خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

شنبه، 15 شهریور 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

چند روایت از سایه سنگین جنگ بر زندگی عادی مردم؛ از وجود ترس از کمیته امدادی شدن تا خداروشکر کردن از باردار نشدن!

اعتماد | همه | شنبه، 15 شهریور 1404 - 10:58
روزنامه اعتماد نوشت: خیلی از کسانی که از جنگ متاثر شدند، کسانی هستند که چیزهایی برای از دست دادن داشتند. کسانی که سرمایه، خانواده یا کسب‌ و کاری داشتند حالا نگران هستند با به هم ریختن اوضاع دیگر نتوانند آن را حفظ کنند. اما دیگرانی هم هستند که به غیر از آینده چیزی برای از دست دادن نداشتند.
جنگ،زندگي،خدا،نگران،تعطيل،بچه،درست،تصميم،وضعيت،قيمت،روز،كاري ...

کد خبر: 734093 | ۱۴۰۴/۰۶/۱۵ ۱۰:۵۵:۰۰
فاطمه کریم‌خان-«حراج به علت تغییر شغل» این را روی بروشورهای کوچکی که در تمام محله توزیع شده است، نوشته‌اند.
آدرس، یکی از پارچه‌فروشی‌های قدیمی محله است.
مغازه‌ای گرانقیمت در پاساژی شناخته شده و گرانقیمت.
پارچه‌فروشی که خودش می‌گوید بیش از 20 سال است که کارش بالا و پایین کردن طاقه‌هاست.
حالا یک‌باره به این نتیجه رسیده که «بس است دیگر.»
به گزارش اعتماد، تخفیف‌هایی که روی پارچه‌ها زده، چشمگیر است؛ می‌گوید خیلی از پارچه‌ها را حتی کمتر از قیمت خرید قیمت زده.
مشتری‌ها و کسانی که اتفاقی از روی بروشورها راه‌شان به این جا رسیده، آن قدر زیاد هستند که فروشنده‌ها نمی‌توانند به همه آنها رسیدگی کنند.
خانم جوانی که با خواهر و مادرش به فروشگاه آمده، می‌گوید: «همین‌ها را دو ماه پیش به دو برابر این قیمت هم نمی‌دادند.
بالاخره آدم ضرر نمی‌کند که یک چیزهایی را اینقدر زیر قیمت بازار بخرد.
حتی اگر قرار نباشد حالا حالاها فرصت دوختن این پارچه‌ها را داشته باشیم، وقتی باید جای دیگر چند برابر این هزینه کنیم، ارزشش را دارند.» خانم خیاط دیگری که با دخترش آمده است و قواره‌های بزرگ پارچه را سبک و سنگین می‌کند، می‌گوید: «این از آن حراج‌های واقعی است.
کسانی که می‌شناسند، می‌دانند قیمت این پارچه‌ها این نیست.
واقعا می‌خواهند فروشگاه‌شان را تعطیل کنند که این قیمت‌ها را زده‌اند.» صاحب مغازه خودش هم همین را می‌گوید: «فقط می‌خواهم سرمایه‌ام آزاد شود.»
کسی را ندارم؛ باید خودم به فکر زندگی‌ام باشم
چرا؟
جوابش سخت نیست.
مردی با زن و دو بچه، که سال‌ها مسوول تامین زندگی خودش و کمک به زندگی مادرش بوده است، حالا می‌گوید: «خسته شدم.
پارچه‌فروشی خواب سرمایه زیادی دارد.
اگر طلافروش باشید، صبح بیدار می‌شوید، تمام طلایی که دارید را نقد می‌کنید و پول‌تان زیرسرتان است، ولی پارچه‌فروشی این طوری نیست.
اولا کسی به ما نسیه نمی‌دهد و تمام این طاقه‌ها را خریده‌ایم، بعد هم کسی آنها را از ما بر نمی‌دارد.
همه روی آب کردن جنس خودشان مانده‌اند، کسی نیست که حتی مدت‌دار هم بخواهد اینها را از روی دست ما بردارد.
