جامعه ایران به صدا درآورد، تلنگری که او در این کتاب بر ایرانیان زد، همچنان محل بحث و تأمل است.
حالا، پس از شش دهه از آخرین سفرش به اسالم گیلان، او میان هواداران و مخالفانش ایستاده و احتمالاً نظارهگر بحثهایی است که بر سرش در میگیرد.
درباره جلال در این سالها آثار متعددی منتشر شدهاند، از جالبترین آنها، دستنوشتهها و یادداشتهای اوست که چهره دیگری از این نویسنده را به نمایش میگذارد؛ چهرهای که با تعریف رسمی و جاری در رسانهها و حتی کتابهای خود جلال متفاوت و گاه در تعارض است و بهناچار مخاطب را به این دوراهی میرساند؛ کدامیک از اینها جلال است؟
خواننده در این بخش از آثار نظارهگر روح سرکش و تعارضات فکری و پاندولیکی اوست، او گاه آنچه را ایمان راسخ داشته است، تخریب میکند و گاه در این ویرانه، باوری جدید جوانه میزند.
جلال بهخلاف بسیاری از اهلقلم، بیکموکاست و بی سانسور و روتوش، آنچه را هست، به نمایش میگذارد نه آنچه را باید باشد.
جلد اول «یادداشتهای روزانه جلال آلاحمد» با تدوین محمدحسین دانایی در روزهای پایانی سال 1403 پس از 10 سال فراز و فرود، از سوی انتشارات اطلاعات به چاپ رسید، خبرگزاری تسنیم به همین مناسبت با دانایی به گفتوگو پرداخت که در ادامه میخوانید:
*تسنیم: درباره زندهیاد جلال آلاحمد و آثارش در این سالها در رسانهها زیاد بحث شده است، اگر موافق باشید، ما یک مقدار از این مسئله عبور کنیم و به ویژگیهای شخصی مرحوم آلاحمد بپردازیم، بهعنوان کسی که به احوال و روحیات جلال آشناست، کمی دراینباره برای ما بفرمایید.
من برای معرفی مرحوم آلاحمد از روی یادداشتهای او دو عبارت را میخوانم، بهقول متدینین «وقتی آب هست، تیمم باطل است»؛ بنابراین از عبارات خود مرحوم برای معرفی او استفاده میکنم.
جلال در جایی از یادداشتهای روزانه از خود میپرسد؛ «آخه تو چی میخوای؟» خودش هم جواب میدهد؛ «امکان حرف زدن، امکان قلم زدن، امکان تجربه و دید تازه داشتن و امکان چاپ زدن».
سؤال و جوابی از خودش میکند و در واقع تکلیف خودش را در این دنیا روشن میکند.
او ادامه میدهد که وظیفه خودش چیست، میگوید؛ «وظیفه ما این است که هی بنویسیم، سؤال ایجاد کنیم، هی چرا و اما بگوییم و هی بپراکنیم، در جستوجوی مجهول و عنقا باشیم، در جستوجوی بهشت گمشده».
محبوبِ منفور
فکر میکنم این دو تصویری که توسط خود آلاحمد ترسیم شد، اضلاع معنوی او را بیش از هر چیزی نشان میدهد، در واقع ما داریم راجع به نویسندهای صحبت میکنیم که بیشتر از هر نویسنده دیگری در ایران معاصر هم محبوب بوده و هم منفور؛ هم ستایش و تمجید و تکریم شده و هم تحقیر و توهین و تقبیح؛ هم فراوان تحریف شده و هم به او بهتان زده شده؛ هم از او مجسمه یک قدیس ساخته شده است و در عین حال مقدار زیادی مغالطه و تحریف در افکار و آثار او وجود دارد.
او کراراً حلّاجی، نقد و محکوم شده و با وجود شهرت، باز هم ناشناخته است.
علت این ناشناختگی مرحوم آلاحمد هم این است که موجود چندوجهی بود، یک لایه نبود که از یک نقطه شروع کند و در یک خط مستقیم به اهدافی برسد یا نرسد و بعد هم خداحافظ شما، او پیوسته از این شاخه به آن شاخه میپرید، گویی گنجشکی سرگشته بود، موجودی ناآرام در جستوجوی یک آرامش واقعی، چنین آدمی طبیعتاً جذاب است.
