سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

حکایت دختردارها در جنگ 12 روزه/روایتی از اشک و لبخند در خانه شهید وطن

تسنیم | استان‌ها | پنجشنبه، 19 تیر 1404 - 15:30
حدیث دربانی از نویسندگان حوزه هنری زنجان حکایت دختردارها را در جنگ 12 روزه روایت کرده است.
زنجان،خانم،ريحانه،دخترك،نسرين،زينب،دختر،شهيد،هنري،حوزه،خانه، ...

به گزارش خبرگزاری تسنیم از زنجان، در هفته نخست جنگ جنایت‌بار رژیم کودک‌کش صهیونیستی علیه ایران، حوزه هنری زنجان با دعوت از نویسندگان و فعالان ادبی استان، بستری برای روایت‌نگاری مردمی از روزهای تلخ و پرافتخار مقاومت فراهم کرد
این اقدام، به راه‌اندازی «خانه روایت حوزه هنری زنجان» انجامید؛ فضایی برای ثبت روایت‌هایی از وداع با پیکرهای مطهر شهدا مدافع وطن، حضور پرشور مردم در مراسم تشییع و راهپیمایی‌ها، دیدار با خانواده‌های معظم شهدا و لحظاتی که با اشک، غرور، غیرت و دلاوری در حافظه مردم زنجان ماندگار شد.
یکی از روایت‌هایی که به خانه روایت زنجان ارسال شده به قلم "حدیث دربانی" از نویسندگان جوان حوزه هنری زنجان است که در خصوص «حکایت دختر دارها» نوشته است.
پله‌ها را طی کردیم و پرسان پرسان به طبقه‌ی سوم رسیدیم.
خانمی که سرش را از لای در بیرون آورده بود، با دیدنمان گل از گلش شکفت و با لبخند و لحن گرمی ازمان استقبال کرد.
دخترک 2ساله‌ای کنار پای زن، پشت در ایستاده و با تعجب به چهره‌ی تک‌تک میهمانان نگاه می‌کرد.
جلو رفتم و لپ‌های لطیفش را به آرامی فشردم.
انگار همان سلام علیک کودکانه باعث آشنایی‌مان شد.
وارد خانه شدیم.
با دوستانم به دنبال مناسب‌ترین جا برای نشستن بودیم که هم رسم میهمانی حفظ شود، هم تسلط بیشتری بر چهره‌ و صدای همسر شهید داشته باشیم.
عاقبت روی مبل سه‌نفره ای جا خوش کردیم.
خانم قاسمی خواست روی زمین بنشیند که با اصرار ما، به سمت مبل سه‌نفره آمد.
تعارف کردیم بین دونفرمان بنشیند، قبول نکرد و دلیل آورد:
«من بشینم این کنار.
آخه دخترام هی می‌خوان بیان سراغم.»
دخترکی 5 - 6 ساله از اتاق بیرون دوید.
بادام چشم‌هایش عین چشم‌های شیرمرد قاب شده روی دیوار بود؛ نجیب و نافذ.
لپ هایش هم عین دختربچه‌ی کوچکتر، آویزان بود.
گرم صحبت شدیم.
نسرین خانم از هر دری تعریف میکرد و ما را محرم اسرار می‌دانست.
مادر بود و بچه‌هایش را بهتر از هرکسی می‌شناخت.
انگار حال تنها پناه دخترکان شده بود که در میانه حرف، بارها بچه‌ها به سراغش آمدند.
یکی شیر خواست، یکی از گردن مادر آویزان شد و در گوشش چیزی گفت.
در اوج حزن و تأثیر گرفتن از شخصیت شهید بودیم که دخترک 2 ساله، با یک جفت کفش صورتی از اتاق بیرون آمد.
رسم آشنایی اقتضا کرد که با چشمان خیس، به صورتش لبخند بزنم و از کفش‌هایش تعریف کنم.
مادرش که حین صحبت، کفش‌ها را به پاهای کوچک و تپل دخترک کرد، بلند شد و مقابلمان قدم‌رو رفت.
سوت کفش‌ها سکوت محزون فضا را شکست.
دلم سوخت.
نه برای دخترکان، که برای آقا مجید.
چطور توانسته بود از این دو حبه نبات دل بکند؟
از ذهنم گذشت در جوار دردانه‌ی حضرت اباعبدالله(ع) حتما دلش برایشان بیشتر تنگ می‌شود...
جمله‌ی همسر شهید توی سرم اکو‌ می‌شد:
«خیلی به خاندان امام حسین(ع) ارادت داشت.
وقتی خدا بهمون دختر داد گفت که وقتی مدافع حرم بوده، نیت کرده اگه دختردار شد، اسمش رو بذاره زینب.
این شد که بزرگه شد زینب و این کوچیکه هم ریحانه»
هنوز بغض توی گلویمان حل نشده بود که نسرین خانم یاد موضوعی افتاد؛ آخرین دیدار.
معلوم بود در این ایام آنقدر این خاطرات را مرور کرده که بتواند اشک‌هایش را کنترل کند.
نگاهی به جمع کرد و گفت: « روز آخر انگار خودش می‌دونست که برگشتی در کار نیست.
اومد باهامون خداحافظی کرد ولی نخواست بچه‌ها رو ببینه.
می‌گفت اگه مثل دفعه‌های پیش گریه کنن، سرکار فکرم بهشون مشغول میشه و بیشتر اذیت میشم.
نیومد دخترا رو ببینه.»
ریحانه شیشه‌شیر به دست هنوز داشت جلوی چشمانمان دلبری می‌کرد.
یعنی فهمیده بود که دیگر آن آغوش گرم و محکم نصیبش نخواهد شد؟
نسرین خانم نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
«زینب، دختر بزرگم هنوزم خیلی گریه می‌کنه، نتونسته کنار بیاد.
ولی ریحانه...
هر از گاهی تو خواب می‌خنده.
خداروشکر آرومه.»
انتهای پیام/