این است که تصمیم گرفتم با کمترین قیمت، حتی شده به ضرر، فقط همه ‌چیز را بدهم برود و سرمایه را آزاد کنم.
شاید مغازه را هم رهن و اجاره بدهم، شاید بفروشم.
الان نمی‌دانم که می‌خواهم چه کاری انجام بدهم.
تنها چیزی که می‌دانم این است که وقتی دوباره جنگ شد، می‌خواهم من و بچه‌هایم اینجا نباشیم.
می‌خواهم بتوانم زن و بچه‌ام را به جای امنی ببرم که نگران بیرون رفتن‌شان و نگران لرزیدن پنجره‌های خانه و سقوط بمب‌ها روی سرم نباشم.»
به نظر تصمیم رادیکالی می‌آید، آن هم بعد از 12 روز جنگ، ولی آقای قاسمی این حرف‌ها را قبول ندارد: «تا روزهای آخر من هم فکر نمی‌کردم که واقعا اتفاق جدی افتاده باشد.
من هم فکر می‌کردم که حالا یک هفته تعطیل کردیم، رفتیم شمال و برگشتیم، بالاخره یک طوری می‌شود دیگر.
اما وقتی آن روز آن طور ما را زدند، دیدم با بالاخره و ان‌شاءالله و ماشاءالله نمی‌شود زندگی کرد.
معلوم نیست فردا چه اتفاقی برای این شهر و این مملکت بیفتد.
من هم کسی را ندارم که بگویم من اگر مُردم، این برادرم، این برادرزنم هست و زندگی را جمع می‌کنند.
خودم هستم و خودم و چهار نفر که باید از آنها نگهداری کنم.
عقل ایجاب می‌کند که آدم در چنین شرایطی دست خودش را زیر سنگ نگذارد.
سرمایه را که آزاد کنم، تصمیم می‌گیرم چه کاری باید بکنم.
اگر شد مغازه را هم می‌فروشم، اگر نشد اجاره‌اش می‌دهم و می‌رویم یک شهر دیگر.
تا قبل از اینکه مدرسه بچه‌ها شروع شود، اگر تا آن وقت جنگ دیگری شروع نشده باشد، یک جای دیگری برای زندگی پیدا می‌کنیم.»
می‌ترسم نان‌خور کمیته امداد بشوم!
روی تابلوی همین پارچه‌فروشی در آستانه تعطیلی، یک آگهی فروش چرخ‌های صنعتی گذاشته شده است.
روی آن نوشته‌اند: فروش به دلیل تغییر شغل.
خیاط‌خانه کوچکی که چند خانم میانسال با هم به راه انداخته‌اند.
یکی از آنها، خانم مظفری است که چرخ‌ها متعلق به خودش است و حالا می‌خواهد آنها را بفروشد: «ما اینجا پنج تا چرخ داریم.
یک آپارتمان اجاره‌ای داریم که چندین سال بود در آن کار می‌کردیم.
در 15-10 سال گذشته برنامه‌مان این بود که سری‌دوزی‌های لباس مدارس را بگیریم، وقت‌هایی که فصل مدارس تمام می‌شد هم کارهای متفرقه می‌گرفتیم.
دوخت شومیز و لباس‌های معمولی و چیزهایی مثل این.
اگر بخواهم دقیق حساب کنم در طور سال شاید 10 نفر با ما کار می‌کردند؛ از برشکار و سردوز و دوزنده و وسط‌کار و بعضی وقت‌ها هم اتوکار.
گاهی هم کارگر می‌گرفتیم برای بسته‌بندی سفارش‌ها.
با همه بالا و پایین رفتن‌ها، قیمت‌هایی که یک‌شبه تغییر می‌کند، قاعده‌هایی که هر روز عوض می‌شود، با همه اینها هر سال موقع کار دادن یا تسویه کردن یک گربه‌ای برای ما رقصانده‌اند و کارمان هیچ ‌وقت راحت نبوده است.
اما بالاخره دوام آوردیم و این همه سال خودمان را سرپا نگه داشتیم، ولی حالا دیگر فکر می‌کنم، بس است.
