از عشق نافرجام به دختر همسایه تا روزگار تبهکاری
مردی جوان که به سرقت روی آورده و گرفتار مواد مخدر شده است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.

کد خبر: 716162 | ۱۴۰۴/۰۳/۱۰ ۰۸:۵۵:۲۲
مردی جوان که به سرقت روی آورده و گرفتار مواد مخدر شده است، داستان زندگیاش را بازگو کرد.
به گزارش روزنامه خراسان، این مرد داستان زندگیاش را این طور تعریف کرد: در یکی از روستاهای اطراف مشهد به دنیا آمدم و در کنار پدرم به امورکشاورزی مشغول شدم.
اوضاع اقتصادی پدرم به هیچ وجه مناسب نبود؛ به همین خاطر خواهرم زمانی که ۱۴سال بیشتر نداشت، به اجبار خانواده ام تن به ازدواج با مردی میانسال داد که هیچ سنخیتی باهم نداشتند.
این گونه بود که خواهرم بعد از ۵سال زندگی مشترک از شوهر معتادش طلاق گرفت و به خانه پدرم بازگشت چرا که دیگر نمی توانست توهمات و کتک کاری های مردی را تحمل کند که موادمخدر همه چیزش بود.خلاصه من هم در این شرایط و در حالی که وارد هجدهمین بهار زندگی ام شده بودم، به دختر همسایه دل باختم.
«سمیرا» ۳سال کوچکتر از من بود ولی چهره ای شاد داشت و با خنده ها و هیجان هایش به من انرژی می داد.
آن روزها به چیزی جز «سمیرا» نمی اندیشیدم و او همه رویاها و آرزوهایم بود تا این که بالاخره با توافق خانواده ها و با عقد غیررسمی با یکدیگر نامزد شدیم و این گونه روزهای شاد زندگی من شروع شد.
ولی ۲ سال بعد به طور ناگهانی پدر سمیرا از برگزاری مراسم عقدکنان رسمی سر باز زد و مخالفت خودش را با ازدواج رسمی ما اعلام کرد.
او اجازه نداد من و سمیرا پای سفره عقد بنشینیم چرا که مرا با این وضعیت بیکاری و اقتصاد پایین خانواده ام مناسب دخترش نمی دید.
به همین دلیل او دست خانواده اش را گرفت و به شهر دیگری نقل مکان کردند.
با رفتن سمیرا از زندگی ام، ضربه سخت روحی و روانی به من وارد شد و به گوشه گیری روی آوردم.
حالا جوانی ساکت وآرام بودم که فقط در کنار پدرم به مزرعه می رفتم و مشغول کار می شدم.
یک سال بعد از این ماجرا بود که پدرم پیشنهاد داد با «راضیه» ازدواج کنم.
او دختر صاحب زمین هایی بود که پدرم در آن جا کشاورزی می کرد.پدر«راضیه» وضعیت مالی خوبی داشت و تقریبا از افراد ثروتمند روستا محسوب می شد ولی من زیاد راضی به این ازدواج نبودم چرا که «راضیه» ۱۰سال از من بزرگتر بود و نمی توانستیم یکدیگر را درک کنیم.
با وجود این با اصرارهای پدرم پذیرفتم و متقاعد شدم که با «راضیه» ازدواج کنم.
او دختر خوب و بااخلاقی بود و من به این خاطر خوشحال بودم.
طولی نکشید که برای زندگی مشترک به شهر آمدیم و من با سفارش پدر راضیه در یک شرکت خصوصی به عنوان «آبدارچی» مشغول کار شدم.
بعد از یک سال خداوند پسری به ما عنایت کرد که فضای زندگی مشترک ما را تغییر داد.
در این شرایط برادر «راضیه» هم به شهر آمد تا در کنار ما زندگی کند.
این بود که اختلافات ما از همین جا شروع شد چرا که اخلاق و رفتار من و «عباس» به شدت با یکدیگر متفاوت بود و من نمی توانستم رفتارهای کودکانه او را تحمل کنم.
البته پدر و مادر راضیه هم به مشهد می آمدند و مدتی طولانی را در خانه ما مهمان می شدند که این موضوع هم به اختلافات خانوادگی بین من و راضیه دامن می زد؛ چرا که آن ها در این مدت در زندگی ما دخالت می کردند و رفتارهای «راضیه» هم تغییر می کرد .از سوی دیگر من که اهل هیچ دود و دمی نبودم به خاطر همین درگیری های خانوادگی به مصرف سیگار و بعد هم به استعمال مواد مخدر روی آوردم و مدتی بعد از محل کارم اخراج شدم.
حالا دیگر نمی توانستم مخارج زندگی را تامین کنم به همین خاطر راضیه را به همراه پسرم به روستا فرستادم تا مدتی را در کنار خانواده اش روزگار بگذراند.
من هم که آواره کوچه و خیابان ها شده بودم، به سختی مخارج اعتیادم را تامین می کردم.
در همین روزها بود که هنگام پرسه زنی در یکی از خیابان ها چشمم به موتورسیکلتی افتاد که روشن بود.
بلافاصله شیطان فریبم داد و موتورسیکلت را به سرقت بردم.
پلاک آن را کندم و یک پلاک دستنویس روی آن نصب کردم و به مسافرکشی با آن پرداختم تا حداقل هزینه های اعتیادم را تامین کنم.
چند روز بعد با موتورسیکلت به روستا رفتم تا همسر و فرزندم را ببینم ولی بازهم درگیری بین من و خانواده «راضیه» شروع شد.
پدرش مدعی بود باید تکلیف دخترش را روشن کنم!
من هم گفتم با موتورسیکلت کار می کنم و زمانی که توانستم خانه ای را اجاره کنم به سراغ همسرم می آیم!
این گونه بود که دوباره به مشهد بازگشتم و به مسافرکشی با موتورسیکلت سرقتی ادامه دادم ولی چند روز بعد ناگهان گشت موتوری کلانتری شهید نواب صفوی در کنارم توقف کرد و ماموران با مشاهده پلاک موتورسیکلت ، مرا به کلانتری انتقال دادند.
این جا هم مجبور شدم به ماجرای سرقت موتورسیکلت اعتراف کنم اما ای کاش ...
درحالی که جوان ۳۰ ساله مدعی بود دیگر آبرویش رفته و همسرش طلاق می گیرد، رصدهای اطلاعاتی ماموران انتظامی با دستور ویژه سرهنگ علی ابراهیمیان(رئیس کلانتری نواب صفوی) برای ریشه یابی سرقت های احتمالی دیگر این جوان آغاز شد.
براساس ماجرای واقعی در زیر پوست شهر