از سوی دیگر، زندگی جلال هیجانانگیز است؛ چون او زندگی میکرد و تنها یک آدم زنده نبود، زنده بودن با زندگی کردن فرق دارد؛ چنان که نوشتن با نویسندگی.
برای روشن شدن مطلب، اشارهای میکنم به تمثیل رابطه گذشته و تاریخ؛ بعضیها فکر میکنند که گذشته همان تاریخ است، اما اینطور نیست، گذشته یک قید زمان است، زمانی که در آن امری خیر یا شر رخ داده است، اما تاریخ روایتی است که از آن امر داده میشود؛ بنابراین هیچ وقت به پایان نمیرسد.
آلاحمد فقط زنده نبود، بلکه زندگی میکرد، فقط نمینوشت، بلکه نویسندگی میکرد، خودش راوی رویدادی بود که رخ داده است، آن رویداد چه بود؟
به دنیا آمدن و زنده بودنش.
او خودش اینها را روایت میکرد، بارها هم میگفت؛ «من نمینویسم که از این طریق زندگی کنم؛ بلکه آنچنان زندگی میکنم که لایق نوشتن باشد.»، همین تعهدش نسبت به وظیفه نویسندگی نشان میدهد که آدمی عملگرا بود، نه بهدنبال اوهام و خیالات.
شاهکار جلال
یادم میآید در اوایل انقلاب در سال 58، بزرگ علوی، یکی از بزرگترین داستاننویسان معاصر، به ایران آمده بود و در مصاحبهای از او پرسیده بودند؛ «از نظر شما شاهکار نویسندگان معروفی چون جلال و صادق هدایت چه بوده است؟»، او جواب داده بود؛ شاهکار آنها، زندگیشان بود، نه آثارشان، آثار اینها تراوشات یا جزئیاتی از کل وجودی آنها بوده است.
من احساس میکنم آنچه برای جوانان امروز بیشتر ارزش دارد، خود خصائص و سجایای اخلاقی این آدم است که میتواند بهعنوان یک الگو و شخصیت نمادین مورد استفاده قرار گیرد؛ بهخصوص از جهت تزریق روح حیات، شور زندگی، انرژی برای کار کردن و خروج از حالت انفعال و انزوا.
*تسنیم: شما فرمودید جلال مانند گنجشکی از این شاخه به آن شاخه میپرید و بهدنبال منزلگاه آرامش بود، آیا هیچگاه توانست به این منزلگاه برسد؟
ذات جلال همین بود، او جستوجوگر و سالک بود، هیچوقت به هیچ مقصدی نرسید، آنقدر که اهل رفتن بود، اهل رسیدن و توقف نبود، هرچه به ذهنش خطور میکرد و به چشمش میآمد، برایش جذاب بود، کنجکاوانه و با شوق مؤمنانه بهسمتش میرفت و چون خیلی آدم باذکاوت و باهوشی بود، خیلی زود پشتپرده قضایا را کشف میکرد و چون احساس تعهد و مسئولیت هم داشت، این کشف را با بلندترین صدای ممکن به اطلاع جامعه میرساند.
آنقدر که اهل رفتن بود، اهل رسیدن نبود
اینطور نبود که بفهمد که پشتپرده خبری نیست، مانند برهای رام راه خود را بگیرد و برود، حتماً آنجا رسوایی بهپا میکرد تا بقیه هم مطلع شوند، تکیهکلامی هم داشت، میگفت؛ «آدم باید در زندگی فریاد زمانه خودش باشد».
.
*تسنیم: شعار هم نبود.
بله، در سراسر زندگی او شاهد حرکات پرنوسان به چپ و راست و بالا و پایین هستیم.