دو هفته که جنگ شد ما چهار هفته نمی‌توانستیم کار کنیم.
چک‌های‌مان که وا خورده است هیچی، اما اصلا تضمینی نیست که فردا اوضاع‌مان بدتر از امروز نباشد.
کسانی که ثابت هر سال به ما سفارش می‌دهند، هنوز سر جای خودشان هستند.
ولی اولا که پول ندارند، بعد هم معلوم نیست همان پول را کی بدهند.
با این وضعیت برای ما بهتر است که سرمایه‌مان را نقد کنیم و کار را تعطیل کنیم.»
صاحب خیاط‌خانه می‌گوید حالا که تصمیم گرفته تعطیل کند، بیش از هر چیزی نگران زنانی است که با او کار می‌کنند: «ما چند تا زن خانه‌دار بودیم که این کار را شروع کردیم.
خیاط‌خانه برای ما بهانه‌ای بود که از خانه بیرون بزنیم و همین طور یک درآمد جانبی بود که بتوانیم با آن استقلال داشته باشیم.
گاهی هم کارگر داشتیم که این هم به ما کمک می‌کرد هم به آنها.
یک فضایی بود برای اینکه استقلال داشته باشیم.
اما اوضاع اقتصادی اجازه نمی‌دهد که کار را ادامه بدهیم.
نگرانی از اینکه دوباره جنگ بشود، اصلا شوخی نیست.
حالا خیلی‌ها می‌گویند ما بچه داریم، چاره نداریم باید بمانیم.
من هم تمام سرمایه‌ام همین‌هاست که این جا دارم.
اگر اتفاقی بیفتد تمام زندگی من و تمام چیزی که در زندگی‌ام جمع کرده‌ام، از دست می‌رود، می‌شوم یک پیرزن که افتاده است یک گوشه تا کمیته امداد بیاید خرجش را بدهد.
آن روزی که نزدیک ما را زدند، تمام شیشه‌های آپارتمانی که ما در آن کار می‌کنیم، ریخته بود.
ما که سر کار نبودیم.
اما‌اگر آنجا بودیم همه‌مان پاره پاره شده بودیم.
با این وضعیت واقعا دیگر اینکه بخواهیم دور هم بمانیم یا درآمد جانبی برای خودمان نگه داریم و هر روز هم با صد نفر سر و کله بزنیم دیگر فایده‌ای ندارد.
ارزشش را ندارد.
آدم باید یک طرف زندگی‌اش درست باشد که بگوید اگر طرف دیگر زندگی گرفتاری بود، این یکی به آن یکی در، اگر هر دو طرفش گرفتاری و ترس و نگرانی باشد که دیگر نمی‌شود، زندگی کرد.
بعد از جنگ دیدیم که دیگر نمی‌شود واقعا زندگی کرد.
آن چیزی که قبلا بود نمی‌شود.
این شد که تصمیم گرفتیم کار را تعطیل کنیم.
هر کسی سهم خودش را بردارد، یکی می‌خواهد برود شهرستان پیش مادرش، یکی می‌خواهد برود ترکیه پیش دخترش.
ما هم بالاخره یک فکری به حال خودمان می‌کنیم.»
خدا را شکر می‌کنم که در جنگ حامله نبودم
می‌گویند سرمایه ترسوست، شاید به همین دلیل است که یکی از اولین حوزه‌هایی که در نتیجه جنگ دچار تلاطم می‌شود کسب ‌و کارها هستند.
کسب ‌و کارهای بزرگ به طریقی و کسب‌وکارهای کوچک به طریقی دیگر.
اما بدون شک این تنها کسب و کارها نیستند که در نتیجه انتظار برای جنگی دیگر دچار تلاطم و تغییر می‌شوند، زندگی‌های خصوصی هم شامل این مساله هستند؛ یکی از آنها زندگی خصوصی شیماست؛ زنی که یک بچه 8 ساله دارد و 5 سال است که به عنوان معلم در یک مدرسه غیرانتفاعی پسرانه کار می‌کند.
