خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

شنبه، 01 شهریور 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

دستور دادند کاملاً لخت بشوید و پماد بزنید!

مشرق | فرهنگی و هنری، یادداشت | شنبه، 01 شهریور 1404 - 07:00
در سرمای زمستان، اردوگاه مشکلات بهداشتی زیادی داشت؛ برای مثال همه‌مان شپش گرفته بودیم. پماد ضد شپش آوردند و یک روز دستور دادند: «همه کاملاً لخت بشید و پماد بزنید.» ما قبول نمی‌کردیم.
اردوگاه،عراق،اعتصاب،تلويزيون،روز،كتاب،پماد،شيخ،فاو،سربازان،ا ...

گروه جهاد و مقاومت مشرق - کتاب وقتی به هوش آمدم: خاطرات آزاده‌ی سرفراز رحمت‌الله (محمود) نیکی نوشته‌ی عباس رئیسی بیدگلی اثری است که به روایت زندگی و خاطرات یکی از آزادگان سرافراز ایرانی می‌پردازد.
این کتاب توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده و در سال ۱۴۰۰ به چاپ اول رسیده است.
در ادامه، توضیحات مفصلی درباره‌ی این کتاب، محتوا، ویژگی‌ها، سبک نگارش، و اهمیت آن ارائه می‌شود.
این کتاب به زندگی و تجربیات رحمت‌الله (محمود) نیکی، یکی از آزادگان جنگ تحمیلی ایران و عراق، اختصاص دارد.
این اثر به‌صورت یک زندگی‌نامه‌ی مستند و خاطره‌نگارانه نوشته شده و بر اساس روایت‌های واقعی از دوران اسارت این آزاده در اردوگاه‌های رژیم بعثی عراق شکل گرفته است.
عباس رئیسی بیدگلی، نویسنده‌ی کتاب، با استفاده از مصاحبه‌ها و خاطرات شفاهی نیکی، توانسته است تصویری دقیق و تأثیرگذار از سختی‌ها، مقاومت‌ها، و لحظات انسانی دوران اسارت ارائه دهد.
محتوای اصلی کتاب بر تجربه‌های نیکی در دوران اسارت متمرکز است، اما به جنبه‌های مختلف زندگی او از جمله پیشینه‌ی خانوادگی، دوران کودکی، ورود به جبهه‌های جنگ، و چگونگی اسارتش نیز پرداخته شده است.
این کتاب نه‌تنها به‌عنوان سندی تاریخی از وقایع جنگ تحمیلی و شرایط اسرا، بلکه به‌عنوان روایتی از استقامت، ایمان، و روحیه‌ی انسانی در برابر سختی‌ها ارزشمند است.
آنچه در ادامه می‌خوانید، بخشی از این کتاب است که برایتان برگزیده‌ایم.
به‌خاطر اذیت‌های بی‌مورد، بهانه‌گیری‌های بی‌خودی و کتک‌زدن‌های بیش از حد، تعویض آشپزهای اردوگاه، برداشتن بلندگوها از راهروها و قطع نوارهای موسیقی، اسیران ساختمان عملیات بدر دست به اعتصاب غذا زدند.
روز بعد، بچه‌های آسایشگاه ما هم به اعتصاب پیوستند؛ چون نمی‌توانستیم ببینیم برادران‌مان در اعتصاب غذا باشند و ما توجه نکنیم.
در مدت اعتصاب فقط آب می‌خوردیم.
اولین کاری که عراقی‌ها کردند، این بود که در آسایشگاه‌ها را قفل کردند.
با همه‌ی هارت و پورت‌شان خیلی می‌ترسیدند که مبادا بچه‌ها شورش کنند.
چند ساعت بعد از شروع اعتصاب، ریختند داخل آسایشگاه‌ها و همه‌چیز را به‌هم ریختند.
خیلی وحشیانه همه را کتک زدند.
تمام وسایل شخصی‌مان را گشتند.
