خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

دوشنبه، 23 تیر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

روایت کوتاه از آخرین لحظات شهید فروغی‌راد با خانوده‌اش - تسنیم

تسنیم | استان‌ها | دوشنبه، 23 تیر 1404 - 13:12
زهرا باقری از نویسندگان جوان حوزه هنری زنجان در مصاحبه با همسر شهید محمدرضا فروغی راد از شهدای حمله اسرائیل به زنجان، آخرین دقایق زندگی شهید با خانواده اش را روایت می کند.
زنجان،شهيد،خانه،روايت،برايم،صحبت،هنري،حوزه،جنگ،معماريش،داداش ...

به گزارش خبرگزاری تسنیم از زنجان، در هفته نخست جنگ جنایت‌بار رژیم کودک‌کش صهیونیستی علیه ایران، حوزه هنری زنجان با دعوت از نویسندگان و فعالان ادبی استان، بستری برای روایت‌نگاری مردمی از روزهای تلخ و پرافتخار مقاومت فراهم کرد.
این اقدام، به راه‌اندازی «خانه روایت حوزه هنری زنجان» انجامید؛ فضایی برای ثبت روایت‌هایی از وداع با پیکرهای مطهر شهدا مدافع وطن، حضور پرشور مردم در مراسم تشییع و راهپیمایی‌ها، دیدار با خانواده‌های معظم شهدا و لحظاتی که با اشک، غرور، غیرت و دلاوری در حافظه مردم زنجان ماندگار شد.
یکی از روایت‌هایی که به خانه روایت زنجان ارسال شده به قلم "زهرا باقری" است که یکی از نویسندگان جوان حوزه هنری زنجان محسوب می‌شود.
این روایت با عنوان «خانه داداشی» در خصوص شهید محمدرضا فروغی‌راد از شهدای حمله اسرائیل به زنجان که در تاریخ اول تیرماه امسال شهید شد، است.
متن این روایت به شرح زیر است:
معماریش قدیمی‌ست، از آن خانه‌ها که هنوز بوی حیاط خیس خورده می‌دهد و ظهرها ستون نور روی قرمزیِ فرش می‌تابد.
همسر شهید فروغی‌راد آنقدر آرام و خونگرم است که از سنگینیِ فضا می‌کاهد تا راحت‌تر باشیم.
از همسرش که می‌پرسیم حین صحبت نگاهش جای دیگری‌ست، به وضوح می‌بینم که تمام صحنه‌ها و خاطرات پیش چشم‌هایش زنده می‌شوند.
آنقدر با حضور حرف می‌زند که حس می‌کنم من هم در تمام آن لحظات کنارش بوده‌ام.
می‌گوید آخرین بار که شهید آمد خانه هرچه مرغ توی یخچال بود را بیرون کشید و بساط مزه‌دار کردنش را پهن کرد، جوجه‌هایش توی فامیل معروف بود.
وسیله‌ها را جمع کردیم و با خانواده‌ راهی باغ شدیم، چشم‌هایش داد میزد که خسته است، کل شب را سرکار بود.
جوجه‌ها آبدار بودند و به دهن مزه می‌کردند، بچه‌ها بعد از غیبت چند روزه‌ی پدرشان امروز داشتند دلی از عزا درمی‌آوردند و از سر و کولش بالا می‌رفتند.
مادرهایمان گرم صحبت با یکدیگر بودند.
هرچه می‌پرسیدیم اوضاع چطور است؟
از جنگ چ خبر؟
هیچ جوابی نمی‌داد، می‌گفت این مسئله‌ها مربوط به کارم است، الان فقط می‌خواهم با شما وقت بگذرانم.
برایم عجیب و مسخره بود که در بحبوحه‌ جنگ نشسته‌ام میان دار و درخت و مردی که مدت‌هاست یک روز کامل را کنارم نبوده دارد برایم مرغ سیخ می‌زند.
عصر که برگشتیم چشم‌هایش دو کاسه‌ی خون بود، خواست چرت کوتاهی بزند و گفت 20 دقیقه بعد بیدارش کنم، مدتی نگذشته بود که زنگ زدند و احضارش کردند.
قبل رفتن نماز مغربش را خواند.
میان صحبت بدون توجه به اصرارمان می‌رود تا چیزی برای پذیرایی بیاورد، وقتی برمی‌گردد پشت سرش قطاری از دختر‌های کوچک به صف شده‌اند.
هرکدام چیزی در دست دارند، یکی میوه، یکی خرما، یکی شربت...
بهشان می‌گویم مثل اینکه آقای فروغی بعد از شهادت بیشتر از یک دختر دارند، با طمأنینه می‌خندد و می‌گوید که شهید عاشق بچه بود و بچه‌ها عاشق او، همه‌‌ی این بچه‌ها داداشی صدایش می‌کردند.
حتی بچه‌های غریبه‌ی تو خیابان هم با او اخت می‌شدند، بچه‌ها محبت عجیبی به شهید داشتند.
حدس زدنش برایم سخت نبود، دخترها مثل یک زنجیره کنار هم می‌نشینند و همگی لبخندم را پاسخ می‌دهند.
خنکای محبت اتاق را پر کرده، خانه معماریش قدیمی‌ست....
انتهای پیام/