پشیمانی؛ تنها حاصل عشق به دختر هممحلهای
مردی جوان که از ازدواج با دختر هممحلهای خود پشیمان است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.

کد خبر: 734574 | ۱۴۰۴/۰۶/۱۷ ۰۸:۳۰:۵۴
باآن که اوضاع اقتصادی مناسبی نداشتم اما همواره تصور می کردم «عشق» بر همه مشکلات زندگی غلبه می کند!
چراکه عاشق شده بودم و به نصیحت ها و دلسوزی های پدرومادرم نیز توجهی نمی کردم.مخالفت ها برای ازدواجم با «حمیده» هیچ فایده ای نداشت.
درحالی دل به دختر هم محله ای ام داده بودم که ...
به گزارش روزنامه خراسان، جوان ۳۷ ساله که مدعی بود سهم او از یک ماجرای عاشقی فقط«هیچ»بود دفتر خاطراتش را به چند سال قبل ورق زد و به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: هنگامی عاشقی جنجالی و پرازکشمکش من آغاز شد که گویی کروکور بودم.
حرف هیچ کس برایم اهمیتی نداشت.
به تفاوت های اخلاقی و فرهنگی نیز اهمیتی نمی دادم.
فقط اصرار به ازدواج با «حمیده»داشتم.آن قدر شیفته او بودم که صدایی جز ضربان قلبم را نمی شنیدم .
بالاخره آن قدر پافشاری کردم و با انتقادهای خانواده ام جنگیدم تا این که پای سفره عقد نشستم.
فکر می کردم همین که کنار هم باشیم دیگر همه مشکلات حل می شود.
اوایل نامزدی روزهای شیرینی را تجربه می کردم.
با یک لبخند نامزدم گویی در دنیایی دیگر زندگی می کردم.با همین نان و پنیر ساده ای که سرسفره داشتیم،خیلی خوشحال بودم.انگار بر سفره اعیانی نشسته ام و غذاهای رنگارنگ را مزه مزه می کنم!
ولی طولی نکشید که آن روی سکه عاشقی هم با بروز مشکلات اقتصادی نمایان شد.
من یک کارگر ساده بودم و دستمزدم کفاف مخارج زندگی را نمی داد.من به قناعت و ساده زیستی باور داشتم اما «حمیده»خواسته ها و آرزوهای بلندپروازانه داشت و مدام حسرت زندگی دیگران را می خورد.
آن روزها تصور می کردم اگر فرزندم به دنیا بیاید پیوند ما مستحکم تر خواهد شد و عشقمان دوباره جان می گیرد ولی با به دنیا آمدن دخترم، اوضاع بدتر شد .حالا دو شیفت کار می کردم و در حالی شب ها به خانه بازمی گشتم که حتی نای حرف زدن با «حمیده»را هم نداشتم.
با خجالت و شرم از خواربار فروشی محل،اقلام ضروری را اقساطی می خریدم ،طوری که هر بار با نیش و کنایه های فروشنده،عرق شرم بر پیشانی ام می نشست.
حالا بدترین روزهای زندگی را تجربه می کردم .
این در حالی بود که «حمیده»مدام وضعیت اقتصادی خواهرش را به رخم می کشید .آن ها زندگی مرفهی داشتند و هر بار که همسرم از خانه خواهرش بازمی گشت جزآه و حسرت و تحقیر چیزی از او نمی دیدم.آن لبخندهای زیبا هم رنگ باخته بود و خانه محقرم جز تاریکی و سیاهی رنگ دیگری نداشت .
کنایه های «حمیده»چون خنجری برقلبم فرو می رفت.
هر چه بیشتر کار می کردم بازهم نمی توانستم خواسته های او را برآورده کنم!
وقتی می گفت:تو فقط دم از عشق می زدی ولی نتوانستی مرا به آرزوهایم برسانی!
قلبم می شکست و بغض عجیبی گلویم را می فشرد اما کاری از دستم برنمی آمد تا این که بالاخره روزی به چشمانم خیره شد و گفت:تو برایم کافی نبودی!
خداحافظ!
این گونه بود که «حمیده»دست دختر شیرخواره ام را گرفت و به خانه پدرش رفت و چند روز بعد هم درخواست طلاق داد.
برای دقایقی زانوهایم سست شد.
روی زمین نشستم و به همه روزهایی فکر کردم که برای این«عشق»جنگیده بودم .حالا سهم من از این عشق فقط «هیچ»بود.
دلم در حالی برای شیرین زبانی های دخترم تنگ شده است که آینده مبهمی دارد و بی گناه باید سال های تلخی را سپری کند ای کاش ...
تقویم روزهای بغض آلود مرد جوان به صفحه پایانی رسیده بودکه با صدور دستوری ویژه ازسوی سرگرد احسان سبکبار(رئیس کلانتری شفای مشهد)تلاش مشاور و مددکار اجتماعی با دعوت از «حمیده»برای پیوند دوباره این زندگی از هم گسیخته در مرکز انتظامی آغاز شد تا شاید ...
براساس ماجراهای واقعی در زیر پوست شهر