سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

بابای مهدیه؛ مبارزی که پس از ۴۷ سال به آرزویش رسید

مهر | فرهنگی و هنری | جمعه، 13 تیر 1404 - 22:12
داستان بابای پر از امید و تلاش مهدیه شادمانی، نشان‌دهنده‌ استقامت انسانی و قدرت عشق به خانواده است که در پیروزهای بزرگ زندگی نقش بسیار مهمی ایفا می‌کند.
مهديه،مادر،پلان،خانه،باباي،ديدم،شهيد،شادماني،مادرم،گريه،همسر ...

خبرگزاری مهر، عطیه نجاری؛ تقدیم به مهدیه شادمانی عزیزم:
دارم می‌روم خانه بابای دوستت مهدیه
پلان اول: رفاقت من و مهدیه شادمانی دارد از آن رفاقت‌های کهنه‌ای می‌شود که روز اول و ملاقات اول و بهانه‌های رفاقت، جای‌شان را به اهداف و مسیرهای مشترک می‌دهند.
یک نگاهی به اولین چت‌های خودم با مهدیه انداختم دیدم بیشترین حرف‌هایی که بین من و او رد و بدل شده "چقدر شبیه هم فکر می‌کنیم" است.
در یک مقطعی حتی مهدیه_چونکه اضافه انرژی بی حد و اندازه‌اش را می‌بایست یک‌جای به‌درد بخور خرج کند_ پیگیر ازدواج من بود.
بعد مسیرمان در مسائل و مواضع سیاسی یکی شد؛ بعدتر هم چونکه نظر تخصصی‌ای در حوزه زنان نداشتم آنچه او می‌گفت و می‌نوشت را درست‌تر از سایر گفته‌ها و نوشته‌ها می‌دانستم.
و این اواخر هم....بگذریم....
بماند بین من و مهدیه و خدای عموباقرِ همه‌ی بچه‌های شهدا....
پلان دو: چند روز بود می‌دیدم در صفحاتش چیزهایی درباره عموی مفقودالاثرش می‌نویسد.
شهید خلیل شادمانی؛ پیکرش پیدا شده بود اما جای دیگری دفنش کرده بودند.
گلزارشهدای مسجدسلیمان!
یکی دوبار هم انگار رفتند و آمدند.
من آن روزها پیگیر بودم ببینم پاره جگرشان را از مسجدسلیمان منتقل می‌کنند یا نه.
آخر سر فهمیدم تصمیم‌شان به تسلیم در برابر تقدیر الهی‌ست و عمو خلیل قرار است بشود مونس آن خالوی خسته‌ای که نمی‌دانی از شدت گرما و شرجی مسجدسلیمون گونه‌هایش خیس است یا اندوه نشسته بر دلش....
پلان سه: از سمت رفاقت‌های بجامانده از روزهایی که یک خبرنگارِ معمولی‌تر از حالا، در اراک بودم پیامی آمد.
باز کردم دیدم یک ویس است.
ویس را دانلود کردم دیدم صدای مهدیه است.
با گریه اما لحنی استوار دوستان را دعوت به آرامش می‌کند.
انگار که غم بزرگ‌تری از غم‌هایی که حمله وحشیانه اسرائیل به دل ما گذاشت بر ما نازل شده.
نتوانستم تا آخر صدای مهدیه را بشنوم.
سریع گروه‌ها را چک کردم.
سیل پیام تسلیت به مهدیه بود....
پلان چهار: آقای شاهی بچه‌های دفتر و تعدادی دیگر از اهالی رسانه را خانوادگی به ویژه‌برنامه محفل در مسجد مقدس جمکران دعوت کردند.
با مادرم سوار اتوبوس شدم می‌دانستم مهدیه هم می‌آید برایش جا گرفتم.
از ظهر که از تهران به سمت جمکران راه افتادیم تقریباً تمام طول مسیر را باهم بودیم.
من، مهدیه و مادرم.
حتی زمان شام و مراسم جشن هم باهم گذراندیم.
به خانه که برگشتیم مادر پرسید شغل دوستت چی بود؟
گفتم استاد دانشگاه است، سخنرانی هم می‌کند.
مادر گفت چقدر خاکی و متواضع!
پلان پنجم: قبل از آغاز حملات رژیم به ایران اراک بودم.
جنگ که شروع شد با اصرار مادرم همانجا ماندم.
هفته بعد که خبر شهادت بابای مهدیه را شنیدم تا ۲۴ ساعت با هیچکس حرف نزدم.
فقط اگر دنجی پیدا می‌کردم میزدم زیر گریه.
روزهای اول حتی توان اینکه به مهدیه پیام بدهم یا تماس بگیرم هم نداشتم.
چندروز بعد فقط یک بار با او تماس گرفتم.
و بعد با هم در فضای مجازی حرف زدیم…او گریه میکردو من هم...
فردای روز آتش‌بس شال و کلاه کردم به سمت تهران که به خیال خودم او را تنها نگذاشته باشم و کنارش باشم…بلاخره قسمت شد بعد از تشییع و مراسم دفن پیکر در همدان، وقتی برگشتند تهران او را ببینم.
قرارمان شد ۴ شنبه...
پلان ششم: صدای گریه ریز ریز من، مادر را که خوابش از خواب گنجشک هم سبک‌تر است بیدار کرد.
با ترس و نگرانی آمد گفت چه شده؟
