خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

سه شنبه، 04 شهریور 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

در اردوگاه بعثی‌ها با هم فامیل شدیم!

مشرق | یادداشت | سه شنبه، 04 شهریور 1404 - 07:24
با یکی از مجروحین که آن روز اول دستش را گذاشتم روی شانه‌ام و او را از تونل وحشت می‌کشیدم، به نام محمد بنایی، که هم‌محله‌ای بودیم، فامیل شدیم و این فامیل شدن‌مان را در اسارت فهمیدیم.
صليب،سرخ،اردوگاه،اسارت،جنگ،رئيس،روز،فاميل،عسگري،كتاب،ادامه،ف ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در حسرت دیدار مجموعه‌ای از خاطرات شفاهی توحید صادق‌وند است که طیبه کیانی آن را گردآوری و تدوین کرده است.
این اثر با تمرکز بر تجربیات دوران اسارت این آزاده در اردوگاه‌های رژیم بعثی، به‌ویژه اردوگاه تکریت ۱۲ در استان صلاح‌الدین عراق، به روایت لحظات دشوار، مقاومت، و امید در شرایط اسارت می‌پردازد.
صادق‌وند که در تاریخ ۲۳ خرداد ۱۳۶۷ در عملیات بیت‌المقدس ۷ در شلمچه اسیر شد، حدود ۲۷ ماه در اسارت به سر برد.
کتاب با نگاهی انسانی و عاطفی، نه‌تنها جنبه‌های سخت اسارت، بلکه پیوندهای عمیق انسانی و معنوی میان اسرا را نیز به تصویر می‌کشد.
طیبه کیانی، که خود نویسنده‌ای با سابقه در حوزه خاطرات دفاع مقدس است، با مهارت خود خاطرات را به شکلی منسجم و تأثیرگذار ارائه کرده است.
این کتاب بخشی از تلاش‌های او برای ثبت و انتقال تاریخ شفاهی جنگ است و به‌عنوان سندی ارزشمند در ادبیات دفاع مقدس شناخته می‌شود.
آنچه در ادامه می‌خوانید، برشی از این کتاب است...
خراب کردن دستشویی‌ها و قطع آب و برق را به مأموران صلیب سرخ گزارش می‌دادند.
صلیب سرخ می‌گفت: «ما انسان‌دوستانه به شما کمک می‌کنیم.» به‌خاطر همین تا حدودی به آنها اعتماد می‌کردیم، فقط به دلیل اینکه فکر می‌کردیم بنا به گفته خودشان آنها نیروی بی‌طرف هستند.
زمستان شد؛ به ما گفتند باید بلوزهای زرد رنگ بپوشید.
وقتی می‌گفتیم: «سردمان می‌شود»، می‌گفتند: «برایتان پالتو می‌آوریم.» بعد پالتوهایی برایمان آوردند که متعلق به جنگ جهانی دوم بود؛ این پالتوها مثل پتو بود.
وقتی می‌پوشیدیم از بوی بدشان گیج و منگ می‌شدیم.
انگار بوی پِهِن می‌داد.
اما انصافاً در موارد ورزشی هر چه می‌خواستیم برایمان تهیه می‌کردند.
البته عراقی‌ها نیمی از وسایلی را که صلیب سرخ برای ما می‌آورد، برای خودشان برمی‌داشتند؛ آنها مسواک و خمیردندان، لباس گرم‌کن، کفش، کتاب و سیگار به میزان افراد سیگاری که در اردوگاه بود، می‌آوردند.
وقتی مشکلات را به صلیب سرخ می‌گفتیم و آنها مشکلاتمان را حل می‌کردند و ما تحویلشان می‌گرفتیم، می‌گفتند: «ایرانی‌ها چقدر مهمان‌دوست هستند.»
اما در عوض این مهمان‌نوازی، فشار عراقی‌ها چند برابر می‌شد.
کم‌کم فهمیدیم صلیب سرخ هم‌دست عراقی‌ها است.
به همین دلیل مسئول اردوگاه تصمیم گرفت و تصمیمش را به سایر اسرا ابلاغ کرد و گفت: «ما توی این اردوگاه اسیر هستیم و رزق و روزیمان از طرف خداوند می‌رسد.
