خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

چهارشنبه، 04 تیر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

بخش اول | جنگ‌نوشت

مهر | فرهنگی و هنری | سه شنبه، 03 تیر 1404 - 22:40
مونا اسکندری، نویسنده کتاب‌های دفاع مقدس است. از او تا به حال کتاب‌های «مادر انقلاب»، «عشق هرگز نمی‌میرد»، «زنی از تبار الوند» و... به چاپ رسیده است.
محمد،فاطمه،برداشت،اسرائيل،شب،آقاجون،شوهرم،ساكت،همسرم،سراغ،آر ...

به گزارش خبرگزاری مهر، آگاه نوشت: او در هشت برداشت «جنگ‌نوشت» نوشته است که سه برداشتش را امروز می‌خوانید:
برداشت اول
همسرم می‌خواست بچه‌ها متوجه حمله اسرائیل و شهادت سرداران نشوند
در مورد فاطمه با او موافق بودم
اما روحیه محمد باید روحیه سلحشوری باشد
از اینکه با پسر مثل دخترها رفتار شود را درست نمی‌دانم
ساعت ۶ صبح بود که محمد پسر سیزده ساله‌ام بلند شد تا آب بخورد
بهش گفتم،
همسرم شروع کرد به غر زدن.
از دستم ناراحت بود.
اما من تاوان کارم را پذیرفته بودم
محمد گوشیم را گرفت و رفت سراغ اخبار
هیجان‌های وطن‌پرستی را باید پا داد
همین وقت‌هاست که عِرق میهن
راهت را از دشمنان جدا می‌کند
حتی حضراتی که آسودگی را به قیمت ذلت می‌پسندند
ما چندساعتی همه‌چیز را از فاطمه پنهان کردیم
فکر می‌کردیم دختری هشت و نه ساله را چه به جنگ.
شب وقتی آسمان را نگاه می‌کردیم و چشم‌های کنجکاومان در جست‌وجوی موشک یا اثرات پدافند بود و در استعاره می‌گفتیم دنبال شهاب سنگیم
فاطمه معادلات ما را بهم زد.
او لبخندی زد و گفت
موشک‌ها منظورتونه
و آنجا بود که فهمیدیم
ما پدر و مادرها
گاهی
فرزندانمان را دست کم می‌گیریم.
برداشت دوم
آن روز همه تعریف‌ها پشت تلفن و حضوری این بود که چطوری متوجه شده‌اند که اسرائیل حمله کرده است.
من هم فاتحانه می‌گفتم که بیدار بودم و لرزش و صدای بلند را شنیده‌ام.
همان‌طور که غذا درست می‌کردم، باید ذهن بچه‌ها را هم آرام می‌کردم.
حس شادیم از اینکه توانستیم اسرائیل را بکوبیم و دل میلیون انسان را شاد کنیم.
تلویزیون و کلیپ‌های حماسیش هم به کمکم می‌آمد.
یاد مهمانی سادات خانم زن عموی همسرم افتادم.
تردید داشتم همچنان برقرار است یا نه!
ساعت از ۹ شب گذشته بود.
نزدیک سی الی چهل نفر زیر چتر شب و ستاره‌ها نشسته بودیم و تخمه می‌شکستیم.
فاطمه با بقیه بچه‌ها در پارک می‌دویدند، گلبرگ‌های خشک گل‌ها را جمع می‌کردند، حشرات را کشف می‌کردند و هر از گاهی سراغ مادرها می‌آمدند تا دلی از عزا در بیاورند.
آقایان تبادل اطلاعات می‌کردند و ما خانم‌ها تخلیه روحی روانی و اشتراک احساسات غم و شادی‌مان.
اما هیچکس از دنبال‌کردن خبرها از کانال‌ها و شبکه‌های مجازی نمی‌گذشت.
حتی احتمالات را هم پیش‌بینی کردیم.
لوبیاپلومان را خوردیم و نخود نخود هرکس رود خانه خود!
فاطمه کمتر نگران است
محمد سوالاتش کمتر شده
آنها متوجه شدند زندگی همیشه در جریان است.
ما مردم این سرزمینیم
با عبور از هزار و یک حادثه
و یاد گرفته‌ایم
کنار هم بودن
با هم بودن
دل‌ها را آرام می‌کند.
برداشت سوم
همه خیره‌شده بودیم به صفحه تلویزیون.
قرار بود اولین موشک‌های ایران به سمت اسرائیل روانه شوند.
پسرهای خواهر شوهرم و محمد با هیجان و صدای بلند پیش‌بینی‌هایشان را می‌کردند.
بالاخره انتظار به پایان رسید و نورهای زرد و قرمز در تاریکی شب خط‌ها را به‌جا گذاشتند.
شروع کردم الله‌اکبر گفتن!
پدر شوهرم که آقاجون صدایش می زنیم، عینکش را روی بی‌نیش زد و همراه ما بیننده تلویزیون شد.
بچه‌ها بالا و پایین می‌پریدند.
دیگر صدا به صدا نمی‌رسید.
پدر شوهرم که هشت‌سال پدافند نیروی هوایی را در کارنامه‌اش دارد، ساکت بود و گاهی هم به نوه‌هایش تذکر می‌داد هیس!
ساکت!
خبری نشده که!
پسرها برای ثانیه‌ای ساکت شدند اما دوباره شور و حماسه آمد سراغ شیطنت پسرانه‌شان.
برای اینکه آرام بگیرند گفتم بروید برایم تسبیح بیاورید و خودتان هم سوره فیل بخوانید.
محمد گفت بلد نیستم!
و سرش را نزدیک گوشم آورد و آهسته گفت: «فکر کنم آقاجون ترسیده!»
بی‌توجه به حرف‌هایش گفتم: «سوره نصر را که بلدی؟
اذاجا نصرالله والفتح!
اصلاً صلوات بفرستید موشک‌ها درست بروند بخورند جایی که باید!»
چندشب بعد از آن، وقتی از مهمانی بر می‌گشتیم محمد گفت: «مامان!
کاش آقاجون را می‌دیدی!
شده بود سیدحسن نصرالله!»
خندیدم و گفتم کهنه سربازها به وقت‌شان صحبت می‌کنند!