گفتم مهدیه را یادته؟
جمکران؟
نیمه شعبان؟
گفت آره یادمه… گفتم پدرش شهید شده....با مادر دوتایی گریه کردیم....
کمی که سبک‌تر شدیم پرسید پدرش نظامی بود؟
گفتم نظامی که چه عرض کنم!
از بزرگان نظام بودند.
یک‌هفته پیش جانشین سردار رشید در قرارگاه مرکزی خاتم شدند…مادرم بازهم متعجب شد…بازهم حرف‌های گذشته‌اش را تکرار کرد؛ پدر مهدیه سردار سپاه بوده؟
چقدر خاکی و متواضع!
پلان هفتم: مادر چون مهدیه را می‌شناخت مایل بود همراه من برای عرض تبریک و تسلیت به منزل مادر مهدیه بیاید.
بین همسر شهید دانشمند فخری‌زاده و همسر شهید دانشمند احمدی روشن و چندتا از مادران و همسران شهدای دیگر، مادرم چقدر شبیه مادران شهدا شده بود…حتی در گوشش گفتم از فرصت استفاده کن و مادر شهید بودن را تمرین کن...
پلان هشتم: مادر مهدیه، همسر شهید علی شادمانی...
پلان نهم: یک‌ساعتی می‌شد که خانه مادر مهدیه نشسته بودیم.
زنگ خانه را زدند چندتا از خادمان حرم امام رضا با پرچم متبرک حرم و با آن چاووشی زیبای همیشگی‌شان وارد خانه شدند.
تا آن لحظه اشک هرکس که آنجا بود و در نیامده بود، درآمد.
گل مجلس پرچم متبرک بود و آن مادر همچو سرو که قبلاً وصفش را کم و بیش از مهدیه شنیده بودم.
می‌دانستم برای خودش چریکی بوده.
مسلح بوده، با منافقین جنگیده و حتی با کموله و پژاک و بعثی‌ها هم…اما خب شنیدن کی بود مانند دیدن!
مادر مهدیه را که دیدم تازه فهمیدم سردار علی شادمانی کیست و همین الهام‌بخش بودنش پاسخی به طرح مسئله مادرم درباره رفتار خاکی و متواضعانه مهدیه هم بود...
پلان دهم: مثل وقتی که آفتاب به گوشه صحن قدس حرم امام رضا می‌تابد بغض یاکریم‌های صحن باز می‌شود، آن سرودها و چندخط روضه‌ای که خادمان امام رضا خواندند بغض مهدیه را هم شکاند؛ قصه عموخلیل را که داشت برای خادمان امام رضا تعریف می‌کرد گفت: انگار عموخلیل پارسال خودش خواست از مسجدسلیمان نیاید که امسال بیاید بابا را با خودش ببرد...
پلان یازدهم: مادر مهدیه...
پلان دوازدهم: بین مادر خودم و مادر مهدیه نشسته‌ام.
انگار که دلش می‌خواهد همه روزها و خاطرات ۴۰و اندی ساله‌ای که با همسر شهیدش داشته را مرور کند، خودش سر صحبت را باز کرد: اسرائیل فکر می‌کند بابای مهدیه را خیلی راحت پیدا کرده و زده!
نخیر کور خوانده.
بابای مهدیه ۴۷ سال مبارزه کرد.
بیش از چهار بار می‌خواستند او را ترور کنند نتوانستند.
سال ۵۹ منافقین به خانه‌مان حمله کردند، همه اسباب و وسایل مان را بهم ریخته بودند، همه جا را دنبال بابای مهدیه گشته بودند و آخرسر ناامید برگشته بودند.
من آمدم خانه دیدم جای پوتین‌های گِلی شأن روی پتویی که کف خانه انداخته بودیم مانده.
کُلتم را مسلح کردم و تا وقتی پدر مهدیه برگردد دم خانه با اسلحه‌ام هم کشیک می‌دادم و هم از بچه‌های قد و نیم‌قدم محافظت می‌کردم....
بله بابای مهدیه بعد از ۴۷ سال مبارزه به منتها آرزوی خودش رسیده…
پلان سیزدهم: داشتم به این فکر می‌کردم که چقدر در عین نداشتن هیچ افتخاری در زندگی‌مان، الکی به خودمان می‌بالیم!
از داشتن چه هنر و ویژگی و مزیتی آنقدر احساس افتخار می‌کنیم؟
تقریباً هیچ...
هر افتخاری هست در تقدیم عزیزترین دارایی‌هایمان در راه اسلام است.
هر چه هست در افق‌های معنویت شهداست، در ایثاری ست که اینچنین در قامت شهادت تمثل پیدا می‌کند، شهادت است که منزه‌تر از هر ویژگی‌ای ست که در مقام لفظ می‌شود آن را دارا بود...
در تخیلات خودم به آنچه شاید مردم کمتر به آن افتخار می‌کنند فکر می‌کردم و فکر می‌کردم و فکر می‌کردم....
تا آنجا که دیگر هیچ فکری نبود و فقط یک تصویر با وضوح بالا از پدرم با لباس نو و تمیز.
خیلی خوشحال شدم که بابا را در آن لباس‌ها دیدم.
پرسیدم بابا مهمان دارید؟
گفت نه مهمانیم.
گفتم کجا؟
گفت دارم می‌روم خانه بابای دوستت مهدیه...
عطیه نجاری
تیرماه ۱۴۰۴