اینها با هم هم‌دست هستند.
باید یک کاری بکنیم تا افراد صلیب سرخ را از این کار پشیمان کنیم.»
بچه‌ها پرسیدند: «چه کار کنیم؟» گفت: «بیایید از ماه دیگر هر وقت صلیب سرخ داخل اردوگاه آمد به آنها توجهی نکنیم؛ حتی سلام هم نکنید.
نروید ساک‌هایشان را بگیرید و کمک‌شان بیاورید!» همه با هم متحد شدیم و همین کار را کردیم.
وقتی صلیب سرخ آمد، هیچ‌کدام‌مان به استقبال‌شان نرفتیم و به آنها سلام نکردیم.
آنها تعجب کردند و گفتند: «چرا هیچ‌کس سراغ ما نمی‌آید؟» بی‌تفاوتی بچه‌ها نسبت به صلیب سرخ و کم‌اهمیت‌دانستن آنها ادامه داشت؛ طوری که وقتی نامه‌ها را می‌آوردند و بین بچه‌ها پخش می‌کردند، برایشان سؤال شده بود که چرا یک‌مرتبه ایرانی‌ها این‌قدر تغییر کرده‌اند؟
این‌ها که مهمان‌نواز بودند؛ حتی با همان پولکی و شربتی که درست می‌کردند از ما پذیرایی می‌کردند؛ یک‌دفعه چه شده است که تغییر رویه داده‌اند؟!
خیلی تعجب کرده بودند زیرا همیشه بچه‌ها به استقبال‌شان می‌رفتند، سلام می‌کردند، ساک را برمی‌داشتند و کمک‌شان می‌آوردند.
حالا رفتارشان کاملاً برعکس شده بود و این برای آنها قابل هضم نبود.
خودشان چمدان‌ها را می‌کشیدند و می‌آوردند و بچه‌ها را صدا می‌کردند: «فلانی نامه‌ات آمده، بیا بگیر.» بعد هر کسی که اسمش را خوانده بودند می‌رفت و نامه‌اش را می‌گرفت و زود برمی‌گشت بدون اینکه با آنها حرفی بزند.
در حدود هشت الی نه ماه، یا به‌عبارتی شش تا هفت دوره سرکشی صلیب سرخ، ما همین رفتار را ادامه دادیم.
دو روز بعد از دوره هفتم، ساعت هشت صبح، زمانی که هنوز آسایشگاه‌ها باز نشده بود و آمارگیری هم شروع نشده بود، فردی با لباس خلبانی و تیپ اروپایی وارد اردوگاه شد.
شنیده بودیم که رئیس صلیب سرخ جهانی به عراق آمده، ولی نمی‌دانستیم که او به اردوگاه می‌آید.
او علاوه بر سرکشی به نقاطی که پرسنلش در آن کار می‌کردند، به اردوگاه ما آمده بود تا علت تغییر رفتار ما را از پرسنل صلیب سرخ جویا شود.
تا آن روز او را ندیده بودیم.
این اولین دیدار ما با او بود.
رئیس صلیب آقای عسگری را صدا کرد تا از تغییر رویه بچه‌ها سؤال کند.
(سروان عسگری بچه خوزستان و جزء بچه‌های ۹۱ زرهی اهواز بود.
او از ارتشی‌های بسیار مخلص بود که بعد از ما، در منطقه شلمچه، در حالی که به‌تنهایی برای شناسایی آمده بود، اسیر شد.
عراقی‌ها بعد از اسارتش با او نیز رفتار نداشتند و او را بسیار اذیت کردند.
وقتی بچه‌ها فهمیدند آدم مهمی است، او را به‌عنوان نماینده بچه‌های اردوگاه انتخاب کردند.
آقای عسگری به مدت تا چهار سال به‌عنوان نماینده بچه‌ها و مسئول اردوگاه انتخاب شد.
هرچند عراقی‌ها او را بسیار اذیت می‌کردند، ولی او مدافع واقعی حقوق اسرا بود و در این راه دریغ نمی‌کرد؛ نمونه‌اش صحبتش با رئیس صلیب سرخ بود.)
