نیمه شبی که مادرم را گرفت
صدایش میلرزید؛ میشد فهمید قوی و تنومند است اما داغ مادر، مادری که میبوسی اش و میروی و وقتی برمیگردی خانهای که میبینی ویران است و ویرانه تر از نبود حضور مادر، کافی است تا صدایت را بلرزاند.

به گزارش مشرق، دومین شبی است که سکوت نیمه شب شهر را صدای دلخراش موشک و شلیک یکریز پدافند میشکند، ساختمانهای سر به فلک کشیده تهران نگرانتر از آدم هایند، انگار در کش و قوس جنگی که یکباره آرامششان را به هم ریخته است هنوز مبهوت آنچه شده است، به آسمان های دوردست خیره اند.
صدای انفجار که می آید حتی اگر به ساختمان خودت هم نخورد قلبت را متلاشی میکند، نگران و مضطرب، هزار سوال که حتی جرات تکرار بلندش را نداری ذهنت را به آشوبی تلخ می کشاند؛ «به کجا خورد؟»، کدام مرد و پدر خانواده، کدام مادر، کدام خواهر، کدام همسر و کدام...
چشم ها برای همیشه دیگر رنگ بیداری را نمی بینند، کدام خانه داغ تا ابد ماندگار دید؟
خواب شیرین کدام کودک کابوس شد و دیگر در هوای هزاران آرزو نفس نمی کشد.
جنگ تحمیلی اسراییل ۱۲ روز بیشتر نبود اما به اندازه یک عمر فرسوده مان کرد، در نفس های پر از دلشوره.
عمر طولانی نداشت اما برای ما به اندازه ۱۲ سال طول کشید آنقدر که نگران عزیزانمان بودیم.
چه بسیار آدم هایی که صبح های هر موشک باران شاید دیگر عزیزی را ندیدند مثل افشین که در سفر بود و به جای مهمانی برگشت، مهمان سفره سوگ مادر شد.
صدای بم مردانه اش از پشت تلفن می لرزد، می توان فهمید قوی و تنومند است اما داغ مادر، مادری که با نوای مادرانه بدرقه ات می کند، می روی و بر میگردی خانه ای می بینی ویران و ویرانه تر از نبود حضور مادر، کافی است تا هم صدایت را بلرزاند آنقدر که حتی نتوانی کلماتت را کامل ادا کنی.
افشین از شب شهادت مادر می گوید؛ به صورت خانوادگی در یک ساختمان چهار طبقه در منطقه نارمک زندگی می کنیم، پدر و مادر و برادر کوچک ترم در طبقه اول ساکن بودند، دومین شب جنگ همزمان با شب عید غدیر حدود ساعت ۱۲ نیمه شب رژیم صهیونیستی یکی از ساختمان های این منطقه را که در پشت ساختمان محل زندگی ما بود موشک باران می کند و موج انفجار باعث تخریب کامل طبقه اول و تخریب ۷۰ درصدی طبقات بالایی ساختمان می شود.
بر اثر شدت ضربه به ساختمان، مادرم در دم جان می دهد و پدر و برادرهایم مصدوم می شوند، بستگان مان که در همان نزدیکی ها زندگی می کنند نگران صدای انفجار شده و به محل مراجعه می کنند که متاسفانه با این صحنه مواجه شده و به من هم خبر دادند.
فرزند شهیده اعظم میرزایی ۶۰ ساله با تاکید بر غیرنظامی بودن خانواده اش و تقبیح جنگ از خاطره شب قبل از شهادت مادر به نقل از دوستش در مراسم خاکسپاری یاد می کند که هنگام خداحافظی از پیاده روی شب قبل و حدود ۴ ساعت قبل از شهادت به وی می گوید «شاید این آخرین خداحافظی باشد، کسی نمی داند شاید امشب موشک ما را هدف گرفت».
چهره جنگ خشن است و ناخوشایند، جنگ قید و بند عاطفی ندارد و در چارچوبی انسانی نمی گنجد، جنگ به این فکر نمی کند که جای مادر همیشه خالی می ماند، به این نمی اندیشد که هیچ صدایی گرمی صدای مادر را ندارد و هر مردی در هر سن و قامتی در جایگاه فرزندی تکیه گاهی چون مادر می خواهد، جنگ تنها بوی خون می شناسد و برایش دلتنگی معنا نشده است حواله ات می دهد به سنگ قبری سرد که از این پس به جای آغوش گرم مادر پذیرایت باشد.