روایت فرزند شهید محمود باقری از شهادت فرمانده گمنام موشکی ایران
چشمم دنبال مادرم بود... الله اکبر! او ، آن زن آرام و بی ادعا، شیرزنی شده بود که به استقبال همه مهمانان همسر شهیدش می رفت و همه را آرام می کرد. مرا که دید باز هم آراممم کرد: مهدی! باباتون عاشق شهادت بود. باباتون به آرزوش رسید. شهید که گریه نداره...

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سرلشکر شهید حاج محمود باقری از فرماندهان ارشد نیروی هوا فضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در گمنامی بسر میبرد، همراه سایر فرماندهان نیروی هوافضا در کنار سرلشکر شهید امیرعلی حاجیزاده توسط دشمن صهیونیستی به شهادت رسید.
مهدی باقری فرزند ارشد شهید محمود باقری روایتی از صبح جمعه 23 خرداد ماه و حمله رژیم صیهونیستی به خاک کشورمان که منجر به شهادت پدرش شد، داشته است، این روایت که معصومه سپهری نویسنده مجموعه 3 جلدی «مرد ابدی» آن را در کانال خود در ایتا منتشر کرده به شرح ذیل است:
«تازه اذان گفته بود و مشغول نماز صبح بودم که ناگهان صدایی آمد.
فکرکردم شاید رعد و برق بوده یا ...
غیر عادی بود.
صدای موبایلم که بلند شد غیرعادیترش کرد.
ـ کجایی؟
...
فکر کنم خونه باباتونو زدن!
لباس پوشیده و نپوشیده زدم بیرون.
تا برسم به عمهام زنگ زدم.
میدانستم پدرو مادرم دیشب رفته بودند خدمت مادربزرگم.
خدا خدا میکردم شب همان جا مانده باشند.
ـ عمه!
بابا کجاست؟
ـ بابات رفت!
شب رفتن خونه!
_بابامو زدن!
گفتم و بیاختیار قطع کردم.
وقتی رسیدم راه را بسته بودند و کسی را راه نمیدادند.
من هم شرایط عادی نداشتم.
زدم روی سینه کسی که راهم را بسته بود...
فضا تاریک بود و پر سر وصدا بود.
کسی مرا شناخت و راه داد بروم ...
خانههای موشک خورده را دیدم که هنوز میسوخت.
در خانهمان باز بود.
خانه سالم بود.
چراغ خانه روشن بود.
سریع رفتم تو...
همه جا را گشتم و صدایشان زدم...
بابا...
مامان...
کسی نبود.
حیاط پشتی را هم دیدم.
کسی در خانه نبود.
سریع آمدم بیرون.
یکی از محافظها من را دید و گفت آقامهدی اینجا چیکار میکنی؟
گفتم مادرم؟
گفت مادرت و خانم حاجیزاده وقتی اولین موشک را زدند اینها ناخودآگاه بیرون آمدند و ما سوار یک ماشین امن کردیم و فرستادیم رفتند.
گفتم بابام؟
گفت بابات اصلا نیومده!
خیالم راحت شد.
نفسی کشیدم.
سریع به موبایل کسی که همیشه همراه پدرم بود زنگ زدم.
زود برداشت و گفت: حاجی جاش خوبه.
قبلا حاجآقا به من گفته بود که اگر همچین شرایطی به وجود آمد از بچهها شنیدی که من اینجا و آنجا هستم بدان من جایم خوب هست و دنبال من نگردید.
من جایم اُکی هست.
خیالم از حاجآقا و حاجخانم راحت شد.
جمع 3، 4 نفری محافظها همراهی کردند و آمدیم در خروجی شهرک.
تقریبا 50 متر دور شده بودم که موشک خورد به خانه کناری ما.
خانه سردار محرابی....
خانه ویران شد و موجش را حس کردیم.
حس کردم دقیق میداند میخواهد کجا و کی را بزند!
باید میرفتم جایی که مادر را پیدا کنم.
حدود ساعت 5/5 یا 6 صبح بود و اخبار داشت اعلام میکرد خبر حمله را.
پمپ بنزینها شلوغ شده بود.
مردمی که دسترسی داشتند در حال فرار بودند.
شرایط اولیه بحران بود و ترس به دل مردم افتاده بود.
انگار همه هنگ بودند و نمیدانستند چه اتفاقی افتاده.
ساعت 6 شبکه خبر اعلام کرد سردار سلامی به شهادت رسیده است.