او همواره بهدنبال نقطه اتکای حقیقی بود، نه جعلی و تقلیدی و اجباری، در یکی از متون بهجامانده میگوید؛ «من به هر باوری شک میکنم، هر باوری را مورد سؤال قرار میدهم، پلههای نردبان باورهای من هستند، من با لگد شک و تردید دانه دانه این پلههای شکننده را خرد میکنم تا بروم بالاتر و ببینم که به دستاویز محکمتری میرسم یا خیر.»، یکی از مناسبترین تعابیر درباره جلال این است که او سرگشته راه حق بود، بهدنبال ایمان میگشت و میخواست مؤمن بهمعنی واقعی باشد.
*تسنیم: مؤمن به چه؟
به هرچه که ارزش ایمان را داشته باشد، چیزی که بتواند روح سرکش و جستوجوگر او را قانع کند و به مقصدی برسد که بتواند به همه اعتراضات او پاسخ دهد.
سراپای وجود او سؤال بود و از کنار هیچ مسئلهای بیتفاوت عبور نمیکرد، پا را از خانه بیرون میگذاشت، با هر کسی که روبهرو میشد، یکی دو تا سؤال داشت، یکی دو تا نصیحت و...، آدم غیرتمند و مسئولی بود و بهقول امروزیها برگ چغندر نبود.
*تسنیم: مواردی را که اشاره فرمودید، براساس مطالعهای که از آثار ایشان داشتید، میفرمایید یا خاطرات شفاهی خود و همراهان؟
بخشی از اطلاعات من شفاهی است که تا زمان حیات ایشان است، بعد هم بهعنوان یک علاقهمند، آثار ایشان را میخواندم.
از سال 89 که مرحوم آقاشمس آلاحمد از دنیا رفتند و سال 90 که خانم سیمین دانشور فوت کردند، فرصت استثنایی نصیب من شد و سر و سامان دادن به مجموعه یادداشتهای مرحوم جلال اعم از چاپ شده و نشده، مکاتبات و...
بهعهده من قرار گرفت، در واقع من بهعنوان امین خانواده، مسئول این پروژه شدم.
در این 12 سال شبانهروز کارم آلاحمد است و بهقول دوستان، فوقتخصص آلاحمد شدهام!
مهمترین فضیلت جلال
مجموعه دریافتهای من از روایتهای شفاهی و کتبی و اصلی و غیراصلی حاکی از این است که او آدم شجاعی بود، مهمترین بُعد شجاعتش هم در اندیشیدن و تفکر بود.
او راجع به هر چیزی فکر میکرد.
او حتی محالترین، غیرممکنترین و ممنوعهترین قلمروها را زیر پا میگذاشت و با کنجکاوی تمام جزئیات را جستوجو میکرد، خیلی صریح، صادق و رکوراست دریافتهای خود را ابراز میکرد.
جلال چشموگوشبسته هم نبود، کلاه سرش نمیرفت، هیچ کس نمیتوانست بترساندش، فریبش دهد و بخواهد از او استفاده کند.
مهمترین فضیلت او ـ که یک گندم از آن خرمن به من رسیده است ـ دید انتقادی او بود، بهطرفةالعینی نقطهضعف هر امری را تشخیص میداد، مثلاً معماری نخوانده بود، اما وقتی یک بنایی را میدید، بهسرعت به اشکال آن پی میبرد، مهمترین بُعدش هم انتقاد از خود بود.
او انتقاد از دیگران و دنیا را با خودش شروع میکرد، شاید چهارپنجم یادداشتهای روزانهاش انتقاد از خود است، چنان بیباکانه و جسورانه به بخش ناخودآگاه ذهن خود نفوذ، افشا و تحلیل میکند که من گاه از همان سنین جوانی هم از خواندن این مطالب هراس داشتم، نکاتی را مطرح میکرد که برای ما هولناک بود و حتی راجع به آن جرئت نمیکردیم فکر کنیم.
او خودش را خوب زیر ذرهبین میگذاشت و میشکست، میفهمید که کجای کار و نظریهاش معیوب و ناقص است، او میشکست تا کار کاملتری انجام دهد.
