سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

حس و حال مردم در اولین شب مراسم عزاداری در بیت رهبری

مشرق | سیاسی، فرهنگی و هنری | پنجشنبه، 12 تیر 1404 - 23:45
«مهم مجلس اهل‌بیت بود که باید برگزار می‌شد. ما وظیفه داشتیم بیاییم. آقا هم حتما وظیفه داشتند احتیاط کنند.» خدایا دیدی گفتم مثل این مردم کم پیدا می‌شود؟ روحیه مردم همچنان عالی بود.
آقا،خدا،حسينيه،بلند،صف،شهادت،عمر،قسمت،قرآن،ديگه،پرسيدم،چي،را ...

به گزارش مشرق، گزارشی از مراسم عزاداری ایام شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه‌السلام در حسینیه امام خمینی در شب هفتم محرم ۱۴۴۷؛ چهارشنبه، ۱۱ تیر ۱۴۰۴؛ به قلم خانم فائضه غفارحدادی نویسنده ادبیات مقاومت و پایداری در سایت Khamenei.ir منتشر شد:
دیروز خدا تنظیمات هوای تهران را گذاشته بود روی «برشته کردن» و هنوز تا ساعت چهار و نیم عصر که صف درازی جلوی ورودی خیابان کشوردوست منتظر باز شدن درهای حسینیه بودند، روی همان حالت بود.
به هر کس می‌گفتم:‌ «چرا این قدر زود اومدی تو این گرما؟
مگه مراسم شب نیست؟» می‌گفت: «برای این که برم داخل حسینیه و آقا رو ببینم.» شوق عجیبی توی صورت همه‌شان بود.
شاید هم اثرات گرما بود که لُپ‌ها را گل انداخته بود.
درها باز شدند.
ولی صف به کندی پیش می‌رفت و فرصت بود من همچنان سؤال بپرسم.
* «به نظرتون آقا امشب میان؟»
جواب‌ها مختلف بود.
از «بله حتما میان.» و «نمی‌دونیم.» تا «چرا نیان؟» وقتی می‌گفتم: «خب معلومه به خاطر تهدیدها دیگه.» جوش می‌آوردند که «اونا رو بدید ما خودمون ریز ریزشون کنیم!
دونه‌دونه موهاشونو بِکنیم!» روحیه‌ها عجیب بالا بود.
به‌نظرم رسید همین یک صف زن و بچه‌ی هلاک شده از گرما برای اجرای فتوای علما کفایت می‌کند!
شربت آبلیموی خنک و کیک یزدی را که زدیم بر بدن، وارد حسینیه شدیم.
قسمت مخصوص خانم‌ها با پرده‌ای از قسمت مردانه جدا شده بود.
اولین سؤال همه این بود: «پس ما چه‌طوری آقا رو ببینیم؟» خادمی که دم در نشسته بود هر چند ثانیه می‌گفت: «نگران نباشید.
بعد از نماز پرده‌ها رو برمی‌دارن.» خیلی زود صف‌های نماز داخل حسینیه پر شدند و بقیه خانم‌ها به ایوان هدایت شدند.
جاگیر که شدیم، هنوز دو ساعت و نیم به اذان مغرب و شروع مراسم مانده بود.
نه گوشی داشتیم که چیزی ببینیم و نه قرآن و کتاب دعایی که چیزی بخوانیم.
پس همگی به تنظیمات پیش‌فرض خانم‌ها برگشتیم و شروع کردیم به حرف زدن با کناری‌ها و جلویی‌ها و عقبی‌ها و حتی یکی مثل من که چندین بار جایم را عوض کردم تا با همه حرف بزنم.
بهترین کار بود جهت جلوگیری از چرت زدن!
تازه خدا قبول کند کمی هم شیطنت قاطی حرف‌هایم می‌کردم که چرت بقیه هم بپرد.
«شنیدم امروز قراره اینجا رو بزنن!» دو تا خانم مسن که اولین‌بارشان بود داخل حسینیه می‌آمدند با خنده گفتند: «خب بزنه.
ما امروز هم غسل زیارت کرده‌ایم و هم غسل شهادت!
ولی خدا هرچی بقیه عمر ما هست برداره و بذاره روی عمر آقا» سه تا دوست جوان خندیدند که: «چنین غلطی نمی‌تونن بکنن.
اگه بکنن گور خودشونو کنده‌ند ولی خدا آقا رو حفظ کنه.
هر چی عمر ماست بقای عمر آقا باشه» محدثه و مادرش که از اسلامشهر آمده بودند می‌گفتند: «هر چی شد راضی ایم.
اینجا بمیریم که تازه بهتره.
ولی خدا نکنه آقا طوری‌شون بشه.
من و دخترم فدای آقا»
اما نوجوانانی که صف اول نشسته بودند نظر واحدی نداشتند.