او می‌گوید: «از وقتی بچه‌ام 7 ساله شد، تصمیم داشتیم که خانواده‌مان را گسترش بدهیم و یک بچه دیگر هم بیاوریم.
من هم 33-32 سال دارم و فکر می‌کردیم که اگر این کار را نکنیم ممکن است بعدا دیر شود و دل‌مان بسوزد که چرا وقتی می‌توانستیم خانواده‌مان را بزرگ‌تر کنیم، این کار را نکردیم.
من از یک سال پیش تحت‌نظر دکتر بودم و ویتامین و دارو می‌خوردم و مراقبت‌های قبل از بارداری انجام می‌دادم.
راستش یکی، دو بار هم تلاش کردیم که بچه‌دار شویم، اما نتوانستیم و داشتیم به درمان‌های دیگر فکر می‌کردیم که جنگ شد.
در تمام طول دوران جنگ، من با خودم فکر می‌کردم و مدام به شوهرم می‌گفتم چقدر شانس آوردیم که در این وضعیت من حامله نیستم.
آن وقت خیلی همه نگران بودند که اگر جنگ ادامه پیدا کند، چه می‌شود.
من و شوهرم سوای اینکه نگرانی‌هایی درمورد زندگی‌مان داشتیم، فقط خدا را شکر می‌کردیم که چقدر خوب شد که با این همه اصرار ما، خدا یک چیزی می‌دانست و اجازه نداد این اتفاق بیفتد.
بعدا که در روزنامه‌ها خواندم که زن‌های حامله چه بدبختی‌هایی در طول جنگ کشیده‌اند، از خوشحالی اینکه ما در آن شرایط نبودیم و از غصه آن زن‌ها گریه‌ام گرفت.
خدا را شکر که جنگ زود تمام شد.
اما بعد از جنگ به شوهرم گفتم شاید واقعا باید بیشتر صبر کنیم یا اینکه اول مطمئن شویم که قرار نیست اتفاقی بیفتد بعد اقدام کنیم.
فکر کردن به اینکه یک بچه دیگر به دنیا بیاوریم و بعد جنگ شود واقعا غیرقابل تحمل است.
ما خودمان بچه‌های دوران جنگ هستیم.
برای ما شیرخشک و پوشک و دارو و درمان نبود.
مدرسه‌های‌مان درست نبود، زندگی‌های‌مان درست نبود، همه‌اش هم به بهانه جنگ.
حالا من از خودم می‌پرسم آیا این درست است که یک بچه دیگر را به دنیا بیاورم در حالی که اصلا معلوم نیست که زندگی ما همین فردا چه شکلی باشد و کجا ادامه پیدا کند؟
من هیچ ‌وقت از آدم‌هایی نبودم که دلم بخواهم مهاجرت کنم.
همیشه کشورم و اینجا را دوست داشتم و از زندگی هم توقع چندانی نداشتم، اما حالا می‌بینم که اگر بخواهم بچه‌دار شوم، ترجیح می‌دهم در جایی باشم که نگران نباشم امروز یا فردا قرار است هواپیماهای دشمن از روی سر خودم و بچه‌هایم و زندگی‌ام رد شوند.»
فقط خدا خدا می‌کردیم که ویزا بگیرم
خیلی از کسانی که از جنگ متاثر شدند، کسانی هستند که چیزهایی برای از دست دادن داشتند.
کسانی که سرمایه، خانواده یا کسب‌ و کاری داشتند حالا نگران هستند با به هم ریختن اوضاع دیگر نتوانند آن را حفظ کنند.
اما دیگرانی هم هستند که به غیر از آینده چیزی برای از دست دادن نداشتند.
جوانان و دانشجویان، کسانی که با تغییر دولت امیدوار بودند که از روند خالص‌سازی رها شده‌اند و می‌توانند برای آینده خود در کشور فکری بکنند، بعد از جنگ مسیر خود را بازنگری کرده‌اند.