جلال مانند برخی از نویسندگان، قلم به پرینت و چاپخانه نبود، نسخههایش را برای چند نفر میفرستاد و التماس میکرد؛ «بخوانید.»، با اینکه آدم شجاعی بود، ملتمسانه میگفت؛ «بگویید که ایرادش کجاست.»، در «غربزدگی» ناصر وثوقی ـ که وکیل دعاوی و مدیر یک مجله بود ـ و داریوش آشوری گفته بودند؛ «یک جاهایی از کار تو ایراد دارد.»، جلال هم استقبال کرد و از آنها خواهش کرد که بنویسند، وقتی دید پس از مدتی نمینویسند، گفت؛ "چه شد بیعرضهها، چرا وعدهای دادید که به آن عمل نمیکنید؟!»، بنابراین ابایی نداشت از اینکه مورد نقد قرار گیرد؛ چه بهوسیله خودش و چه بهوسیله دیگران.
باید شک کنید تا به یقین برسید
مهمتر از همه اینها، ویژگی دیگری بود، بارها میگفت؛ «آدم زنده کسی است که باید شک کند، باید شک کنید تا به یقین برسید.»، یادشبهخیر؛ سیدمهدی طالقانی، پسر مرحوم آیتالله طالقانی که با او حشر و نشر داشتیم، هرگاه از او درباره جلال میپرسیدم میگفت؛ «او کسی بود که از شک به یقین رسید.»، منطقاً هم درست است، باید حتماً نسبت به باورهای شکننده ابتدایی خودتان تردید کنید تا کمکم غلظت آن کمتر شود و به هدف برسید.
*تسنیم: «غربزدگی» معروفترین اثر جلال است که از همان ابتدا تا امروز موافقان و مخالفان خود را دارد، غربزدگیای که جلال در کتابش آن را مطرح میکند، با آنچه ما الآن میشنویم، چهتفاوتی دارد؟
یکی از مشاغل و وظایف ذاتی من از کلاس هفتم و هشتم، نمونهخوانی کارهای آقا دایی جلال بود.
او هرچه را مینوشت برای حروفچینی به چاپخانه میفرستاد، حروفچینی هم بهشکل امروز نبود، بلکه سربی بود، به این صورت که حروف را میچیدند، اینها را با کِش میبستند، یک صفحه میشد یک گارسه که نمونهای از آن را روی کاغذهای کاهی میگرفتند و...، ما باید این نمونهها را میخواندیم و بعد اغلاط را خارج میکردیم و به حروفچین میدادیم، الآن به این کار میگویند نمونهخوانی، اما قبلاً میگفتند مقابله کردن، حالا که گفتید «غربزدگی»، یاد خاطرهای افتادم.
مرحوم جلال تکهای از این کتاب را به چاپخانه مهین واقع در چهارراه سیدعلی، بالاتر از میدان مخبرالدوله در زیرزمینی داده بود که چاپ کنند، یک روز که به منزل پدرش در پاچنار آمد، به من گفت؛ «برو بخشی از آن را از علیآقا در چاپخانه بگیر و بیاور.»، من هم سریع گیوه را ورکشیدم و از پاچنار بهسمت چهارراه سیدعلی رفتم.
علیآقا تا من را دید، آن تکه از کتاب را گلوله کرد، من هم آن را زیر بغلم گذاشتم، وقتی از زیرزمین به کف خیابان رسیدم، دیدم چهار آدم قویهیکل با کت و شلوار مشکی سرازیر شدند بهسمت چاپخانه، گویا یکی از کارگران خبر داده بود که اینجا خبری هست و چیزهایی دارد درمیآید که خطرناک است.
*تسنیم: یعنی ساواک در چاپخانهها نفوذی داشت.
بله، هم چاپخانهداران مانند ناشران و مدیران مسئول باید اطلاعات را میدادند، کارگرانی هم بهازای دریافت پاکت سیگاری، مقداری پول و یا برای خودشیرینی اینها حاضر بودند که اطلاعاتی را بدهند.
*تسنیم: خلاصه گفت اینجا چیزی دارد منتشر میشود که بو دارد!
بو دارد و همه شما را به توپ میبندد!
