خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

پنجشنبه، 02 مرداد 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

فیلمبردار با دیدن این صحنه دوربین را زمین گذاشت

مشرق | یادداشت | چهارشنبه، 01 مرداد 1404 - 18:47
ریحانه در معراج گفت: بابا تو که خیلی قدت بلند بود. چرا آن‌قدر کوچک شدی. فیلم‌بردار آن‌قدر گریه کرد، نتوانست فیلم‌برداری کند و گفت: این همه‌سال که معراج هستم، اولین باری است که دوربین را زمین گذاشتم.
بابا،ريحانه،فاطمه،آقا،جواد،شهيد،شب،روز،خانه،بابام،شهادت،ماما ...

به گزارش مشرق، «از پیکر همسرم فقط دو تا مچ دست و مچ پا پیدا شد.
آقا جواد ۱۹۸ سانتی‌متر قد داشت ولی به‌اندازه ۱۵ یا ۲۰ سانت از پیکرش برگشت.
پیکر را که آوردند حجمی نداشت.
ریحانه فریاد زد: بابای من که خیلی قدبلند بود.» اینها را فاطمه می‌گوید.
فاطمه همسر شهید پور رجبی است و سر مزار برایمان از ریحانه‌اش می‌گوید.
ریحانه ۱۰ سال بیشتر ندارد و برادر کوچک‌ترش محمدحسین ۶ساله است.
دلمان می‌خواهد بیشتر با خانواده‌شان آشنا شویم.
اجازه می‌گیریم تا به منزلشان برویم.
روز موعود می‌رسد و به خانه‌شان می‌رسیم؛ خانه سردار شهید جواد پور رجبی، فرمانده هوافضا که شب اول جنگ همراه سردار حاجی‌زاده به شهادت رسیدند.
اسم فرمانده هوافضا که می‌آید شاید حداقلی‌ترین انتظاری که از دیدن خانه‌اش داریم، آپارتمان ۹۰ متری با حداقل امکانات رفاهی است.
ولی آدرسی که پیامک می‌شود در یک شهرک قدیمی است.
وارد خانه که می‌شویم، آب‌خانه قطع شده و بچه‌ها از گرما بی‌تاب شده‌اند.
خانه‌ای بسیار ساده و کوچک با وسایلی ساده‌تر از خانه.
روی دیوار عقربه‌های بزرگی جاگرفته که بعد از عدد ۱۲ «عجل لولیک الفرج» نقش بسته است.
همسر شهید مرتب بابت گرما عذرخواهی می‌کند و ما شرمنده‌تر از همیشه.
جانباز شد ولی هیچکس نمی‌دانست
شنیده بودم فاطمه تا شب شهادت همسرش نمی‌دانست که فرمانده است.
حق هم داشت از سادگی خانه مشخص بود که صاحب‌خانه هیچ اصراری به دیده‌شدن نداشت.
فاطمه می‌گوید: سال ۹۱ که به خواستگاری من آمد فقط گفت من پاسدار هستم؛ یک سرباز امام‌زمان (عج).
هیچ‌وقت مأموریت که می‌رفت به من نمی‌گفت کجا می‌رود.
سؤال هم که می‌کردم، جواب می‌داد: یک‌گوشه کنار کشور سربازی می‌کنم.
حتی وقتی به سوریه رفت به من چیزی نگفت.
سال ۹۷ بود که در پایگاه تیفور سوریه مجروح شد.
چند نفر از دوستانش شهید شده و آقا جواد به‌شدت شیمیایی شده بود.
حتی از مجروح شدنش به من چیزی نگفت.
فقط می‌گفت: من از دوستانم جا ماندم.
هر شب به‌شدت سرفه می‌کرد و تا صبح نمی‌توانست بخوابد.
برایش از متخصص ریه نوبت گرفتم تا معاینه‌اش کند ولی آقا جواد طفره می‌رفت.
حاضر نبود دکتر برود.
اصرارهای من را که دید فقط گفت: من جانباز شده‌ام ولی بین خودم و خودت بماند.
چون شما راضی نبودید من شهید نشدم.
رضایت شما برای شهادت من شرط است.