یکی‌شان می‌گفت:‌ «اتفاقاً اینجا امن‌ترین جاست.
ما هم که امروز اینجا زیر سایه حضرت آقاییم در امنیتیم.» آن یکی می‌گفت: «من از قصد اومدم ردیف اول که نزدیک به مرکز مجلس باشه.
اگه پهپادی چیزی زدن منم شهید بشم!» خندیدم که «ولی معمولا از آخر مجلس شهدا را می‌چینند!
اشتباه نشستی.» آن‌ها هم خندیدند و گفتند به‌خاطر اینکه صف اول بنشینند حتی شربت هم نگرفته‌اند.
گفتم: «پس دیگه خیالتون جمع که شما چیزی‌تون نمی شه.
اون شربت شهادت بود و تازه کیک شهادت هم می‌دادند.
اونم از دستتون رفته.»
با هر چند نفری که بعد از آن‌ها حرف زدم، همان عقیده را داشتند.
یک نفر را هم ندیدم که بگوید من می‌ترسیدم امروز بیایم.
فقط یک مورد بود که می‌گفت: «بابام نمی‌ذاشت بیام.
خودش البته داشت می‌اومد!
ولی می‌گفت امروز خطرناکه تو نیا!» پرسیدم: «چه‌طوری راضی‌اش کردی؟» خندید که «معلومه!
با دو قطره اشک دیگه!
باباها رو چه‌طوری می‌شه راضی کرد؟» همه‌شان هم آرزو داشتند باقی عمرشان را بدهند خدا بگذارد روی عمر کسی که دوستش داشتند.
حساب کردم خدا بخواهد آرزویشان را برآورده کند، آقا رکورد حضرت نوح را هم در سن و سال جا به جا می‌کنند.
قاری نوجوانی آمد و از توصیف بهشتیان خواند.
صدای خودش هم بهشتی بود.
وقتی می‌گفت ان للمتقین مفازا و حدائق اعنابا و چه و چه، آدم دوست داشت چشم‌هایش را ببندد و همه چیز را تصور کند.
یک زیارت عاشورا هم خوانده شد و بعدش تا اذان دوباره فرصتی بود که باید جهت رفع چُرت و کسالت به درستی استفاده می‌کردمش.
این بار پیش هرکس نشستم بی‌مقدمه پرسیدم: «آخرش چی می‌شه؟» واکنش مردم جالب بود.
بعضی ها مکثی می‌کردند و می‌پرسیدند: «آخرِ چی؟» ولی بعضی‌ها خیلی عادی و بلافاصله جواب می‌دادند.
انگار که پرسیده باشم: «آخر مراسم شام می‌دن؟»
مثل آن دختری که بدون کارت ورود آمده بود و دم در غریبه‌ای معجزه‌وار بهش کارت داده بود و حالا جلوتر از همه داخل حسینیه نشسته بود.
گفت: «معلومه دیگه!‌ آخرش ظهوره.
ما هم می‌بینیم ان‌شاءالله.» بقیه هم با دختر خوش‌روزی هم‌عقیده بودند با این توضیح که «حتماً حضرت آقا پرچم را به دست امام زمان می‌دهند.» بین‌شان جواب یک دختر دوازده ساله برایم از همه جالب‌تر بود.
خیلی مطمئن و مسلط گفت: «آخرش طبق آیات چهار تا هفت سوره اسرا ما بر صهیونیست‌ها پیروز می‌شیم و مسجدالاقصی رو فتح می‌کنیم.» پرسیدم اینو کجا یاد گرفتی؟
گفت توی مدرسه!
اسم مدرسه‌اش را پرسیدم که بعدها اگر دختردار شدم بدانم کجا باید ثبت نامش کنم!
صدای اذان که بلند شد من هم یک جای کوچک جلوی نرده‌ها پیدا کردم و نشستم.
وقت خوبی برای دعا کردن بود.
به خدا گفتم مگر خودت در قرآن نگفته‌ای که یک جمع کوچک با کیفیت می‌تواند بر حجم بزرگی از دشمن پیروز شود؟
بیا برایت یک جمع متراکم با کیفیت پیدا کرده‌ام!
این حجم از توکل و امید و شهادت‌طلبی را کجا می‌خواهی پیدا کنی!
دو قطره اشک هم ضمیمه کردم که راضی شود با همین جمع کار صهیونیست را تمام کند.
مطمئن بودم خدا از باباها مهربان‌تر است و زود راضی می‌شود.
بعد از نماز جماعت، اوضاع حسینیه عوض شد.
پرده‌ها را برداشتند.
دلمان باز شد.
مهمان‌ها داشتند تکمیل می‌شدند.
مردم بی‌تاب دیدن آقا بودند و یکریز شعار می‌دادند که پرتکرارترین‌شان «این همه لشکر آمده به عشق رهبر آمده» بود و «ای پسر فاطمه منتظر شماییم».