من که فهمیدم که اوضاع خطرناک است، از چهارراه سیدعلی تا پاچنار دویدم، وقتی رسیدم خانه دیگر رنگم پریده بود، آقا دایی جلال هم فهمید که خبری شده است، گفت؛ «حسین، چه شده؟»، گفتم اینطوری شده، گفت؛ «اینجا نمان، زود به خانه خودتان برو.»، گفت؛ «کسی ردت را نگرفت؟»،، گفتم؛ «نه، من مثل قرقی آمدم».
استعمار؛ محور اصلی اندیشههای فرهنگی و اجتماعی جلال
«غربزدگی» کار خیلی جالبی است، محور اصلی اندیشههای فرهنگی و اجتماعی جلال بحث استعمار است و مَن تبع آن که میشود استبداد داخلی؛ یعنی ابزار موفقیت استعمار حکومتهای دستنشاندهای بودند که باید مستبدانه با جامعه تحت حکومت خود برخورد میکردند تا بتوانند اهداف ارباب استعمارگر را برآورده کنند.
این هیچ وقت از نظر جلال دور نمیشد و میتوان گفت همواره رگههایی از این بحث را میتوان در آثار جلال دید که بهنوعی موضعگیری مقابل استعمار است؛ بهویژه بخش فرهنگی.
ایشان معتقد بود که نفوذ تمدن غرب بهخاطر جذابیتهای ذاتی که دارد ما را بهتدریج از هویت و اصالت بومی خود تهی و ما را نسبت به خودمان بیاعتنا میکند، تقلیل میدهد و مجذوب تمدن و فرهنگ و هنر و تکنولوژی غرب میکند.
او همواره بهدنبال این بود؛ چطور میتوان این راه استحاله را بست و چگونه این هویتهای ملی را حفظ کرد؟
هنوز این بحثها مطرح نشده بود، اما استشمام میشد.
وقتی بحث گلوبالیزیشن وارد مدیریت جهانی میشود، میخواهد همه دنیا را بهشکل خودش درآورد و متر و معیار خودش را به دست همه دنیا بدهد و بگوید؛ «همه مثل من ارزیابی کنید و مثل من خلق کنید، بیندیشید، بگویید و بشنوید.»، این منجر به از بین رفتن اصالتها و تنوع فرهنگی میشود، نمونه آن، زبان فارسی است که همانند بسیاری از زبانها بهشدت تحت تأثیر فرانسه و انگلیسی قرار گرفت، آلاحمد بهدنبال این بود؛ «چگونه میتوانم این بحث را تبیین کنم؟».
جلال ابتدا فرضیه غربزدگی را در سه حوزه تخصصی فرهنگی بهصورت پایلوت تست کرد.
او ابتدا رگههای نفوذ فرهنگی غرب را در مطبوعات بررسی کرد، دید بله، اثر انگشت مطبوعات فرانسوی، انگلیسی و...
در مطبوعات فارسی دیده میشود، عیناً داریم همان کاری را میکنیم که در فلان نشریه فرانسوی هست، بر همین اساس، مقالهای را تحت عنوان «ورشکستگی مطبوعات» نوشت و مطبوعاتی را مورد نقد قرار داد که در سراسر آن، نشانی از دردهای ملت ایران نیست، راجع به ماجرای لامارتین در فرانسه و ژان ژاک روسو در فلانجا و ...
است؛ در حالی که مسائل ما را باید بیان کنند.
حوزه دومی که آزمود، در زمینه زبان و خط فارسی بود، آن موقع مد شده بود که عدهای از ریش و سبیلدارهای حوزه فرهنگ و ادبیات زمزمه میکردند؛ "زبان فارسی مانع تمدن ماست، نقطه زیاد دارد، حروف شبیه هم دارد: ز، ژ و...
اینها نمیگذارد که ما پابهپای علوم و دانش غرب جلو رویم.»، حرف آنها این بود که همان کاری را که آتاتورک کرد و الفبای عربی را گذاشت کنار و لاتین را آورد، ما هم همین کار را کنیم؛ یعنی کاری که با آن یک گسست جبرانناشدنی میان ما و میراث چندینهزارساله پیش میآمد.
