رگبار شهریار پرهیزکار به سمت عراقیها!
در این مسیر حسابی گریه میکردم؛ کنار جوانان بهشتی بودن، قلبم را رقیقتر کرده بود. من عملیات را مجسم میکردم؛ تجسمش نیز خیلی سخت بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب زندگی و خاطرات شفاهی استاد شهریار پرهیزکار را علی آسترکی نوشته و سازمان اوقاف و امور خیریه منتشر کرده است.
بخشی از این خاطرات، مربوط به دفاع مقدس است که برایتان برگزیدهایم.
اولین اعزام
دارالقرآن سازمان تبلیغات در اواخر سال ۶۰ تشکیل شد.
آن موقع استاد سید محسن خدام حسینی مسئول دارالقرآن بودند.
یکی از کارهای خوب آنها این بود که اعلان کردند نوروز ۶۲ قاریان و حافظان را به جبهه میبرند.
به نظرم کار زیبایی آمد؛ بلافاصله ثبتنام کردم.
خیلیها به عشق کمک به فعالیتهای قرآنی دفاع مقدس ثبتنام کردند.
خبر ثبتنامم را به خانواده که دادم، استقبال کردند.
خانواده، الحمدلله، خیلی خوب حمایت کردند.
میدانستند که برای کار قرآنی میروم، لذا خیلی احساسات پدرانه یا مادرانه غلیظ بروز ندادند.
البته بعدها که کمی بدجنستر شدم، برخی اوقات اذیتشان میکردم.
یک بار قبل از اعزام به جبهه در جمع خانواده گفتم: «سفری جبههای در پیش دارم و آنطور که خواب دیدهام به نظر این سفر برگشتی ندارد.» مادرم زد زیر گریه.
اوضاع خراب شد؛ به ناچار گفتم خوابی که دیدم ربطی به این چیزها نداشت، الکی بود.
گفتم خواهرها...
چند تا فحش دادند؛ یکی میگفت: «مرض داری، اذیت میکنی؟» آن یکی میگفت: «بادمجان بم آفت ندارد.» البته خواب دیده بودم که در کوچه ما یکدفعه امامزادهای بنا شده و بعد مردم دارند میروند به زیارت امامزاده؛ خیلی کوچه حالت معنوی و روحانی گرفته بود.
چون در آستانه جبهه رفتن من بود، به نظرم رسید مصداقش من هستم.
به همین خاطر، شوخی و جدی کمی سربهسرشان گذاشتم.
***
از مجموع نیروی اعزامی که حدود ده تا پانزده اتوبوس بود، شصت تا هفتاد نفر قاری بودیم.
تعدادی مُبلغ هم حضور داشتند.
برنامه این بود که سال نو را کنار رزمندگان و در خدمت قرآن در سنگرها حضور داشته باشیم.
سه روز مانده به فروردین ۶۲ به اهواز اعزام شدیم.
یک شب در خرمآباد ماندیم و صبح زود با انجام غسل شهادت به سمت اهواز حرکت کردیم.
به محض استقرار برای محلهای مختلف تقسیم شدیم.
من و مرحوم آقای صبحدل، آقای حاجی کتابی و یک قاری نوجوان که اسمش یادم نمانده است، با هم افتادیم برای خط مقدمی که خیلی نزدیک به اروندرود بود.
کل ایام تعطیلات سال ۶۲ را در پادگان و خط مقدم هر شب برنامه قرآنی اجرا میکردیم.
برنامه شامل تلاوت، ابتهال و تواشیح بود.
رزمندگان از برنامه استقبال میکردند.
به لطف قرآن و اخلاص جوانان رزمنده، گرما و نشاط خوبی در میدان رزم به وجود آمد.
برخی که مرا میشناختند خیلی تحویل میگرفتند.
با مدافعان وطن در کمترین زمان خو میگرفتم.
عید نوروز خیلی خوبی شد.
بعضی وقتها میرفتیم لب اروندرود؛ از آن طرف شط، سنگرهای عراقیها پیدا بود.
هوس تیراندازی به سمت عراقیها کردم.
گفتم میخواهم تیراندازی کنم به سمت عراقیها.
گفتند الان رد و بدل آتش نداریم، اما تو میتوانی شروعکننده یک آتشبازی درست و حسابی باشی.
یکی از پاسدارها ژ۳ آماده به شلیک را داد دست من و گفت: «یک رگبار ببند و سریع بپر داخل سنگر؛ چون اگر ما یک رگبار ببندیم، آنها سه تا رگبار میبندند.»
خیلی محکم و جدی گفت: «اگر طوری شد، پای خودت.» گفتم قبول.
یک رگبار بستم سمت عراقیها.
آنها در جواب شروع کردند به پاسخ دادن و چندین بار به سمت مواضع ما رگبار بستند.
هرچه بود، ارزش داشت.
بالاخره من هم به سمت دشمن تیراندازی کردم.
بعضی اوقات که قرار بود روی عراق آتش بریزند، ما هم با آنها میرفتیم.
برای اولین بار خمپارهی ۱۲۰ را آنجا دیدم؛ خیلی گردنکلفت بود و صدایش وحشتناک.
موقع شلیک خمپارهانداز گفتند دور شوید، دهانتان را باز کنید و گوشهایتان را بگیرید.