به لطف جلو نشستن به در ورودی مهمان ها مشرف بودم.
مهمان‌های قسمت مردانه، سران قوا بودند و شخصیت های سیاسی و اجتماعی و مهمان‌های قسمت زنانه خانواده‌هایی که جای همسرانشان در قسمت مردانه خیلی خالی بود.
بین‌شان فقط خانواده شهید حاجی‌زاده را شناختم.
فقط صدای قرآن می‌توانست آن همه شور و شعار را ساکت کند.
قاری آیه‌ها را به درستی انتخاب کرده بود.
از «ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا...» شروع کرد و به «من المومنین رجال فرحین بما اتاه الله» رساند و با «و منهم من ینتظر» تمام کرد.
چند نفر از این حسینیه جزو منتظرین بودند و سال بعد به یاران شهیدشان می‌پیوستند؟
فکر کنم سؤالم را بی‌اختیار بلند پرسیده بودم.
چون کناری‌ام جواب داد.
«چند نفرشان مهم نیست.
مهم این است که سال بعد با نابودی کامل اسرائیل اینجا نشسته باشیم.
امسال یک مرحله جلو آمدیم.
سال بعد تمامش می‌کنیم.» ان‌شاءالله را بلند گفتم.
قرآن که تمام شد دیگر مردم واقعاً منتظر ورود آقا بودند و با هر تکان پرده‌ای می‌خواستند بلند شوند.
اما سخنران آمد و بالای منبر رفت.
همه ساکت شدند.
موجی از بهت و علامت سؤال بین‌شان جابه‌جا شد.
«یعنی آقا نمیان؟»‌ چند نفر این سؤال‌شان را از خادم‌ها پرسیدند.
آن‌ها ولی پایبندی خوبی به چالش‌ها داشتند.
گفتند: «نمی‌دانیم.
اطلاع نداریم!» امیدها کم کم داشت به ناامیدی تبدیل می‌شد.
بعضی‌ها چشم‌شان تر شد و بعضی‌ها می‌گفتند شاید بعد از سخنرانی بیایند.
اشتیاقی که برآورده نشده بود باعث شده بود که حین شنیدن حرف‌های سخنران کم حوصله باشند.
سخنرانی تمام شد و آقای میثم مطیعی مداحی‌اش را شروع کرد.
این‌بار واقعا هق‌هق گریه بعضی‌ها بلند شد.
کناری‌ام گفت: «حاضر بودم بمیرم و هرطور شده امشب آقا را ببینم.» گفتم: «یعنی حاضر بودی که امنیت آقا به خطر بیفته؟» زودی اشک‌هایش را پاک کرد که: «نه.
اگر این‌طوری برای حفاظت‌شان بهتر بوده که راضی‌ام.» شعرهای آقای مطیعی آب روی آتش جمعیت بود.
آن‌قدر از شهادت و جهاد و موقعیت جنگی خواند که همه همراه شدند و باریدند و سینه زدند.
مجلس پرشوری بود که صدای تکرار فرازها و تکبیرهایی که می‌دادند آن‌قدر بلند بود که احساس می‌کردم هر لحظه ممکن است پرده گوشم آسیب ببیند!
بودن بین آن جمعیت با کیفیت توفیقی بود که آن شب خدا بی‌استحقاق نصیب من کرده بود.
مردم تا آخرین لحظه‌ای که مداح تمام کند و مهمان‌ها یکی‌یکی بروند چشم‌شان به در بود که آقا بیاید.
مثل دشمن که چشمش به خبرِ بودن و نبودن آقا دوخته شده بود.
چقدر دوست داشته بگوید «دیدید تهدیدات ما روضه‌های بیت رهبری را تعطیل کرد؟» بعد از شنیدن خبر برگزاری روضه هم لابد منتظر شرکت کردن یا نکردن آقا بوده تا متناسب هر کدام‌شان، مهملی ببافد.
بلاتکلیفی حتماً اذیتش کرده و زمینه‌سازی برای مهمل‌بافی‌اش را به تأخیر انداخته.
اما روحیه مردم همچنان عالی بود.
موقع خروج قیافه ناراحت گرفته بودم و به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم: «دیدید آقا نیومد!»‌ بدون استثنا دلداری‌ام دادند.
«مهم مجلس اهل‌بیت بود که باید برگزار می‌شد.
ما وظیفه داشتیم بیاییم.
آقا هم حتما وظیفه داشتند احتیاط کنند.» خدایا دیدی گفتم مثل این مردم کم پیدا می‌شود؟
حتی در آن شرایط هم غر نزدند.
دیگر بقیه‌اش را خودت می‌دانی.
ولی ما روی آیه‌های قرآن حساب کرده‌ایم.