تازه متوجه شدم مأموریت‌هایش در سوریه و لبنان و کشورهای دیگر است.
شرطی که فرمانده هوا فضا برای شهادتش گذاشت
بعد از شهادت سید حسن نصرالله، آقا جواد خیلی بی‌تاب بود.
عکس‌های رفقای شهیدش در حزب‌الله لبنان را که می‌دید، گریه می‌کرد و با حسرت می‌گفت: همه دوستانم شهید شدند و من جا ماندم.
فاطمه حتی نمی‌توانست به نبودنش فکر کند.
حرف شهادت که می‌آمد به همسرش می‌گفت: اجازه بده بچه‌ها بزرگ‌تر شوند.
۶۰ سالت که شد شهید بشو.
ولی آقا جواد برای شهادتش دو شرط داشت و می‌گفت: نمی‌شود آدم لذت دنیا را ببرد بعد بخواهد شهید شود.
شرط‌های شهادت من این است که در جوانی شهید شوم و مثل حضرت علی‌اکبر، اربا اربا…
باورم نمی‌شود پدرم شهید شده
صحبت‌های مامان که به اینجا می‌رسد ریحانه هم می‌آید و کنار مادر جا می‌گیرد.
دختر خون‌گرمی است و دوست دارد مرتب از پدرش بگوید.
از همان اول تکلیفمان را روشن می‌کند که من هنوز شهادت پدرم را باور نکردم.
شاید چون نتوانسته بود صورت بابا را ببیند باورش نشده ولی بیشتر دلش می‌خواهد مثل دخترهای دیگر پز پدرش را بدهد.
از هدیه‌هایی شروع می‌کند که بابا برایش می‌خرید.
هیچ‌وقت نمی‌شد بابا از مأموریت دست‌خالی بیاید.
حتی غذای هواپیما را دلش نمی‌آمد بخورد.
خودش گرسنه می‌ماند و غذا را برای بچه‌ها می‌آورد.
آخرین هدیه تولد فاطمه که به دستش نرسید
وسط پزهای دخترانه‌اش یاد راز پدر و دختری‌اش می‌افتد و می‌گوید:
امسال ۶ تیرماه تولد مامانم بود.
من و بابا تصمیم گرفتیم مامان را سورپرایز کنیم.
مامان یک انگشتر عقیق یاسی داشت که بابا برایش از مشهد خریده بود.
خیلی دوستش داشت.
تصمیم گرفتیم برایش این دفعه عقیق صورتی بگیریم.
با هم رفتیم یک گردن‌بند، دستنبد و انگشتر عقیق صورتی سفارش دادیم.
بابا بیعانه پرداخت کرد تا برای آخر خرداد تحویل بگریم.
حتی کیک هم انتخاب کردیم.
یک کیک صورتی با پروانه‌های صورتی و مرواریدهای سفید.
از فاطمه می‌پرسم: همسرتان تولدتان را فراموش نمی‌کرد؟
فاطمه با لبخند جواب می‌دهد: هیچ‌وقت.
همیشه روز معلم و روز تولدم برایم هدیه می‌گرفت.
هدیه‌دادن را دوست داشت و می‌گفت سنت پیامبر است.
اگر خانه کسی هم می‌رفتیم، دست‌خالی نمی‌رفت.
امسال سه بار برای ریحانه کیک تولد گرفت.
می‌گفت: دخترها تولد را خیلی دوست دارند.
نامه‌های پنهان ریحانه برای پدر شهیدش
اسم ریحانه که می‌آید، طاقت نمی‌آورد ساکت بنشیند.
دوباره شروع می‌کند از بابا تعریف کردن و می‌گوید: همیشه وقتی بابا ماموریت می‌رفت برایش نامه می‌نوشتم.
تمام کارهایی که می‌کردیم را برایش می‌نوشتم.
بعد وقتی بابا می‌آمد، نبودنش را از دلم در می‌آورد.
بابام خیلی به گلهایش می‌رسید.
بعضی وقت‌ها نامه‌ام را لابه لای گلهایش پنهان می‌کردم.
وقتی سرکار می‌رفت و نامه‌ها را می‌دید، جوابش را برایم می‌نوشت.