داخل کیسه‌ی هر کسی کمی خوراکی، خرما یا شیر خشک پیدا کردند و بردند.
اعتصاب غذای ما سه روز طول کشید.
در این سه روز، روزی یک‌مرتبه درِ آسایشگاه‌ها را برای دست‌شویی باز می‌کردند.
در مسیر خروجی ما به طرف دست‌شویی، سربازان عراقی به‌صورت تونل در دو طرف می‌ایستادند.
همان تونل مرگ.
هر سرباز با باتوم، کابل و چیزهای دیگر آماده‌ی زدن بود؛ وقتی ما از این مسیر می‌گذشتیم چند ضربه می‌زدند.
من در این مسیر چند ضربه خوردم.
یک ضربه به زانوی چپم خورد که هنوز گاهی وقت‌ها دردش را احساس می‌کنم.
در روز دوم عراقی‌ها گفتند: «اعتصابتان را بشکنید؛ ما هم قول می‌دهیم خواسته‌های شما را برآورده کنیم.» روز سوم یا چهارم بود که فرمانده اردوگاه کوتاه آمد و چند سرباز را عوض کرد.
ما هم اعتصاب را شکستیم.
غیر از فرمانده، هر اردوگاه یک افسر اطلاعاتی هم داشت که اخبار و اوضاع اردوگاه را به بغداد گزارش می‌کرد؛ بنابراین آن‌ها باید کوتاه می‌آمدند.
بعد از این اعتصاب، یکی از سربازان عراقی گفته بود: «ما اسیر شما هستیم، نه شما اسیر ما.» لطف خدا بود که سرباز دشمن چنین حرفی زد.
ظاهراً ما اسیر آن‌ها بودیم؛ ولی ما خدا و اهل‌بیت را داشتیم و با توکل به خدا و توسل به ائمه اطهار در اردوگاه دشمن مقاومت می‌کردیم.
چند روزی از اعتصاب گذشته بود که عراقی‌ها یک آهنگ را چندین بار از بلندگو پخش کردند.
خواننده‌ آن می‌خواند: «دارو ندارم رو بردن، از دست من گرفتن اون یار باوفا رو...» آن‌جا که خواننده‌ی زن آن آهنگ می‌خواند «داروندارم رو بردن»، وصف حال اعتصاب غذای ما بود.
من با خودم فکر می‌کردم انگار شاعر این ترانه از حال ما باخبر بوده.
عراقی‌ها فقط به زور بازویشان دلخوش بودند؛ اذیت می‌کردند که چرا دعا و زیارت عاشورا می‌خوانیم، چون اصلاً نمی‌فهمیدند که همین دعا به ما روحیه‌ی مقاومت می‌دهد.
(هرچند آن زمان اکثر مردم عراق شیعه بودند؛ ولی صدام و حزب بعث از اسلام و انسانیت بویی نبرده بودند و به اکثریت مردم عراق مسلط بودند.)
در سرمای زمستان، اردوگاه مشکلات بهداشتی زیادی داشت؛ برای مثال همه‌مان شپش گرفته بودیم.
پماد ضد شپش آوردند و یک روز دستور دادند: «همه کاملاً لخت بشید و پماد بزنید.» ما قبول نمی‌کردیم.
مسئول اردوگاه گفت: «حتماً باید پماد را بزنید.» یکی از بچه‌ها گفت: «نصف برادران آسایشگاه روبه‌دیوار بایستند؛ بقیه لباس‌های خودشان را دربیاورند و پماد را بزنند، و نصف دیگر در مرحله‌ی بعد لباس‌شان را دربیاورند و به این شکل همه پماد را بزنند.» بچه‌ها طرح آن برادر را پذیرفتند و به دو گروه تقسیم شدند.
ما در مرحله‌ی اول لباس‌های خود را درآوردیم و پماد را به خودمان زدیم.
بعثی‌های بی‌حیا هم ایستادند و نگاه کردند.
اواخر سال ۱۳۶۴ بود و از جبهه‌های جنگ خبری نداشتیم، مگر از همان خبرهای تلویزیون عراق و روزنامه‌های عراقی.
