خشم در چشمان سرباز
آموزشی که حاج قاسم به ما داد؛ امروز به کارمان میآید.او که به ما قدرت طوفان داد حالا به ما دستور صبر داده است. بیایید حاج قاسم باشیم و تا آخر عمر یادمان باشد! اگر قرار است سرباز باشیم باید اعتماد کنید

به گزارش مشرق، مرتضی درخشان، فعال رسانه ای طی یادداشتی در روزنامه فرهیختگان نوشت: درست وقتی همه ساکت شدند؛ محسن رضایی، آرام و بدون استرس شروع به حرف زدن کرد.
همه ساکت بودند؛ اما در خلال این سکوت صدا به صدا نمیرسید.
آنقدر که هیچ کس جز این دو جمله را از او نمیشنید: «امام قطعنامه رو پذیرفته...
جنگ تمام شد...»
همین دو جمله کافی بود تا در جمع فرماندهان ولوله بیفتد، کسی نمیدانست حالا با لباسی که هنوز از خون رفیقش خیس است، چگونه به خانه برگردد.
همه مبهوت بودند، الا یک نفر!
یک نفر که حرفی زد و تا آخر عمر به آن عمل کرد.
داستان یک آتشبس
جنگ با صهیونیستها به آتشبس رسید، همهچیز متوقف شد و بعد از دوازده روز و تبادل آتش بین چند کشور، ناگهان مثل اینکه سوت پایان را بزنند، همه چیز آرام شد و تماشاگران ساکت و پر سروصدای دنیا بار و بندیلشان را جمع کردند که بروند.
اصولاً جنگ از نگاه مردم عادی همین است، چند روز به هم شلیک میکنند و ناگهان مثل اینکه دکمه off تلویزیون را بزنند همهچیز آرام میشود.
یک هفته بعد دنیا راه خودش را خواهد رفت، شاید بعضیها حتی تاریخها را فراموش کنند؛ اما بعضیها هیچ وقت یادشان نمیرود، مثل دیپلماتها یا خانواده شهدا!
خون شتکزده روی دیوار
آنچه را بر سر دیپلماتها، سربازها و مردم زیر بمباران میآید، الزاماً همه درک نمیکنند.
فقط میبینند که شهر آرام شد، مثل همین اتفاقی که بین ما و صهیونیستها افتاد، بین ما و آمریکاییها!
کسی قهرمانان بدنه جنگ را به خاطر نخواهد آورد.
فقط میگویند جنگ تمام شد.
اینکه چه کسی کجا چه گفت تا این اتفاق بیفتد را کسی نخواهد فهمید.
حالا بعضیها این آتشبس را میپذیرند، بعضیها توی کَتشان نمیرود.
حق هم دارند!
از فردا باید برگردند به خانههای قبل از جنگشان و آجرها را سر جایش بگذارند و گچ و رنگ بکشند روی خون خشک شده از عزیزانشان!
شما تا حالا در خانوادهتان شهید دادهاید؟!
در دوستان یا آشنایان چطور؟!
آدمی که داشته زندگیاش را میکرده، بعد موشک از راه رسیده و یکی از عزیزان خانواده را دستچین کرده، با خودش برده و خونش را به دیوار پاشیده، تجربه سختی است، خیلی سخت!
حالا به او بگویید انتقام را بیخیال!
داریم میرویم صلح کنیم!
چقدر بگیرد و از خون عزیزش بگذرد میارزد؟!
بله، حق دارد، حق دارد که زیر بار صلح نرود، هیچوقت هم نمیرود، همیشه تهته دلش یک گوشهای برای انتقام و عصبانیت رزرو است.
ولی چه میشود کرد؟!
خون شتکزده روی لباس
یک فرمانده تهرانی بلند شد تا جواب محسن رضایی را بدهد، یک جوری همه کُپ کرده بودند که کسی جیک نمیزد، صدای سوت سکوت به شکل کر کنندهای در گوش همه پیچیده بود.
اما باز هم حرفهای فرمانده تهرانی را کسی نشنید، فقط همه فهمیدند که از رفقایش صحبت میکند و ته حرفش به گریه رسید.
آی گریه کرد، آی گریه کرد!
حق هم داشت، شما بودید میتوانستید پیراهنی که رفقایتان با خونشان قطره قطره روی آن را امضا زدهاند، در بیاورید و کت و شلوار زندگی روزمره بپوشید؟!
میتوانید آنهمه امضا و اثر انگشت قرمز روی لباستان را در کمد بگذارید؟!
نمیشود، واقعاً نمیشود!
ولی چه میشود کرد؟!
پشت این درها
ما که سیبزمینی نیستیم!
