خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

سه شنبه، 13 خرداد 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

ماجرای دست خونی و چادر پرستار!

مشرق | یادداشت | یکشنبه، 11 خرداد 1404 - 13:41
پرستار هر کاری کرد نتوانست چادرش را از دست شهید خارج کند. من و سه، چهار نفر دیگر که شاهد این ماجرا بودیم، کمک کردیم تا شهید را با همان برانکاردی که رویش خوابیده بود، به معراج شهدا ببریم.
پرستار،چادر،مجروح،اهواز،عليرضا،خرمشهر،بيمارستان،شهيد،شهدا،رز ...

به گزارش مشرق، «سعید ریاضی‌پور» از رزمندگان دفاع مقدس شهر اصفهان است.
در ۱۳ سالگی، عزم جبهه می‌کند و به هر ترتیبی شده، خودش را به اهواز و خطوط مقدم جبهه‌ در جنوب کشور می‌رساند.
بعدها باز هم چند بار دیگر اعزام می‌شود.
او در طول ماه‌ها حضور در جبهه، حوادث مختلفی را به چشم می‌بیند اما لحظات شهادت رزمنده‌ای که او را نمی‌شناخت، هیچگاه از یادش نمی‌رود.
سعید ریاضی‌پور
ریاضی‌پور اظهار داشت: آخرین ماه‌های جنگ بود.
در آن مقطع عراق دوباره حالت هجومی گرفته بود و پس از سال‌ها فرو رفتن در لاک دفاعی، تک‌های سنگینی اجرا می‌کرد.
در جبهه جنوب قصد داشت دوباره خرمشهر را بگیرد و شرایط را به روزهای اول جنگ برگرداند.
حتی تانک‌هایشان تا جاده اهواز - خرمشهر پیشروی کرده بودند و قصد داشتند خرمشهر را محاصره کنند.
در این شرایط نبرد سختی درگرفت و شهدا و مجروحین بسیاری دادیم.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه می‌دهد: زمان اجرای تک‌های آخر جنگ عراق، مدت نسبتا زیادی بود که از جبهه غرب کشور به جنوب رفته بودم و به عنوان بسیجی، در نیروی دریایی سپاه خدمت می‌کردم.
حضور در خرمشهر باعث شده بود تا با رزمنده‌ای به نام «علیرضا اسیری» آشنا شوم.
خیلی زود چنان رفاقتی بین ما شکل گرفت که انگار دو برادر بودیم.
علیرضا بچه خرمشهر بود و حدود ۳۰ ماه با هم در مناطق مرزی خوزستان خدمت کردیم و خاطرات بسیاری را با هم خلق کردیم.
وی می‌افزاید: روزی که عراق حمله کرد و بخشی از جاده اهواز - خرمشهر را گرفت، علیرضا برای ماموریتی به اهواز رفته بود.
موقع برگشت هواپیماهای دشمن منطقه را بمباران کردند و علیرضا به شدت مجروح شد.
او را برای مداوا به بیمارستان طالقانی اهواز بردند.
ما در کنار اروند موضع داشتیم و به خاطر شرایط وخیم منطقه، نمی‌توانستم آن روز به اهواز بروم و سراغ علیرضا را بگیرم.
صبر کردم تا صبح روز بعد و دیگر دلم طاقت نیاورد.
تصمیم گرفتم هر طور شده خودم را به اهواز برسانم.
راوی کاروان‌های راهیان نور ادامه داد: نهایتا رفتم پیش فرمانده‌مان «محمود نورانی» که به اتفاق برادرانش از رزمندگان و فرماندهان به‌نام خرمشهری هستند.
از حاج محمود خواستم اجازه بدهد به اهواز بروم.
ایشان هم رخصت داد و سریع حرکت کردم.
تا برسم به اهواز و به بیمارستان طالقانی بروم، چند ساعتی طول کشید.