می‌گفت:‌ هر چی خوشحالت می‌کند را به من بگو یا اگر رویت نمی‌شود برایم بنویس.
من دوست دارم همیشه خوشحال باشید.
ریحانه بغض می‌کند و می‌گوید: از وقتی که بابا نیست یک دفترچه مخصوص گذاشتم تا همه کارهایمان را برایش بنویسم.
روایت دختر شهید از آخرین شب فرمانده در خانه
حرف نبودن بابا که می‌شود، به خودم اجازه می‌دهم از آخرین دیدارشان بپرسم .
از آخرین شبی که بابا خانه بود.
درست شبی که ریحانه و محمدحسین و مامان راهی کربلا بودند.
قرار بود عید غدیر نجف باشند.
چمدان‌ها را بسته بودند.
ریحانه همه چیز را موبه‌مو تعریف می‌کند.
جمله به جمله بابا را بادقت می‌گوید.
حتی از اینکه آن شب ماکارونی داشتیم نمی‌گذرد.
با دست‌نشان می‌دهد که بابا از خستگی آنجا روی آن مبل دراز کشیده بود.
چون نزدیک عید غدیر بود، هر شب شام غذاهایی داشتیم که ما دوست داشتیم.
آن شب بابا گفت: خانم امشب چه شام خوشمزه‌ای داریم؟
و مامان برایش ماکارونی آورد.
بعد از شام، ما داشتیم وسایل سفرمان را می‌بستیم.
بابا مثل همیشه کار داشت و نمی‌توانست بیاید ولی همه کارهایمان را ردیف کرد.
حتی گفت: عوارض خروجتان را واریز کردم که اذیت نشوید.
بیمه ماشین هم وقتی برمی‌گردید، تمام می‌شود.
الان بیمه راهم تمدید می‌کنم که به‌زحمت نیفتید.
ریحانه دختر خوش‌صحبتی است و به مامان امان حرف‌زدن نمی‌دهد ولی به اینجا که می‌رسد، مکث می‌کند.
مامان ادامه می‌دهد: یکشنبه که بیمه تمام می‌شد، روز تشییع آقا جواد بود.
تازگی‌ها مرتب به من می‌گفت: باید همه چیز را یادت بدهم، باید بتوانید مستقل زندگی کنید.
از پنچرگیری گرفته تا باتری به باتری کردن ماشین و تعویض لامپ را یادم داد تا بعد از رفتنش درمانده نشوم.
سرداری که هویتش تا لحظه آخر پنهان کرد
فاطمه دوباره برمی‌گردد به شب آخر و می‌گوید: بیمه را که تمدید کرد، تلفنش شروع کرد به زنگ‌زدن.
من عادت کرده بودم که برای کارهایش به من توضیحی ندهد.
آخرین باری که گوشی‌اش زنگ زد بعد از صحبتش گفت: سردار حاجی‌زاده همه فرمانده‌ها را خواستند.
من باید بروم.
با تعجب پرسیدم: چی؟
فرمانده‌ها؟
سریع گفت: باید بروم سرکار.
من تازه آن شب متوجه شدم که فرمانده هستند.
هر وقت هم خیلی اصرار می‌کردم به من می‌گفت: فکر کن من آبدارچی هستم.
چه فرقی می‌کند کجا کار کنم.
وقتی می‌رفت، محمدحسین خواب بود ولی ریحانه از شوق کربلا خوابش نمی‌برد.
آقا جواد موقع خداحافظی گفت: من همه کارهایتان را انجام دادم، دارم می‌روم.
ریحانه دنبال پدرش رفت و گفت: بابا ما می‌ریم.
دیگه نمی‌بینیمت.
آقا جواد گفت: برای من زیر قبه دعا کنید.
مامان خودش می‌دونه چه دعایی بکنه .
فاطمه دیگر نمی‌تواند گریه‌اش را مخفی کند.
اشک‌هایش روی صورتش می‌ریزد و با صدای گرفته می‌گوید: گفت مراقب خودتان باشید و رفت.
۷ انفجار پیاپی فاطمه را به سمت حرم کشاند
بابا حدود ۱۱ و نیم شب رفت.
