سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

جنگ‌زدگی من که فقط به مسجدهای شیک تهران رفته بودم!

مشرق | فرهنگی و هنری، یادداشت | شنبه، 07 تیر 1404 - 17:12
فکر کردم چقدر خرده‌فرهنگ‌های متفاوت داریم تو این مملکت که از هم دورن و از دنیای همدیگه بی‌خبر. سال‌ها بود به جز مراسم ختم تو مسجدهای شیک و پیک تهران، مسجد نرفته بودم و...
يه،ماشين،مسجد،تهران،زدم،جاجرود،زنگ،ساعت،همون،شارژ،پرديس،توي، ...

به گزارش مشرق، دکتر نادیا فغانی، پزشک و مترجم در یادداشتی نوشت:
ساعت ۱:۳۰ ظهر بالاخره به سرم زد که یه چند روزی از تهران بزنم بیرون.
ماشینم یه مشکلی پیدا کرده بود از شب قبل.
رفتم یه تعمیرگاهی و گفت قطعه‌اش رو نداره و نمی‌تونه درستش کنه ولی اطمینان داد که تا شمال می‌رسونَدَم و مشکلی نیست.
زدم به جاده.
جاده قدیم جاجرود غلغله بود از ماشین.
سرعت حرکتمون تقریباً ۵ کیلومتر در ساعت بود.
چند بار ماشین داغ کرد (به خاطر همون مشکلی که آقاهه گفته بود چیز خاصی نیست!) و مجبور شدم بزنم کنار و نیم ساعت صبر کنم تا خنک بشه.
تو گرمای ۴۰ درجه کولر هم‌ نمی‌شد روشن کرد و قطره‌های درشت عرق بود که از سر و صورتم می‌چکید.
پنج کیلومتری جاجرود در حالی که آمپر به بالاترین حد رسیده بود صدای ترق توروق وحشتناکی از ماشین بلند شد و وقتی کلاچ می‌گفتم صدای غیژ غیژ گوشخراشی به گوش می‌رسید.
به آقای تعمیرکارم که همیشه فرشته‌ی نجاته زنگ زدم و ازش راهنمایی خواستم.
تمام تلاشش رو کرد که بهم بگه کدوم پیچ رو باز کنم و چیکار کنم ولی خب منی که از ماشین هیچی سر در نمیارم موفق نشدم پیچ و مهره‌ی مورد نظر رو پیدا کنم.
گفت می‌خوای با موتور خودم رو برسونم؟
گفتم نه.
به جرثقیلی توی پردیس زنگ زدم و با یه قیمت فضایی قبول کرد که بیاد ماشین رو بلند کنه که ببریمش به یه تعمیرگاهی تو جاجرود.
شارژ گوشیم ۱۰ درصد بود و پاوربانکم هم شارژ نداشت و تو اون گرما احساس می‌کردم هر آن ممکنه از شدت استرس و کم‌آبی بیهوش بشم.
ماشین رو گذاشتیم پشت جرثقیل و حرکت کردیم به سمت جاجرود و این تازه شروع ماجراهای بعدی بود!
از توی ماشین که بالای جرثقیل بود دیدم که از جلوی چندین و چند تعمیرگاه رد شدیم و جرثقیله نایستاد.
بهش زنگ زدم که جلوی یکی از همینا وایسا، گفت نه، یه جایی آشنا دارم می‌برمتون اونجا، اینا کم‌ِ کم ده میلیون می‌کنن تو پاچه‌ات!
نکته‌ جالب اینجا بود که خودش برای یه مسیر ۵ کیلومتری تا همون موقع ۴ میلیون کرده بود تو پاچه‌ام به بهانه‌ی اینکه "دیگه خودتون می‌دونین شرایط چجوریه دیگه!"
توان مخالفت و بحث نداشتم و با خودم فکر کردم شاید هم واقعاً ببردم پیش یه تعمیرکار باانصاف.
ساعت ۶:۳۰ ماشین توی تعمیرگاه بود و یه پسر بیست و چهار پنج ساله شروع کرد به ور رفتن به ماشین.
بهش گفتم من تنها مونده‌ام تو جاده، جون هر کی دوست داری زودتر درستش کن.
گفت فردا تا ۳-۲ بهت تحویل میدم، نهایتاً تا ۷-۶ بعدازظهر.
چاره‌ای نبود.
گفتم اینجاها اتاقی برای اجاره هست که شب بخوابم؟
در کمال تعجب گفت نه، اینجا منطقه‌ی صنعتیه، از این چیزا نداریم.
گفتم مسجدی، امامزاده‌ای، چیزی؟
گفت یه مسجد داریم که بعیده راهت بدن و بذارن شب بخوابی، برو مسجد جامع پردیس، گفته‌ان برای آواره‌ها جای خواب میدن.
فکر کردم با اسنپ برم بابلسر و بعد چند روز موقع برگشتن به تهران ماشینو تحویل بگیرم.
اسنپ پیدا نمیشد.
پسره زنگ زد به یکی از آشناهاش، گفت ده میلیون می‌گیرم میبرم بابلسر!
گفتم ازش بپرس اگه بخوام برگردم تهران چی؟
گفت کجای تهران؟
گفتم میدون فاطمی، گفت اونجا بمبارانه، نمیرم اصلاً.
آخرش با اسنپ رفتم تا مسجد پردیس که یه ربع ازم فاصله داشت.
نشستم تو شبستان و گوشی و پاوربانک رو زدم به شارژ و مشغول نگاه کردن به آدم‌هایی شدم که برای نماز مغرب میومدن مسجد.
فکر کردم چقدر خرده‌فرهنگ‌های متفاوت داریم تو این مملکت که از هم دورن و از دنیای همدیگه بی‌خبر.
سال‌ها بود به جز مراسم ختم تو مسجدهای شیک و پیک تهران، مسجد نرفته بودم و به گفتگوهای آدم‌های مسجد برو گوش نداده بودم.
اذان رو که گفتن اشکام ریخت، از غم کشورم و بمب و پهپاد و کوفت و زهرمارهای دیگه‌ای که داشت تو تهران می‌ریخت رو سر مردم.
تو همون حال غم و غصه، خانومی که انگار کارای مسجد به عهده‌اش بود یه فنجون چایی و یه دونه کیک یزدی گذاشت جلوم.
در سکوت خوردم، در حالی که از طبقه‌ی بالا که توش نماز رو خونده بودن، صدای مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل بعد از نماز میومد.