*تسنیم: نکته اصلی این است که مرحوم جلال بر این باور بود که دریچه ورود غربزدگی به هر کشوری، از طریق فرهنگ است؛ بهخلاف تصور عامهای که ممکن است الآن وجود داشته باشد مبنی بر اینکه غربزدگی از طریق سیاست به جامعه وارد میشود.
دقیقاً، اگر بخواهیم دقیقتر بررسی کنیم، منظور ایدئولوژیهای فرهنگی است.
بهصورت کلاسیک میگویند الگوی کلونیالیزم یا استعمار این است که مقامات روحانی مسیحیت با انجیل مقدس وارد سرزمینی میشوند، وقتی جا میافتند کتاب انجیل را به بومیان میدهند و سند مالکیت را میگیرند و میروند، یعنی استعمار از راه دین و اعتقادات میآید؛ حالا برخی باورهای دینی و برخی باورهای عرفی، فرهنگی و اخلاقی؛ بنابراین آلاحمد این رگهها را هم در مطبوعات و هم در زبان و خط فارسی دید و بعد سراغ کتابهای درسی رفت، دید بله، کتابهای درسی بچهها را طوری تنظیم میکنند که نقطه آمال همه بچهها در آینده آمریکا و اروپا است؛ دیگر هیچ نشانهای از فرهنگ و تمدن و دانش ایران نیست، وقتی مطمئن شد در این سه حوزه توانست ردپای نفوذ فرهنگی غرب را پیدا کند، آستینها را بالا زد و این دریافتها را در بقیه جنبهها تعمیم داد و شد کتاب «غربزدگی».
منظور جلال در «غربزدگی»، غربزدهها هستند
نکته مهم این است که «غربزدگی» از اسمش معلوم است که غربزدگی است، غرب نیست.
هدف اولیه و اصلی در این کتاب، غربزدگی و غربزدهها هستند؛ نه خود غرب.
غرب در مراتب بعدی آن هم بهصورت نسبی است، در واقع آن مناسبات استعماری غرب با کشورهای غیرغربی هست که مورد تعرض آلاحمد قرار میگیرد نه همه غرب.
او آدم دنیادیده و درسخواندهای بود و میدانست که بسیاری از مواهبی که امروز بشر از آن استفاده میکند، مانند حقوق، قانون، تفکیک سه قوه از هم، دموکراسی و...
همه برخاسته از آنجا و محصول دانشگاههای غرب است؛ بنابراین نمیتوانست همه غرب را نفی کند، او آن جنبه استعماری غرب را که میخواست بقیه کشورها را غارت کند، مورد انتقاد قرار داد.
هدف اصلی او غربزدگی و غربزدههاست، یعنی کسانی که مقابل این هجوم اعتماد به نفس خود را از دست میدهند، خود را میبازند و به ابزاری در این مسیر تبدیل میشوند.
جلال میگوید غربزدگی مانند آفت سِن است
او تمثیل زیبایی دارد، میگوید؛ غربزدگی مانند آفت سِن است که به جان گندم میافتد، مغز گندم را میخورد اما ظاهر را حفظ میکند.
ما مشروطیت داریم، قانون داریم، مطبوعات داریم اما فقط یک پوسته است، مغزها چه شد؟
مغزها را آفت خورد.
آفت چه بود؟
غربزدگی بود که مغزها را خورد.
هدف اصلی این است که جلوی این آفت را بگیریم؛ یعنی کاری کنیم که داشتههایمان همانقدر برایمان محترم و ارزشمند باشد که دریافتهایمان از غرب، اگر خودمان را نبازیم، مسلماً میتوانیم از مواهب اروپا نیز استفاده کنیم.
*تسنیم: به یادداشتهای جلال اشاره کردید، چرا این یادداشتها در گوشه گنجه ماند و منتشر نشد؟
یادداشتهای جلال از سال 1334 است، قبل از آن هم مرحوم آلاحمد از سالهای 27 و 28 به دفتر خاطرات عادت داشت و خاطراتش را مینوشت.