ساعت ۳ و نیم شب بود که ریحانه و فاطمه برای نماز صبح بیدار شدند و صدای انفجار آمد.
ریحانه سلام نمازش را که داد، صدای انفجار دوم آمد.
فاطمه اولین چیزی که به ذهنش رسید این بود که حتماً اسرائیل حمله کرده است.
صدای انفجار سوم که آمد فاطمه به همسرش زنگ زد ولی در دسترس نبود.
پنجمی و ششمی و هفتمی.
سریع بچه‌ها را برداشت و از خانه بیرون زد.
محمدحسین خیلی ترسیده بود و می‌لرزید.
ریحانه گفت: بابا همیشه می‌گوید که حرم شاه عبدالعظیم رفتید برای سلامتی آقا نماز بخوانید، برویم حرم.
آن لحظه اصلاً نگران پدر نشدند و فقط برای سلامتی آقا دعا کردند.
چند ساعتی که در حرم ماندند، نماز خواندند آرام شدند.
وقتی فاطمه خبر شهادت همسرش را شنید
فاطمه تمام شب را نخوابیده و خسته بود.
بچه‌ها را برداشت تا به سمت خانه مادرش بروند و کمی استراحت کند.
تلفنش یک‌سره زنگ می‌زد.
حوصله جواب‌دادن نداشت.
یکی از دوستانش که زنگ زد، نتوانست جواب ندهد.
دوستش گفت: فاطمه جان می‌شود بیایید منزل آقا مرتضی.
همسر سعیده شهید شده.
می‌خواهیم برویم به او تسلیت بگوئیم.
فاطمه یک‌لحظه به ذهنش رسید که مرتضی طیب مسعود همراه آقا جواد بوده است ولی نمی‌خواست باور کند.
به خانه دوستش که رسید، همه به استقبالش آمدند.
بغلش می‌کردند و اشک می‌ریختند.
فاطمه به آن‌ها گفت: من آمدم به سعیده تسلیت بگویم.
سعیده در آغوشش کشید و گفت: فاطمه جان، آقا جواد همراه آقا مرتضی بودند.
همه‌شان با سردار حاجی‌زاده شهید شدند.
فاطمه هیچ‌چیز نمی‌توانست بگوید.
حتی آن لحظه گریه هم نمی‌توانست بکند.
تنها چیزی که توانست بگوید این بود که جواد به آرزویش رسید.
شرط شهید برای پیدا شدن پیکرش
یک هفته بعد از شهادت آقا جواد، شب جمعه ریحانه خوابی دید.
هم‌زمان پسر شهید محسن صداقت که همراه با سردار زاهدی در سوریه شهید شده بودند، هم‌خواب دید.
۸ روز گذشت ولی خبری از پیکر آقا جواد نبود.
فاطمه کارش شده بود، دنبال پیکر آقا جواد بگردد.
یک روز معراج روز دیگر محل شهادتش.
اولین باری که محل شهادتش را دید، روز عید غدیر بود.
آنجا را که دید، مطمئن شد که جواد شهید شده است ولی تا پیکرش را نمی‌دید دلش آرام نمی‌گرفت.
ریحانه خیلی بی‌تابی می‌کرد.
باز هم بابا طاقت گریه ریحانه را نداشت و نازش را خرید.
شب هشتم به خواب ریحانه آمد.
ریحانه می‌گوید: خودم می‌خواهم خوابم را تعریف کنم.
ما هر وقت می‌رفتیم زیارت حرم شاه عبدالعظیم، پدرم کنار ضریح می‌گفت: اگر برایم دعا کنی من شهید شوم، با گل می‌آیم به خوابت.
آن شب‌خواب دیدم بابام در حرم امام حسین (ع) است و ۱۴ شاخه گل رز قرمز دستش.
درهای ورودی بسته است و به جز من و بابا هیچ‌کس نیست.
بابا بغلم کرد و گفت: به آرزویم رسیدم.
گفتم: بابا پس چرا پیکرت پیدا نمی‌شود.
مامان همه‌اش گریه می‌کند.
بابا گفت: به مامانت بگو ۳ روز زیارت عاشورا بخواند می‌آیم.