من تازه رسیده بودم دنبال حاجخانم.
همراه مادرم، خانم سردار حاجیزاده هم مضطرب بیرون آمد.
عمری با هم همسایگی کرده بودیم.
زندگی کرده بودیم.
از من سراغ سردار را گرفت: مهدی چیزی نشده، حاجی حالش خوبه؟
من طبق اخباری که تا آن لحظه داشتم گفتم حال حاجآقا خوبه.
حاجآقای ما هم حالش خوبه.
با هم هستن.
نگران نباشید.
ولی پیگیر نباشید، خودشان هروقت صلاح بدانند خبر میدهند.
با مادرم از ایشان جدا شدیم و سمت خانه مادربزرگ آمدیم.
در راه از حال مادرم حیران بودم.
مثل شیر، آرام و استوار بود.
فهمید خانه مان را زدهاند ولی هیچ واکنش بدی نداشت.
هیچی!
خیلی محکم و مقتدر بود.
گویی قدرتش را به من هم میبخشید.
عمهام تماس گرفت و گفت ننه حالش خیلی بده.
تلویزیون روشن شده و تو هم نصف شب زنگ زدی به ما و اینجوری گفتی، الان باور نمیکنه و میگه مهدی بیاد تا من ببینمش.
رفتیم خدمتشان.
حالش بد بود.
دستش رو بوسیدم و گفتم ننه حال بابام خوبهها!
شبکه تلویزیون را عوض کردیم.
کمی باهاش شوخی کردم که حالش بهتر شود.
بین دوستان و فامیل معروف بودم به شوخ طبعی.
گاهی که بابا خیلی خسته میآمد، میرفتم دست و پایش را میبوسیدم برایش چیزی تعریف میکردم میخندید.
گاهی بچهها میگفتند مهدی بیاد چیزی بگه حال حاجآقا خوب بشه.
حالا صبح جمعه داشتم ماموریت ذاتیام را انجام میدادم.
حال ننه کمی بهتر شد و لبش به خنده باز شد.
یک لحظه زیرنویس اخبار را دیدم که سردار حاجیزاده طبق اخبار واصله به شدت مجروح شدند ولی در سلامت بسر میبرند.
یک لحظه ذهنم درگیر شد ولی چیزی نگفتم.
سریع خداحافظی کردم آمدم بیرون...
باز با محافظ پدرم تماس گرفتم.
جواب نداد.
باز هم تماس..
باز هم ...
دقایقی بعد خودش به من زنگ زد و گفت مهدی کجایی؟
بیا بیمارستان صنیعخانی توی تهرانسر.
چی شده مگه؟
بغضش ترکید و فقط گفت حاجی به آرزویش رسید.
نگاهم به ساعت افتاد.
داشت 7 میشد.
7 صبح جمعه 23 خرداد 1404 !
اصلا نفهمیدم چی شد.
خودم را جلوی خانه و قاسمم دیدم که نزدیکشان بودم.
نمیتوانستم تنها رانندگی کنم.
ذهنم دستور داده بود بیا دنبال عمویت.
مادرم هم همانجا بود و وقتی در را زدم او در را باز کرد.
ـ مامان عمو کجاست؟
مادرم گفت همین جا توی اتاق هست.
ـ صداشون میکنی مامان؟
مادر صدا کرد و عمویم آمد.
هیچ کس نمیدانست چه شده.
جز قلب مادرم که پرسید: بابات چیزیش شده؟
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم.
برای اولین بار گریه کردم.
من و مادرم...
با هم گریه کردیم.
تنها گریۀ مادرم برای بابا همانجا بود!
خدایا؛ اینها عاشق هم بودند من شاهد بودم عاشق هم بودند اما حالا مادر اشکهایش را پاک کرده بود و میخواست من و عمو و بقیه را تسلا بدهم...
از هم جدا شدیم و با عمو رفتیم صنیعخانی.
در یک گوشه از محوطه یک ماشین یخچالدار پارک کرده بودند و چند نفر از محافظهای آشنا دور و بر بودند.
مرا میشناختند.
شرایط عادی نداشتم.
به شدت گریه میکردم.
به محافظها گفتم پس شما چی کار میکردید که حاجی رو زدند؟
حال آنها هم بد بود...
یکیشان گفت به خدا موشک زدند، ترور نکردند.
از دست ما کاری برنمیآمد.
حاجیاینا داخل بودند...
گفتم میخواهم حاجی را ببینم.
به اصرار میگفتم.
اول گفتند نه نمیشود!
