دعوتی از آسمان
در روستای طرازکوه، بانوانِ محل به نیت همدلی با اسرای کربلا با چند مجمع نذری رنگین و آراسته به پارچه های سبز و شکوفه های شکلات وارد مسجد سبزپوشان شدند و همچون پروانه هایی سبزپوش، گرداگرد بقعه می چرخیدند.

خبرگزاری تسنیم ـ رشت، زهرا رستگار، همهچیز از یک تماس شروع شد؛ ایام اربعین حسینی بود؛ نام آشنایی روی صفحه تلفنم نقش بست.
خانم مداحی که چندماه پیش با او آشنا شده بودم، پشت تلفن بود.
زنی که عمرش را وقف برپایی سفرههای فرج و دعا برای امام زمان(عج) کرده بود.
چند ماه پیش توفیق داشتم خودم را به یکی از همان سفرهها در حسینیه شهدای گمنام برسانم.
جایی که بوی نذر و نیاز عطر دلانگیزی به فضای حسینیه داده بود و بانوانِ دلباخته گرد سفرهای سبز نشسته بودند و امامزمان خود را عاشقانه صدا میزدند.
گزارشی از آن حال و هوا گرفته بودم که منعکس شد.
حالا پس از ماهها، دوباره صدای خانم مداحِ آن مجلس پشت خط آمد؛ اینبار با حالتی متفاوت و دعوتی که رنگی از تقدیر داشت گفت: «از طرف اهلبیت دعوت شدهای.
اسمت بیمقدمه در ذهنم آمد...پس حتماً حکمتی در میان است»
در دلم چیزی جوانه زد که پنهان نشد ...
ساعت و مکان مراسم را به خانواده اطلاع دادم.
مقصد این بار روستای طرازکوه از توابع رشت بود.
جایی که تعدادی از بانوانِ محل نذر کرده بودند با مجمعگردانی و نذریهای رنگین، با اسرای کربلا ابراز همدلی کنند و بر مصیبتهای اهلبیت اشک بریزند.
همراه با مادر راهی جاده زیبا و دلانگیز روستای طرازکوه شدیم..
پیچوخمهای سبز و خیس را عبور داده تا به بقعه امامزادگان سید احمد و محمود سبزپوشان رسیدیم.
مراسم آغاز شده بود و بانوان دور تا دور سفرهای سبزرنگ نشسته و در دل، نجوا میکردند.
فضای مسجد مملوء از نور شمعها و زمزمه دلها بود، تعدادی از بانوان هم با سینیهای شربت از حاضران پذیرایی میکردند ...
لیوان شربت به دست گرفتم و گوشهای نشستم؛ طعم شیرین شربت آمیخته به آبلیمو، قلبم را شست و انرژی خاصی به جانم بخشید.
وسط دعا، فرصت را مناسب دیدم و دوربینم را به دست گرفته و لحظهها را شکار کردم.
به چهرهها که نگاه میکردم، هر یک دریایی از نجواهای پنهان در دل داشتند. این سفره سبز بهانهای بود برای دلدادگی.
دختر جوانی با چادر سفید در گوشهای نشسته بود؛ سر فرو انداخته و آرام آرام میگریست، گاه چادرش را روی سر میکشید تا کسی اشکهایش را نبیند.
کودکان هم کم از بزرگترها نبودند.
نگاههایشان معصومانه و حال و هوایشان از خلوص.
اندکی بعد، بانوانِ محل با چند مجمع نذری رنگین و شیرین و آراسته به پارچههای سبز و شکوفههای شکلات و با نوای «عزا عزاست امروز، مهدی صاحبزمان صاحب عزاست امروز» وارد مسجد شدند و همچون پروانههایی سبزپوش، گرداگرد بقعه میچرخیدند و به سینه میزدند و اشک میریختند.
صدای مداح به آسمان برخاست: «سلام بر حسین و اربعینش، سلام بر حضرت زینب(س) و اندوه جانکاهش؛ سلام بر اشکهای غریبانه سیدالساجدینش؛ سلام بر اربعین و زائرانش»
آنگاه چنین ادامه داد: «اینجا به یاد پدران و مادرانمان هستیم؛ همانها که در شالیزارها و باغها عرق زحمت ریختند و با نفسهایشان، نوکری ارباب را به ما آموختند.
اینجا به یاد اسرای مظلوم کربلا گرد هم آمدهایم؛ آنها که با شکمهای گرسنه و لبهای تشنه، با بدنهای رنجور و دلهای داغدار، صبر و استقامت را معنا کردند.
اگر آنروز در کنارشان نبودیم تا مرهمی بر دلهای داغدارشان بگذاریم، امروز با اشک و نذر و مجمعهایمان به یادشان هستیم.
فضا آکنده از شور و اندوه بود.
حال همه دگرگون شده بود، گویی فضای مسجد به بینالحرمین کربلا بدل گشته است.
بعد از روضهخوانی و سینهزنی، دستهای نیاز برای قرائت دعای فرج به سمت آسمان گرفته شد.
میگویند خداوند توجه خاصی به دستی که بالای سر گرفته شود دارد و این دستها بیپاسخ نمیماند.
اینجا دهها دست زن، کودک و نوجوان بالا بود.
برقها خاموش شد، غروب جمعه بر جان مسجد سایه انداخت.
زمانی که به فراز «یا مَوْلانا یا صاحبَ الزَّمان، الغوثَ الغوثَ الغوث» رسیدند، بغضها ترکید و اشکها جاری شدند.
احساس میکردم حضرت صاحب الزمان(عج) نیز همنوا با این جمعیت دست به سوی آسمان بلند کرده و برای تعجیل در فرج و نجات همه مسلمانان و مظلومان از شر یزیدیان زمان دعا میخواند.
مراسم آرامآرام پایان گرفت اما حال خوش و سبکبالی، در دلها جا ماند.
با غروب آفتاب، همراه مادر از روستا خارج شدیم.
دلم پر از حس شکر و امید بود.
روزی متفاوت، تجربههای ناب و دلنشینی را پشت سر گذاشته بودم و امیدوار بودم دوباره چنین توفیقاتی پیدا کنم؛ تجربهای که دل را به آسمان نزدیکتر میکند.
انتهای پیام/