خواب ریحانه، نشانه پیکر ۱۴ شهید شد
ریحانه با بغض می‌گوید: همیشه بابا بهم می‌گفت که ما همه سربازهای آقا هستیم.
آقا مهم‌تر از ماست.
برای سلامتی ایشان دعا کن.
من هم همیشه این کار را می‌کردم.
به ذهنم نرسید که برای سلامتی بابام هم دعا کنم.
وقتی بابام آمد به خوابم و گفت که به آرزویم رسیدم به من شوک وارد شد.
هنوز هم باورم نمی‌شود که بابام شهید شده باشد.
هنوز آرامش بغل بابا تو ذهنم است.
وقتی از آستان قدس خانه‌مان آمده بودند، پرچم حرم امام حسین (ع) را که دادند، ببوسم بوی بابام را می‌داد؛ همان بویی که وقتی بابام را در خواب بغل کردم حس کردم.
از آن روز خواب ریحانه شد نشانه‌ای برای همه.
یکی از دوستان آقا جواد که خواب ریحانه را شنیده بود به گریه افتاد و گفت: ۱۴ گل قرمزی که در خواب ریحانه بوده برای این است که هنوز پیکر ۱۴ نفر که آنجا شهید شدند، پیدا نشده است.
فاطمه شروع کرد به زیارت عاشورا خواندن.
۳ روز که تمام شد، آقا جواد به قولش عمل کرد و آمد ولی چه آمدنی…
بابا چرا انقدر کوچیک شدی؟
ریحانه قبلاً در تشییع دوست بابا دیده بود که وقتی پیکرش را آوردند، صورتش را باز کردند و دخترش حسابی روی بابا را بوسید .
ولی وقتی پیکر آقا جواد را آوردند، ریحانه هر چه اصرار کرد روی بابا را باز نکردند.
ریحانه با گریه می‌گوید: قد بابایم خیلی بلند بود وقتی باهاش بازی می‌کردم، از سر و کول بابام بالا می‌رفتم و کله معلق می‌زدم.
خیلی بلند بود ولی وقتی بابام را آوردند، خیلی کوچک شده بود.
دست کردم داخل تابوت.
انگشت‌های دستش را لمس می‌کردم.
ولی هر چی گفتم بازش کنید ببینم بابامو باز نکردن.
من سرم را که می‌گذاشتم روی پیکر بابام انگشتانش رو لمس می‌کردم انگار داشت نازم می‌کرد.
خیلی اصرار کردم باز کنید ولی نکردن.
حرف‌های ریحانه دل‌سنگ را آب می‌کند چه برسد به ما.
آخرین پیراهن همسرم شده است درمان دلتنگیم
درمانده‌ایم از اینکه هیچ واژه‌ای پیدا نمی‌کنیم برای آرام‌کردن دل این دختربچه.
به فاطمه می‌گویم: با دلتنگی بچه‌ها و خودتان چه می‌کنید؟
فاطمه با بغض می‌گوید: جواد یک کوله داشت معروف بود به کوله مأموریتی.
محمدحسین وقتی به اتاقش می‌رود می‌گوید: اگه بابا رفته مأموریت چرا کوله‌اش را نبرده.
می‌گویم بابا کوله نبرده چون می‌خواد زود برگرده.
به خودم می‌گویم: جواد به مأموریت رفته و برمی‌گردد.
آخر یک‌بار مأموریتش یک سال طول کشید و ما ندیدیمش.
آخرین لباسی که در خانه پوشیده بود را نشستم.
آن لباس هنوز بوی خودش را می‌دهد.
هر وقت دلم برایش تنگ می‌شود، لباسش را می‌آورم و بغل می‌کنم.
آن‌قدر لباسش را بو می‌کنم تا دلم آرام بگیرد.
مطمئنم آقا جواد برمی‌گردد
آقا جواد همیشه می‌گفت: شهادت ما زمینه‌ساز ظهور است.
الان ۳۵ روز از شهادتشان گذشته است.
من به اتاقش دست نزدم.
همه لباس‌هایش همان‌طور است.
مطمئن هستم که خیلی ظهور نزدیک است و همه شهدا با آقا برمی‌گردند.
مطمئنم برمی‌گردد.