اصلا!
کوتاه نیامدم...
ـ باید حاجی را ببینم.
باید پدرم را بببینم.
پدرم را گاهی حاجی هم صدا میزدم...
.
بالاخره از مسئول حفاظت تاییدش را گرفتند و در یخچال را باز کردند.
پیکر حاجی در کاور بود.
زیپ کاور را باز کردند.
فکر میکردم قوی هستم برای این دیدار.
من پسر محمود باقری هستم...
مردی که 41 سال است دارد برای کشورش میجنگد...
قوی هستم...
اما برای اولین و شاید آخرین بار داشتم چنین صحنهای میدیدم.
پیکر کاملا سالم بود.
از کاور معلوم بود...
صورتش را باز کردند...
خدایا!
این بابای من است...
بابای قدرتمند و مهربان من...
دست زدم به صورتش به تنش...
هنوز گرم بود...
حالم عوض شد.
آخ بابا!
فدایت شوم...
من که دیروز این دست و پا و صورتت را بوسیدم ...
حالا چت شده بابا؟
فقط یک ترکش به پیشانیاش خورده بود، نزدیک سجدهگاهش.
سمت راست پیشانیاش خونی بود.
زیر چشمهایش هم کمی کبود شده بود...
همین ...
حتی حس کردم پیراهنش را پاره کردهان دبرای احیا و ...
بلکه زنده نگاهش دارند...
شنیدم گفتند یک ربع، بیست دقیقه هست پیکر را بیرون کشیدهاند....
صورتم شروع کرد به گزگز کردن و دست و پاهایم.
همانجا افتادم.
من پدرم را کی این طور دیده بودم؟
کی فکرش را کرده بودم؟
افتادم...
مرا برداشتند و آوردند اورژانس.
پرستار آمد بالای سرم.
سرم زدند و گفتند باید بهت آرامبخش بزنیم و شاید یکی دو ساعت خوابت ببرد.
گفتم: خانم من هوشیار هستم و میدانم کجا هستم و میدانم چه خاکی هم به سرم شده، بابام شهید شده و من همه چیز را میدانم.
من باید الان هشیار باشم تا کسی زنگ زد، جواب بدهم.
فقط من از علم پزشکی چیزی نمیدانم.
صورت و دست و پاهای من دارد گزگز میکند، شاید دارم سکته میکنم.
اگر میخواهید کاری بکنید، برای این کاری بکنید.
گفت باشه و دیگر آرامبخش نزد.
دو سه تا سرم بمن زدند و من یک ساعتی زیر سرم بودم.
در همین زمان برادرم محمد هم آمد.
او هم فشارش بالارفته بود و چند تخت آنطرفتر به او سرم وصل کرده بودند.
تلفنم مدام زنگ میخورد و من یکی در میان جواب میدادم.
به کمک سرمها مقداری حالم بهتر شد و آرامتر شدم.
باز گفتم میخواهم بروم حاجآقا را ببینم و خداحافظی کنم.
محافظش گفت مهدی به خدا الان صلاح نیست ببینی.
خیلی از منافقین الان میخواهند حاجی را شناسایی بکنند...
ما نمیدانیم شرایط چطوری هست.
نگران بودند با ریزپرنده و کوادکوپتر بیایند حتی پیکر شهید را هم بزنند...
راست میگفت.
دشمن هم خانه سرداران را زده بود، هم محل کار و جلسهشان را با سنگرشکن زده بود.
اما من قانع نشدم.
قلبم میایستاد اگر نمیدیدمش و خداحافظی نمیکردم...
به حفاظت گفتم میخواهم فقط یک بار دیگر حاجی را ببینم و بروم سمت خانه و کارهای خانه را جمعوجور کنم.
به مصیبتی اینها را راضی کردم و آمدم بالای سر حاج آقا.
حاج آقایی که گمنام بود جز برای خانواده و دوستان و اهل محل که چیزی از کارش نمیدانستند اما برای من؟
همۀ وجودم از او بود ...
همۀ وجودم...
این بار کاور را کنار زدند...
و من یک ربع، بیست دقیقه افتادم روی بدن حاج آقا که دیگر سرد شده بود...
دیدم که پهلویش هم زخمی وخونین است!
آه پدر..
پدر ...
گریه کردم.
حسابی گریه کردم.
بیخیال هرچه در دنیا بود...
همۀ بغضی را که قرار بود تا آخر عمرم از فراقش تحمل کنم ...
یا نه!