گاهی برنامه‌های فارسیِ تلویزیون عراق می‌گفت: «شبه‌جزیره‌ی فاو شوره‌زاری بیش نیست.» در چند ماهی که من وارد اردوگاه شده بودم، تلویزیون عراق دو مرتبه سریال «لین چان» را پخش کرد.
هر روز عصر تلویزیون عراق یکی دو ساعت برنامه فارسی داشت و با برنامه‌های عربی‌اش مردم عراق را سرگرم می‌کرد.
چند مرتبه این جمله را از تلویزیون عراق شنیدم که: «نیروهای ایرانی توانسته‌اند فقط به اندازه کفِ پا در شبه‌جزیره فاو پیشروی کنند و شبه‌جزیره‌ی فاو شوره‌زاری بیش نیست.»
حالا نگو که رزمندگان ایرانی شبه‌جزیره‌ی فاو را گرفته‌اند و ما بی‌خبریم.
تلویزیون عراق هر روز فیلم‌های جنگیِ جنگ جهانی اول و دوم را نشان می‌داد.
روزهای اولِ سال ۱۳۶۵ بود.
یک روز، طبقِ روال برنامه‌های تلویزیون عراق که فیلمِ سخنرانی‌های شیخ علی تهرانی را پخش می‌کردند و مسئولین اردوگاه ما را مجبور می‌کردند پای تلویزیون بنشینیم، فیلمِ سخنرانیِ شیخ علی تهرانی را پخش کردند.
شیخ در سخنرانی‌اش حمله رزمندگان ایرانی به شبه‌جزیرهٔ فاو را مسخره کرد و با همان لحن گفت: «ایرانی‌ها می‌گویند ۸۰ هزار نیرو از آب عبور داده‌ایم و ۷۵ فروند هواپیمای ارتش عراق را زده‌ایم.» از لحن مسخره‌آمیز شیخ دربارهٔ انهدام ۷۵ فروند هواپیمای عراقی توسط ایرانی‌ها، ما هوشیار شدیم که حتماً این عملیات عملیاتی بزرگ بوده و پیروزی بزرگی به دست آمده که شیخ این‌گونه آن را مسخره می‌کند.
جالب است که بعد از این سخنرانی، تلویزیون عراق سخنرانی‌های شیخ را کمتر پخش می‌کرد.
***
سه ماه در اردوگاه رمادیه ۱۰۰ بودیم.
یکی از روزهای اردیبهشت ۱۳۶۵ همه ما اسرا را در محوطه اردوگاه به خط کردند.
با بدرقه تاریخی سربازان خشنِ بعثی کتکِ مفصلی خوردیم.
با ضربِ چوب و باتوم ما را سوار ماشین‌ها کردند و چند کیلومتر آن‌طرف‌تر به اردوگاه رمادیه ۷ بردند.
اردوگاه رمادیه ۷ در همان پادگانِ چهارده رمضان و شامل چهار ساختمان بود.
هزار و پانصد اسیر ایرانی در این اردوگاه نگهداری می‌شدند.
سربازان خشن برای استقبال از ما در دو طرفِ ورودی اردوگاه با باتوم و کابل ایستاده بودند.
از ماشین‌ها که پیاده شدیم باید از این تونل بین سربازان وارد اردوگاه می‌شدیم.
در ورودی اردوگاه با باتوم، کابل، مشت و لگد، خوب از ما پذیرایی کردند؛ جای شما خالی — کتکِ مفصلی خوردیم.
بعد وسایلِ شخصی‌مان را گشتند.
شبیه این مراسم بدرقه و استقبال در همه اردوگاه‌های اسرای زمان صدام اجرا می‌شد.
بعد از کتک‌کاریِ مفصل و بازرسی، ما را بین آسایشگاه‌ها تقسیم کردند.
خاطره خوشِ این جابه‌جایی، به هم رسیدن بعضی از اسرا با دوستان و آشنایان بود.