در سال 31 یا 30 که آن زمان مرحوم جلال با سیمین خانم ازدواج کرده بود و هنوز وسایل را نچیده بودند و در گونی و کارتن بود، یک شب دزدی به منزل آقا دایی جلال میآید و کیف مرحوم جلال را بهخیال اینکه در آن اسکناس هست، میدزدد؛ بنابراین بخشی از این یادداشتها در همان سالها دزدیده شد.
یادداشتهایی که الآن در دسترس است، مربوط به سالهای 1334 تا 1348 یعنی 14 سال است، البته فقط همین نیست، در این یادداشتها بهقول آقایان هنرمندان، فلشبکهایی نیز به دوران کودکی و...
نیز زده شده است.
وقتی مرحوم آلاحمد از دنیا رفت و مراسم سوم و هفت برگزار شد، در منزل خودشان در تجریش بودیم، سیمین خانم اوصیای مرحوم جلال را از جمله برادر جلال، مرحوم شمس آلاحمد و یکی از دوستانش با نام پرویز داریوش را که از مترجمان زبده بود، دعوت کرد تا وصیت او را بخوانند و راجع به آن تصمیمگیری کنند.
یکی از وجوه مهمی که در آن جلسه تصمیمگیری شد، حفظ دستنوشتههای جلال بود تا بعداً راجع به آن تصمیمگیری نهایی شود، عنوان شد که بهترین راه این است که فعلاً از این یادداشتها کپی تهیه و در دست افراد مختلف در آدرسهای متعدد نگهداری کنیم تا اگر سیلی آمد، آتشسوزی شد، گم شد، ساواک حمله کرد و...
همه آن از بین نرود و نسخهای از آن باقی بماند.
انجام این کار بهعهده من که از همه جوانتر و دانشجوی دانشگاه تهران بودم، گذاشته شد، تکاتاق طبقه بالای منزل آقای شمس آلاحمد در خیابان کاخ (فلسطین فعلی)، به این کار اختصاص داده شد.
یکی از دوستان بهنام اسلام کاظمیه برای انجام این امر، یک دستگاه کپی خرید؛ دستگاهی که در آن زمان از دستگاههای خطرناک بهشمار میرفت و به هر کسی نمیدادند، در آن زمان هر وقت کسی این دستگاه را میخرید، باید به شهربانی اطلاع میدادند که فلان شرکت یا فلان پزشک این دستگاه را خریده است تا نکند با آن اعلامیههای آقای خمینی را چاپ کنند.
ما مرتب از خیابان ایرانشهر کاغذ میخریدیم و از این نوشتهها سه کپی تهیه کردیم، روزی هفت هشت ساعت وقت میگذاشتم، گاهی آنها را میخواندم و وحشت میکردم که آقا دایی چه نوشته است!!
هر سری که آماده میشد، داخل کارتنخالیها میگذاشتم و یک نسخه به سیمین خانم، یک نسخه به آقا شمس و یک نسخه را به پرویز داریوش میدادم، چهار پنج ماهه این کار به اتمام رسید.
تا اواسط دهه 70 هم خاطرجمع بودیم که این نسخهها در جای مطمئنی نگهداری میشود، نسخه اصل و یک کپی در دست خانم سیمین دانشور بود، یک نسخه کپی در دست آقای داریوش و یک کپی بههمراه نگاتیو نیز پیش آقاشمس نگهداری میشد.
در آن سالها خانم دانشور و آقاشمس یک بیماری سختی گرفتند و یواش یواش متوجه شدیم که اینها یادشان نیست که این کپیها کجاست؛ یا پیری و فراموشی بود، یا مشغلهها و...، گاهی از سیمین خانم میپرسیدیم که یادداشتهای آقا دایی کجاست، میگفت؛ «هرچه هست دست شمس است.»، از آقا شمس که میپرسیدیم، به کتابخانه اشاره میکرد و میگفت؛ «همانجاست»!
خلاصه متوجه شدیم که دارد اتفاقی میافتد و نگران شدیم.