خسته به بیمارستان رسیدم.
به خاطر تک سنگین دشمن، کل بیمارستان پر شده بود از پیکر شهدا و مجروحین.
انگار همه جا را خون برداشته بود.
سراغ علیرضا را گرفتم.
پرستاری اسامی شهدا و مجروحین را گشت و گفت: خدا رحمتش کنه تازه شهید شده!
دیر رسیده بودم.
باید به جای عیادت از او، می‌رفتم به محل نگهداری شهدا که مثل یک معراج کوچک در گوشه همین بیمارستان بود.
رفیقی که ۳۰ ماه خاطره‌انگیز را با هم پشت سرگذاشته بودیم، به شهادت رسیده بود و من حتی نتوانستم در آخرین لحظات کنار او باشم.
ریاضی‌پور می‌گوید: رفتم داخل معراج و علیرضا را دیدم.
آخرین دیدار دو رفیق و دو همرزم بود.
رویش را بوسیدم و کمی با او درددل کردم.
خیلی حالم بد بود.
آن زمان جوانی ۲۰ ساله بودم.
پر از شور و احساس.
باور داشتم دوستی را از دست داده‌ام که کم از برادر نبود.
موقع خداحافظی احساس کردم رمقی در پاهایم نمانده است.
در گوشه راهروی بیمارستان یک جایی را پیدا کردم تا لحظاتی بنشینم.
انگار حس راه رفتن از من سلب شده بود.
روبه‌رویم، آن طرف راهرو، یک مجروح روی برانکارد درازکش خوابیده بود.
جراحات دردناکی داشت.
از قفسه سینه گرفته تا شکمش، کاملا پاره شده بود.
وی ادامه می‌دهد: پرستاری محجبه با چادر آمد و کنار این مجروح نشست.
کمی با مجروح صحبت کرد و بعد سریع دکتر را صدا زد.
پزشک آمد و کنار مجروح نشست و همین‌طور که داشت به وضعیت وخیم رزمنده رسیدگی می‌کرد، دستوراتی به پرستار داد.
بعد از جا بلند شد و قبل از اینکه برود، رو به پرستار کرد و گفت: چادرت را بردار روی این میخ بنداز تا راحت‌تر بتوانی کار کنی.
چادر جلوی دست و پایت را می‌گیرد.
دکتر این حرف را زد و رفت.
پرستار هنوز کنار مجروح نشسته بود.
ناگهان دیدم حالش منقلب شد.
انگار مجروح داشت حرف‌هایی می‌زد.
ناخودآگاه جلو رفتم.
دیدم رزمنده مجروح، گوشه چادر پرستار را محکم گرفته و می‌گوید: «مبادا چادر از سرت برداری!
من به این وضعیت درآمدم که چادر از سر شما نیفتد.
مبادا چادر از سرت برداری ...» مجروح مرتب این جمله را تکرار می‌کرد.
چند بار گفت و در همان حال به شهادت رسید.
در حالی که چادر پرستار هنوز توی مشتش مانده بود.
این رزمنده دفاع مقدس ادامه داد: صحنه خاصی بود.
پرستار هر کاری کرد نتوانست چادرش را از دست شهید خارج کند.
من و سه، چهار نفر دیگر که شاهد این ماجرا بودیم، کمک کردیم تا شهید را با همان برانکاردی که رویش خوابیده بود، به معراج شهدا ببریم در حالی که چادر پرستار همچنان توی مشتش بود.
با این وجود، پرستار هم مجبور شد همراه ما بیاید.
رفتیم و پیکر شهید را پیش پیکر شهید «علیرضا اسیری» گذاشتیم.
وقتی که روی زمین قرار گرفت، چشم‌هایش را بستم.
در همین حین دست شهید خود به خود باز شد و چادر پرستار را رها کرد.
چادری که برایش خون داده بود تا مبادا از سر ناموس‌مان بیفتد ...
گفت‌وگو از علیرضا محمدی