بعد از اینکه افراد صلیب سرخ رفتند، آقای عسگری برای ما گفت: من به رئیس صلیب سرخ گفتم ما بر اساس کنوانسیون ژنو حقوقی داریم که باید دولت متخاصم آن را رعایت کند.
اگر ما خودمان قدرت و توان پیدا کنیم، حق‌مان را از عراقی‌ها می‌گیریم و از شما کمک نمی‌خواهیم؛ زیرا دیگر به شما اعتماد نداریم و اعتمادمان نسبت به شما سلب شده است.
رئیس صلیب سرخ پرسید: «چرا؟»
گفتم: «وقتی به شما گفتیم به مدت سه روز آب را روی ما قطع می‌کنند، این سه روز تبدیل شد به چهار روز!
گفتیم دستشویی‌ها مشکل دارند، تازه فشارها بیشتر شد.
برای همین فهمیدیم مشکلی از ما حل نمی‌کنید.»
در ابتدای امر رئیس صلیب سرخ انکار کرد، ولی بعد قبول کرد که ما درست می‌گوییم.
او گفت: «سعی می‌کنیم بعد از این مشکلتان را حل کنیم.» در پایان گفت: «من با بسیاری از اسرای جنگی ارتباط داشته‌ام، مثل جنگ هند و چین، ویتنام و آمریکا یا جنگ جهانی دوم، آلمان نازی؛ ولی یک چیزی اینجا برایم سؤال شده و آن این است که اسرای کشورهای دیگر روزبه‌روز پژمرده می‌شدند و از بین می‌رفتند، خودکشی می‌کردند، افسرده و روانی می‌شدند؛ ولی بچه‌های شما روزبه‌روز بشاش‌تر و سرحال‌تر می‌شوند.
شما چه‌کار می‌کنید؟»
جوابش گفتم: «ما هدف و نظام مقدسی داریم و برای دفاع از ناموس و پاکی‌مان به اختیار خود با اشتیاق به جنگ آمدیم.
به یاری خدا، این اسارت تا صد سال دیگر هم طول بکشد، ما همین‌طور می‌مانیم!»
او بعد از این گفتگو فهمید که ما به این راحتی میدان را خالی نمی‌کنیم و حتی در مدت اسارت هم به جنگ خود ادامه خواهیم داد.
ویژگی‌ای که صلیب سرخ داشت، این بود که خبرهایی که در ایران اتفاق افتاده بود را برایمان می‌آوردند.
اسارت گرچه از نظر ظاهر جدایی از خانواده و فامیل بودیم، ولی باطناً با آنها زندگی می‌کردیم و لحظه‌ای یاد و خاطرشان از ذهنمان دور نمی‌شد.
مثلاً اگر یکی از فامیل فوت کرده بود و ما باخبر می‌شدیم، به احترام متوفی مجلس ختم برگزار می‌کردیم، قرآن می‌خواندیم و خرما پخش می‌کردیم؛ یا برای شفای بیماری که در ایران داشتیم مجلس دعای توسل برگزار می‌کردیم.
حتی فامیل‌های ما هم با هم ارتباط پیدا کرده بودند.
مثلاً با یکی از مجروحین که آن روز اول دستش را گذاشتم روی شانه‌ام و او را از تونل وحشت می‌کشیدم، به نام محمد بنایی، که هم‌محله‌ای بودیم، فامیل شدیم و این فامیل شدن‌مان را در اسارت فهمیدیم.
وقتی نامه خواهرم به دست من و نامه برادر محمد به دست او رسید، توی آن نامه‌ها یک مطلب مشترک نوشته شده بود و آن خبر ازدواج دختر خواهرم با نادر، برادر محمد، بود.
در اولین فرصتی که یکدیگر را دیدیم، با هم روبوسی کردیم و فامیل شدن‌مان را به یکدیگر تبریک گفتیم.
این وصلت روحیه‌مان را از نظر شاد بودن دوچندان کرد؛ ساعت‌ها به آن فکر می‌کردیم و درباره‌اش صحبت می‌کردیم.