«حمیدرضا» یکی از آنهاست: «کسی باورش نمی‌شود، اما من سال قبل برای دستگرمی در چند دانشگاه اروپایی درخواست تحصیل فرستاده بودم تا ببینم چه می‌شود.
وقتی پذیرش‌ها آمد، چون در اینجا هم دانشجو بودم خیلی آنها را جدی نگرفتم و گفتم حالا که فعلا اوضاع خوب است، بعدا امتحان می‌کنم و سعی می‌کنم بورس کامل بگیرم.
اما وقتی جنگ شد یک‌باره احساس کردم که در بن‌بست افتاده‌ام.
هر روز صبح به آسمان نگاه می‌کردم و احساس می‌کردم که زندانی شده‌ام.
وقتی هیچ‌پروازی در آسمان نبود از خودم می‌پرسیدم واقعا چقدر دیگر ممکن است طول بکشد تا بتوانیم به زندگی عادی برگردیم و برای این سوال جوابی نداشتم.
واقعیت این است که جنگ برای من هرگز تمام نشده است.
اگر منطقی هم نگاه کنید ما در وضعیت ترک تخاصم یا آشتی نیستیم، بلکه تنها در آتش‌بس هستیم که هر لحظه ممکن است دوباره به جنگ ختم شود.
این شرایط برای من قابل تحمل نیست.
ترس از جنگ را هر روز در مکالمه‌های معمولی با مردم هم می‌بینم.
خوب معلوم است که بعد از جنگ این وضعیت بر زندگی من خیلی تاثیر گذاشته است.
ترس از جنگ آدم را فلج می‌کند و حتی اگر واقعا هیچ‌ وقت جنگ دیگری رخ ندهد، باز هم من دلم نمی‌خواهد که در این شرایط زندگی کنم.
به همین دلیل در اولین فرصت به یکی از دانشگاه‌هایی که شرایط بهتری داشت ایمیل زدم و گفتم که من هر طور شده خودم را می‌رسانم.
خانه‌ام را پس دادم و پول رهن را گرفتم.
مقداری هم از پدر و مادرم و کسان دیگر قرض کردم و رقمی که برای چند ماه ماندن در آنجا لازم داشتم را جور کردم.
فقط خدا خدا می‌کردم که با این وضعیت صدور ویزا به مشکل برخورد نکند.
خیلی از بچه‌هایی که برنامه داشتند به آلمان بروند الان گرفتار شده‌اند و نمی‌دانند که چه کاری باید انجام بدهند.
خدا را شکر سفارتی که من اقدام کرده بودم تعطیل نشد و ویزای ما را به سرعت دادند.
درست است که یک هفته از سال تحصیلی گذشته اما به هر صورت همه ‌چیز را آماده کردم و این هفته از ایران می‌روم.
نمی‌دانم مردمی که این امکانات را ندارند چه خواهند کرد.
راستش دلم می‌سوزد و نگران هم هستم.
اما واقعیت این است که کاری از من بر نمی‌آید و فقط ترجیح می‌دهم که در این شرایط خودم در جایی که قرار است هر لحظه در آن با ترس جنگ زندگی کنیم نباشم.» درست است که حالا بیش از دو ماه است که آسمان ایران جولانگاه هواپیماهای مهاجم نیست و برای خیلی از مردم جنگ تمام شده و بسیاری بر سر همان دعواهای دو، سه دهه گذشته که همه به آن عادت کرده‌اند و راه به جایی نمی‌برد، برگشته‌اند، اما زیر پوست شهر و در زندگی خصوصی مردم جنگ نه‌تنها تمام نشده، بلکه با همان شدت و شاید حتی بیشتر از دوران 12 روزه بمباران‌ها ادامه دارد.
نگرانی از تنها و بی‌پناه ماندن و ناتوانی از اعتماد به آینده ، در کنار اعتماد بی‌قید و شرط به این مساله که در طرف مهاجم هیچ رحم و انسانیت و نگرانی برای مردم کشور هدف وجود ندارد، زندگی‌های بسیاری را در تابستان امسال دگرگون کرده است و به نظر نمی‌رسد که این پایان همه‌ چیز باشد.