بعد از اینکه آقا شمس فوت کرد، مراسمی برای او در حوزه هنری برگزار شد، در آن جلسه از نگرانیهایم برای یادداشتها گفتم و به خبرنگاران گفتم؛ "ای دوستان، سرنوشت این مجموعه نامعلوم است و ما حتی حاضریم این یادداشتها را بخریم تا به دست نااهلان نیفتد».
یکی دو سال گذشت و من در این مدت خاطرات خود را تحت عنوان «دو برادر» از مرحوم جلال و شمس منتشر کردم، یک نسخه از آن را نیز به وارث خانم دانشور، خواهرش، فرستادم.
در این کتاب برخورد من با خانم دانشور، بهخلاف انتظارها، صمیمانه و مهربانانه بود، ایشان مثل مادر من بود و استادم در دانشگاه بود، این موضعگیری من مورد توجه خواهرش قرار گرفت و برای جبران آن، در یکی از جشنتولدهای خانم دانشور اعلام کرد؛ «این یادداشتها در دست من است و به آقای دانایی میسپارم تا هر طور صلاح میداند، منتشر کند».
*تسنیم: یعنی هم نسخه اصل و هم یک سری از کپیها.
بله؛ ناگهان در باغ بهشت بهروی ما باز شد، من از همان لحظه به فکر انتشار آن بودم؛ چون میدانستم که او نویسندهای حرفهای است و مینویسد تا خوانده شود، نقطهنظراتش را استخراج کردم و با چند نفر از دوستان در حوزه فرهنگ و حقوق، مشورت کردم و به این نتیجه رسیدم که این یادداشتها با حداکثر اصالت و حداقل دخالت منتشر شود.
خوشبختانه جلد اول آن بهصورت پاورقی در سال 1402 در روزنامه اطلاعات منتشر شد.
شخصاً معتقدم که شاهکار آلاحمد این است و این را باید خواند تا آلاحمد حقیقی شناخته شود.
*تسنیم: بهعنوان حُسن ختام گفتوگو، اگر بخواهید پیام کوتاهی از جلال به جوان نسل امروز بدهید، چیست؟
مهمترین پیام او، علاوه بر ویژگیهای شخصیتی او اعم از صراحت، شجاعت و صداقت، احساس مسئولیت است، اینکه ولنگار و بیخیال نباشید، همه چیز به شما مربوط است و شما مسئول همه چیز هستید، هیچ کسی نمیتواند نسبت به مسائل زمان، مکان و محیط خود بیتفاوت باشد، بیتفاوتی بهمعنای تسلیم است، آدم زنده دربرابر همه چیز واکنش نشان میدهد و مسئولیتشناس است.
پند آلاحمد به نسل امروز
در آن زمان دو دیدگاه درباره هنر مطرح بود، یکی اینکه؛ «هنر فیذاته ارزشمند است و عطیه الهی به هنرمند اهدا شده است و نباید به فکر چیزی باشد الّا هنرش؛ فقط خط بنویسد، فقط شعر بگوید، فقط نقاشی بکشد و...، کاری نداشته باشد که آیا این خط، این نقاشی و...
به درد کسی میخورد یا خیر، فینفسه چون هنر شریف است، هنرمند هم آدم محترمی است، صدر نشیند و قدر بیند».
اما عدهای هم میگفتند؛ «هنر فینفسه شریف نیست، زمانی شریف است که در خدمت انسان باشد و دردی از دردها را درمان کند.»، مرحوم آلاحمد از گروه دوم بود و اعتقاد داشت که هنر برای هنر موهوم است.
هنر باید نسبت به مسائل اجتماعی متعهد باشد و هنرمند هم مسئول است.
تکیه کلامش این بود؛ «اگر نمیخواهی کاری بکنی، نکن اما فریاد زمانه خودت باش و رویدادهای زمانه خودت را با روشهای مختلف اعم از شعر، نقاشی و...
به نسلهای بعدی منتقل کن.»، معتقد بود؛ «آدم زنده، آدمی است که حتماً مقابل مسائل روزگار خودش واکنش نشان میدهد و بیتفاوتی عین مرگ است.»، خودش از این منظر آدم جذابی بود.
انتهای پیام/+