فقط بخشی...
بخشی که درک میکردم دیگر این مرد، مردی که جز خوبی و تکریم و احترام به ما نکرد...
پدری که از وقتی یادم میآمد هر شب برای من و برادرم دو رکعت نماز میخواند تا خوشبخت و عاقبت به خیر شویم و بعد که ازدواج کردیم برای همسرانمان هم جدا جدا نماز میخواند...
در اوج خستگی اما با محبت کامل و بینظیر و پاکش، ما را اسیر محبت و معرفت خودش کرده بود...
دو ماه پیش، عموی بزرگترم از دنیا رفته بود و من برای اینکه پیراهن مشکیاش را دربیاورد، برایش یک پیراهن کرم رنگ خریده بودم.
خیلی از آن خوشش آمد فکرش نمیکردم اینقدر بپسندد.
حالا همان پیراهن تنش بود.
گروه امداد احساس کرده بودند میتوانند احیا بکنند، لباس را پاره کرده بودند.
یک دل سیر افتادم روی بدن حاجآقا و گریه کردم.
حاجآقا برای همۀ خانواده ما پشتوانه بود، برای همه، عموهام و عمههایم.
داییهایم...
بچهها...
همه...
رفقایم ...
همۀ کسانی که حاج محمود محبوبشان بود....
وقتی از پدر جدا شدم دورو بر شلوغتر شده بود.
شرایط سخت و بحرانی و جنگی بود و حفاظت اطلاعات سخت مشغول...
چند ماشین یخچال دیگر هم آنجا بود که معلوم نباشد ماشین اصلی کجاست و پیکر شهدا کجا؟
داشتم از صنیعخانی میآمدم بیرون که از دوست پدرم شنیدم پیکر سردار حاجیزاده را هم آوردند.
ماشین حامل ایشان هم رفت کنار ماشینی که پدرم را در بر گرفته بود.
آنها سالهای سال با هم بودند.
سال 1388 وقتی سردار حاجیزاده، به فرماندهی نیروی هوافضای سپاه منصوب شد، پدرم را به عنوان فرمانده موشکی منصوب کرد و تا لحظه شهادت پدرم در این جایگاه بود.
هیچ کس ازمردم عادی پدرم را نمیشناخت.
هیچ کس!
همه سردار حاجیزاده را به عنوان فرمانده هوافضا میشناختند و کسی نمیدانست فرمانده موشکی کیست؟
ذهنم را جمع کردم به میان خانواده برگردم و به عنوان پسر بزرگ خانواده کاری بکنم.
اما صدایم درنمیآمد.
نفسم عادی نبود ولی سعی میکردم حالم را عادی کنم.
عمو مرا به خانه رساند.
ما دیگر خانهای نداشتیم...
مادرم هم همسر عزیزش را از دست داده بود، هم خانهاش را و بدون پدر، خانۀ ما واقعا ویران بود...
باید میرفتم کنار مادرم.
خانه پر شده بود از نزدیکان...
همه گریه میکردند ...
چشمم دنبال مادرم بود...
الله اکبر!
او ، آن زن آرام و بیادعا، شیرزنی شده بود که به استقبال همه مهمان همسر شهیدش میرفت و همه را آرام میکرد.
مرا که دید باز هم آراممم کرد: مهدی!
باباتون عاشق شهادت بود.
باباتون به آرزوش رسید.
شهید که گریه نداره...
او مادر بود اما پدر هم شده بود.
38 سال زندگی، این زن آرام و صبور را برای چنین ساعات سنگینی پرورده بود که میتوانست همۀ ما را، عموها را، داییها، عمهها، همسایهها ، هرکسی که با گریه میآمد به تسلا دادن، آرام میکرد.
بعد از غروب، هیات محل، همان مسجد و هیاتی که پدرم سالیان سال از خادمانش بود و همه جور حمایتشان میکرد، همان هیاتی که در ایام محرم، مخصوصا روز عاشورا کارهای ظاهرا ساده و بیارزشش را میکرد، همان هیاتی که ظهر روز عاشورا، چرخ بلندگوهایش را میکشید آمدند و روضه سیدالشهدا برگزار کردند.
حالا دیگر میتوانستیم غم و اشکمان را نثار سیدالشهدا علیهالسلام کنیم که عزیزانمان، پدرم و سردار حاجیزاده و بسیاری از همسنگران دیگرشان، فدای همان راه شده بودند....
صلی الله علیک یا ابا عبدالله»
انتهای پیام/