خدای من، چه صدای وحشتناکی داشت!
وقتی از کنارم شلیک کردند، تا چند دقیقه صدای دیگران را نمیشنیدم.
هشت روز در کنار رزمندهها بودیم.
بعد از ظهرها بچهها دور هم حلقه میزدند.
ما برنامه تلاوت قرآن داشتیم.
آیاتی که من میخواندم درباره ایثار و شهادت بود.
مرحوم آقای صبحدل سرودهای اسلامی قشنگی برایشان میخواند.
عصر جمعهها ایشان درباره حضرت مهدی میخواند؛ بچهها عاشقانه در غیبت حضرت مولا گریه میکردند.
گریههایشان بهجا و شوخطبعی و لطافت روح و رفتارشان هم بهجا بود.
یکی از کارهای خوب که رزمندگان را خوشحال کرد، برگزاری یک کلاس خیلی مختصر آموزش قواعد روخوانی بود؛ برایشان فشرده قواعد را میگفتم.
میزان دریافت و یادگیری آنها خیلی بالا بود.
هر چه غذاهای میدان رزم خشن و بد بود، روحیهها اما لطیف، سازگار و عالی بود.
نان را نمیشد گاز زد؛ خشک خشک بود.
تنها راه خوردنش تر کردن بود.
برنج، نمیدانم از کجا میآمد، خیلی نامرغوب بود.
صبحانهها بهتر از ناهار و شام بود.
با این وجود خیلی خوش گذشت.
برای من که قدری وسواسی بودم، رعایت بهداشت و طهارت خیلی مهم بود.
رفتن به دستشویی صحرایی یکی از سختترین کارهای خط مقدم بود که بالاجبار به آن عادت کردیم.
برای حمام هم تا حد ممکن، با روشهای مختلف از قبیل خوردن غذاهای سرد و دعا خواندن قبل از خواب، سعی کردم به حداقلها و ضرورت اکتفا کنم.
***
از دوستان قاری خوبی که در این اعزام بودند، یکی روحالله صالحی و دیگری قدرتالله سعیدی بود.
قدرتالله و روحالله بچهمحل بودند؛ با آنها در جلسات قرآن آشنا شده بودم.
روحالله اصالتاً اهل شمشک و دیزین بود، اما در نارمک مینشست.
روحالله علاوه بر قرائت قرآن، خطاط خوبی هم بود.
شب اول اعزام که در مسجد خرمآباد ماندیم، با هم تا صبح بیدار بودیم.
چه حرفها که از زبان ملکوتی او درباره دنیا و نفس و جهاد در راه خدا شنیدم.
قدرتالله سعیدی بعدها به حوزه علمیه قم رفت و طلبه شد.
در عملیات محرم (یا مسلم بنعقیل) این دو نفر مجروح شدند.
قبل از تقسیم بیشتر اوقات ما سه نفر با هم بودیم.
روحالله در طول مسیر که به سمت خرمشهر و بعد اروند میرفتیم، مرا تحت تأثیر قرار داد.
بعد از شهید مهران با او احساس انس بیشتری داشتم.
جاده، جاده اهواز-خرمشهر بود.
ایران در این مسیر برای آزادی خرمشهر خیلی شهید داده بود.
هنوز آثار تانکهای سوخته نشان از نبردی سخت میداد؛ معلوم بود برای آزادی اینجا قدمبهقدم بچهها شهید شدهاند.
در این مسیر حسابی گریه میکردم؛ کنار جوانان بهشتی بودن، قلبم را رقیقتر کرده بود.
من عملیات را مجسم میکردم؛ تجسمش نیز خیلی سخت بود.
این جاده همان جادهای بود که بچهها از یک جایی به بعد سینهخیز میرفتند و اگر سر را بالا میآوردند، گلوله میخوردند.
آنجا شنیدم دشمن با ضدهوایی تمام دشت را میزد؛ و حالا ما داشتیم با امنیت در جاده حرکت میکردیم.
با هم وارد خرمشهر شدیم و رفتیم مسجد جامع.
کتاب «سر الصلوة امام» را برده بودم تا بخوانم.
در مسجد جامع خرمشهر روحالله روی جلدش با ماژیک به یادگار نوشت: «امام خمینی».
این کتاب را هنوز دارم و با دیدنش خاطرات روحالله برایم تداعی میشود.
روحالله خیلی باصفا بود.
بعد از این سفر بود که دوستی ما عمیقتر شد.
بعد از اعزام تبلیغی با هم به عضویت سپاه درآمدیم.
در قسمت گزینش با هم کار میکردیم؛ دو نفری مینشستیم پشت موتور و میرفتیم تحقیق برای گزینش نیروهایی که میخواستند وارد سپاه شوند.
یادش بهخیر؛ دست به فرمانش خوب بود.
یکبار وقتی از بغل یک مدرسه دخترانه رد میشدیم، خیلی جدی گفت: «کاش میتوانستم ازدواج کنم.» خیلی نجیب و چشمپاک بود.
در وصیتنامهاش هم این نکته هست؛ ایشان برای پدر و مادرش نوشته بود که آرزو داشتم ازدواج کنم ولی قسمت نشد و خدا...