ما آدمیم، حرف داریم، نظر داریم، ما اللهاکبر نگفتیم که شما بروید پرچم سفید بلند کنید، ما حق داریم!
کی به شما اجازه داده که جای ما بجنگید؟!
کی به شما اجازه داده که جای ما صلح کنید؟!
آنهمه فرمانده شهید چه میشود؟!
اصلاً صلح با شیطان چه معنایی دارد؟!
سرمایه اجتماعیمان چه؟!
اینهمه بیحجاب پای کار جمهوری اسلامی چه میشود؟!
این حرفها را از این به بعد زیاد میشنویم، آدمهایی که مثل گروه اول حق هم دارند ولی سؤال اینجاست، چقدر حق دارند؟!
پذیرفتن این آتشبس برای همه سخت است، حتی آنها که از جنگ میترسند!
اما چه میشود کرد؟
ما مردم عادی، ما مردمی که لباس نظامی نداریم، ما که تفنگ دست نمیگیریم چه میدانیم پشت در اتاق جنگ، پشت در انبار مهمات، پشت در اتاق مذاکرات و پشت در اتاق عمل بیمارستانها چه میگذرد؟!
پشت آن درها
همه حرف زدند، همه که نه، همه آنهایی که میتوانستند حرف بزنند شروع به حرف زدن کردند و بلافاصله گریه کردند.
یکی گفت ما را یک دسته بکنید که همین امشب به خط بزنیم، ما به خانه بر نمیگردیم.
این تازه حال آنهایی بود که میتوانستند حرف بزنند، بقیه یک طوری گریه کردند که نفسشان برای حرف زدن بالا نیامد و ساکت ماندند.
حق هم داشتند، آدم با صدام یزید کافر که توافق نمیکند.
آقای محسن رضایی، مقصر این گریهها شما بودید، فرماندهی که باش، فرماندهاند که باشند، آدم به یکسری رزمنده که آتششان داغ است که اینطور خبر نمیدهد!
آنها که نمیدانند پشت در زاغههای مهمات، پشت در اتاق عملیات، پشت در بیت امام، پشت در سازمان ملل و پشت هزاران در دیگر چه میگذرد!
آنها آمدهاند بجنگند، گفتند خونی هم اگر برای معامله خواستید ما میدهیم، حالا شما به آنها میگویید بیخیال؟!
بیخیال آقامحسن، بیخیال!
یادتان هست؟!
دوازده روز به عقب برگردیم، به صبح جمعهای که برای اولینبار موشکها پا به خاک تهران گذاشتند، به روز اولی که یک لحظه فکر کردیم «غزه» شدیم رفت!
به همان صبحی که سلام نماز را با صدای انفجار دادیم، به همان لحظهای که هی انفجار میشد و هی شهید میدادیم، وا داده بودیم، خالی کرده بودیم، به آن لحظات برگردیم و فکر کنیم که چرا جنگیدیم؟!
بد بود، خیلی بد، تا اینکه به قول اصغر وصالی: «خامنهای عصایش را بلند کرد» و ما از خاکستر خودمان بلند شدیم.
برگردیم به آن شبی که موشکها خاک سرزمینهای اشغالی را نشانمان میدادند و روی آن نقطه میگذاشتند.
آن ایمان که ما را به خیابانها کشاند از کجا آوردیم؟!
آن شور، آن ایران ایران و آن حیدر حیدر را چه کسی به ما داد؟
یادتان هست؟!
یادمان باشد
آخری که بلند شد حرف جدیدی داشت، گریه نکرد، بغضی هم در صدایش نبود، اما یک خشم مقدس در چشمانش دیده میشد، خشمی که تا آخرین لحظات عمرش در چشمانش زندگی میکرد.
او یک تنه پشت آقامحسن ایستاد، پشت پیامی که داشت: «مگر ما به تشخیص خودمان جنگیدیم که به تشخیص خودمان ادامه بدهیم؟!
امام گفت بجنگید؛ جنگیدیم!
حالا میگوید نجنگید؛ نمیجنگیم.»
او حاج قاسم بود، فرمانده کرمانی!
جوان مو فر و مصمّمی که درسی برای امروز ما داشت.
برای ما غیرنظامیها، برای ما که اسلحه نداریم، برای ما که اشکمان دم مشکمان است.
آموزشی که حاج قاسم به ما داد؛ امروز به کارمان میآید.
او که به ما قدرت طوفان داد حالا به ما دستور صبر داده است.
بیایید حاج قاسم باشیم و تا آخر عمر یادمان باشد!
اگر قرار است سرباز باشیم باید اعتماد کنیم.
اعتماد کنید.