خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

یکشنبه، 01 تیر 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

کارت دعوت خاص برای فاطمه سلطان‌ملک

مشرق | یادداشت | یکشنبه، 01 تیر 1404 - 15:00
«همین که مردها اسلحه به دست گرفتند برای دفاع از کشورمان، ما هم توی شهرهای جبهه ماندیم تا دشمن فکر نکند شهرها خالی از سکنه شده است. ما هم جنگیدیم با هر چه که می‌خواست مقاومت مان را بشکند.»
بيمارستان،ماشين،دزفول،توي،لباس،خانم،شهر،انديمشك،سرش،كوچه،شهي ...

به گزارش مشرق، شهر مقاوم اندیمشک که ققنوس‌وار از طولانی‌ترین موشکباران شهری پس از جنگ جهانی دوم سربلند بیرون آمده است مورد تهاجم رژیم صهیونیستی قرار گرفت و تعدادی از شهروندان این شهرستان به شهادت رسیدند.
اندیمشک موزه‌ای از رشادت است و بیمارستان شهید کلانتری آن از مکان‌های تاریخی این شهر است که در طول هشت سال دفاع مقدس، زنان در آن مقاومت را معنا کردند.
«حاجیه خانم فاطمه سلطان ملک» مادر شهیدان «عصمت و علیرضا پورانوری» درباره مقاومت زنان شهر اندیمشک و نقشی که در جنگ تحمیلی عهده دار شدند روایت می‌کند: «زمستان ۱۳۶۰، یک جوان با لباس خاکی رزمنده‌ها آمد دم در خانه‌مان.
من توی کوچه کنار همسایه‌ها گرم حرف زدن بودم و داشتیم.
قرارمدار بساط پخت نان و کلوچه برای رزمنده‌ها را تعیین می‌کردیم.
تا دیدمش، رفتم چند قدم پشت سرش ایستادم و گفتم: «سلام برادر!
بفرمایید.» سرش را انداخت پایین و انگشت اشاره‌اش را به سمت خیابان نشانه رفت و گفت: «من پسر بی‌بی علم‌الهدی (دزفول)؛ هستم.
از سپاه دزفول مزاحمتون می‌شم.
ماشینم سر خیابونه»
مادرش از دوستان قدیمی‌ام بود.
تا اسمش را آورد، شناختمش.
نگاهی به ته کوچه، که به خیابان منتهی می‌شد، انداختم.
متوجه شدم چند نفر خانم عقب تویوتای گِل‌مالی شده نشسته‌اند.
سرش را بلند نمی‌کرد.
با نگاهی که به زمین دوخته بود گفت: «چند نفر از مادران شهدا رو دارم می‌برم بیمارستان شهید کلانتری، برای شستن لباسای خونی رزمنده‌های مجروح و شهید، با تعداد زیادی ملحفۀ بیمارستانی.
به نیرو نیاز داریم.
اگه زحمتی، نیست تشریف بیارید»
چقدر خوشحال شدم!
با خودم گفتم: «تا الآن هر کاری از دستم براومده، برای جبهه‌ها انجام دادم.
حالا با جون و دل می‌رم، لباس هم می‌شورم.» بهش گفتم: «چند لحظه صبر کن، تا آماده بشم.» خانم حسین‌زاده و مادرش، کوکب عزیزی، و دخترهایش، خانم عظیمی و چند نفر دیگر که توی کوچه بودند، با دیدن ماشین و آن جمع خانم‌ها آمدند کنارمان ایستادند و گفتند: «اگه کاری از دستمون برمی‌آد، ما هم می‌آییم.»
بهشان گفتم: «باید بریم برای شست‌وشوی لباس رزمنده‌ها.» آن‌قدر ذوق‌زده شدند، که در عرض چند لحظه آمادۀ رفتن شدیم.
کنار هم، کف ماشین نشستیم.
وقتی رسیدیم به بیمارستان، آقای علم‌الهدی برگۀ عبور را به همراه اسامی‌ای که قبل از سوار شدن به فهرستش اضافه کرده بود، به نگهبانی نشان داد.
اولین بار بود می‌رفتم آنجا.
جلوِ درِ ورودی، اتاقک نگهبانی بود، که ورود و خروج را به بیمارستان کنترل می‌کرد.
به اطراف نگاه کردم.
ماشین‌های آمبولانس در رفت و آمد بودند و از خط مقدم مجروح می‌آوردند.
افرادی که در محوطه بودند اکثراً لباس سپاه به تن داشتند.
چادر هم برپا کرده بودند و توی چادرها هم تخت و لوازم پزشکی بود.
ماشین در محوطۀ باز پشت بیمارستان، کنار یک اتاق سیمانی متوقف شد.
پیاده شدیم و رفتیم داخل.
حسمان این بود که یک کارت دعوت از سمت خدا برایمان فرستاده شده است.
اصلاً منتظر دستور نبودیم.
سرما و گرمای هوا هم برایمان فرقی نداشت.
همین که مردها اسلحه به دست گرفتند برای دفاع از کشورمان، ما هم توی شهرهای جبهه ماندیم تا دشمن فکر نکند شهرها خالی از سکنه شده است.
ما هم جنگیدیم با هر چه که می‌خواست مقاومتمان را بشکند.
آن‌قدر به آن وضعیت عادت کرده بودیم، که اگر ماشین دنبالمان نمی‌آمد، خودمان ماشین کرایه می‌کردیم و چند نفری سمت رخت‌شوی‌خانۀ بیمارستان می‌رفتیم.
آنجا که مشغول بودیم گذشت زمان را حس نمی‌کردیم با هر صدای موشک‌باران که از سمت دزفول می‌آمد بی اختیار می‌دویدیم سمت در خروجی؛ فکر خانواده‌هایمان که در شهر بودند می‌افتاد به جانمان.
هر ماشینی هم که از سمت دزفول می‌آمد خبر می‌گرفتیم: «کجا بمباران شده؟» گاهی نام اقوام و آشنایانمان را می‌شنیدیم که خانه شان مورد اصابت موشک قرار گرفته بود.
خیلی بی تاب می‌شدیم، اما دوباره برمی گشتیم سمت شست و شوی ملحفه‌ها.