پیادهروی ۲۰ کیلومتری با کتانی چینی
یک گلوله به پهلوی چپم خورده و قمقمهام را هم سوراخ کرده بود. آب قمقمه بدنم را خیس کرده بود و من فکر میکردم خون زیادی از بدنم خارج میشود. چشمهایم را بسته بودم و گمان میکردم در آستانه شهادت هستم.

به گزارش مشرق، «سید محسن خوشدل» از جانبازان و رزمندگان هشت سال دفاع مقدس که در واحد موشکی ضد زره به فعالیت میپرداخته، در بخشی از کتاب خاطرات خود به نام پروازهای بیبازگشت، به بیان خاطرات خود از عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر اشاره کرده که به مناسبت ایام اجرای این عملیات غرورآفرین منتشر میشود.
«در گردان انصار (لشکر ۲۷ محمد رسولالله صل الله علیه و آله)، مرا بهعنوان آرپیجی زن انتخاب نکردند.
شاید قد و قواره کوچکیام این توفیق را از من گرفت.
یک اسلحه کلاشینکف تحویلم دادند و در یکی از دستهها بهعنوان تکتیرانداز سازماندهی شدم.
روزها را در دوکوهه، به آموزش نظامی و آمادگی جسمی میگذراندیم.
پوتینهایم پوسیده و غیرقابل استفادهشده بود.
به واحد تدارکات گردان مراجعه کردم.
پوتین بهاندازه پای من نداشتند.
شماره پای من ۳۹ و نسبتاً کوچک بود.
مسئول تدارکات گفت که برای پای تو کتانی داریم، اگر میپوشی، تقدیم کنم.
یک جفت کتانی چینی برایم آورد.
اوایل اردیبهشت ۱۳۶۱ ما را برای شرکت در عملیات بعدی (بیتالمقدس)، راهی دارخوین کردند.
در شرق رودخانه کارون اردو زدیم و در انتظار آغاز عملیات ماندیم.
کمکم پی بردیم که برای حمله به خطوط مقدم دشمن، بایستی از عرض کارون بگذریم و فاصله بیست کیلومتری تا جاده اهواز خرمشهر را پیاده برویم و در آنجا پدافند کنیم.
من هم مانند باقی رزمندگان، از آمادگی نسبی برای شرکت در عملیات برخوردار بودم؛ اما فکر اینکه باید بیست کیلومتر راه را با کتانی تنگ چینی طی کنم، آزارم میداد.
غروب روز نهم اردیبهشت، آماده عبور از کارون بودیم.
فرمانده گروهان ما اعلام کرد که با تاریک شدن هوا، نماز مغرب و عشاء را میخوانیم و حرکت میکنیم و تأکید کرد که کسی حق ندارد هنگام خواندن نماز، پوتینهایش را در بیاورد.
اولین بار بود که با چنین موقعیتی روبهرو میشدم.
پیش فرمانده رفتم و گفتم: «آخه نماز با کفش؟» گفت: بحث نکن و کارت رو انجام بده.
من هم بهناچار برای اولین بار با کتانی نماز خواندم.
بلافاصله بعد از خواندن نماز به ساحل کارون رفتیم.
گروهگروه، سوار قایقها شدیم و به آنطرف رودخانه رفتیم از قایقها پیاده شدیم و آماده پیادهروی بیست کیلومتری.
یکی از فرماندهان در آنجا برایمان صحبت کرد؛ اما بهجای آنکه از برنامه گردان و کاری که درصدد انجام آن هستیم بگوید، بیشتر به تهییج بچهها و دادن روحیه به آنها پرداخت.
خیلی نگذشته بود که راهپیمایی ما آغاز شد و ستون گردان انصار در دل تاریکی و در جهت غرب به سمت جاده آسفالت اهواز- خرمشهر، به حرکت درآمد.
نیمههای شب بود و ما همچنان پیش میرفتیم.
به ما گفته بودند که سنگرهای اصلی دشمن روی جاده است، اما امکان دارد در طول مسیر با سنگرهای کمین عراقیها روبهرو شویم.
بیست کیلومتر راه کمی نبود.
کمکم بعضی از بچهها حین راه رفتن چرت میزدند؛ همین مسئله باعث میشد که گاه ستون نیروها قطع شود.
در واقع افرادی که در حال چرت زدن بودند، راه را اشتباه میرفتند و در آن ظلمات نفر جلویی را گم میکردند.
چنین وقتهایی فرماندهان، ستون را متوقف میکردند و پس از برطرف کردن مشکل، مسیر را ادامه میدادند.
به جاده که نزدیک شدیم صدای درگیری شدید و صفیر خمپارههای ریز و درشت به گوشمان میرسید.
قبل از ما، گردانهای دیگر با دشمن درگیر شده و آنها را از جاده اهواز- خرمشهر به عقب رانده بودند.
به جاده که رسیدیم، اول از همه نشستم و بند کتانیهایم را باز کردم تا دلیل سوزش پاهایم را بدانم.
پیادهروی طولانی باعث شده بود که پاهایم تاول بزنند؛ به حدی که خونابه کف کفشهایم را پرکرده بود.
کمی تمیزشان کردم و دوباره آنها را پوشیدم.
وقت نماز صبح بود، نماز را کنار جاده خواندم.
آنجا پشت خاکریز بلند کنار جاده مشغول استراحت و تجدیدقوا شدیم.
هنوز هوا کاملاً روشن نشده بود که پاتکهای دشمن برای بازپسگیری جاده شروع شد.
گلولههای خمپاره و شلیکهای مستقیم تانک امانمان را بریده بودند.
بهجز آنها، رگبار کالیبرهای مختلف از اطراف اذیتمان میکرد.
تا آن زمان در چنان هنگامهای قرار نگرفته بودم.
بهدرستی نمیدانستم که دشمن در کجاست و ما باید به کدام سمت شلیک کنیم.
روبهرویمان دشمن بود؛ اما همه گلولهها از روبهرو نمیآمدند.
خاکریز کنار جاده، ارتفاع بلندی داشت و شبیه یک دژ بود.
تیرتراش دشمن، لبه خاکریز را ناامن کرده بود.
مجروح شدن و انتقال به عقب
چهار دستوپا از خاکریز بالا رفتیم؛ چند تیر شلیک کردیم و پایین آمدیم.
با فاصله کمی از ما، یک آرپیجی زن روی خاکریز قرار گرفت و موشکش را به سمت تانکهای دشمن، شلیک کرد.
بهسرعت پایین آمد، موشک دوم را روی قبضه سوار کرد و خودش را به بالای خاکریز رساند؛ اما قبل از چکاندن ماشه، گلولهای به او اصابت کرد و از بالای خاکریز غلتید و به زیر آمد.
خشاب تفنگم را عوض کردم و از خاکریز بالا رفتم.
هنوز چند تیر شلیک نکرده بودم که ناگهان در ناحیه پهلو احساس سوزش شدیدی کردم.
تعادلم از دست رفت و از بالای خاکریز به پایین افتادم.
یک گلوله به پهلوی چپم خورده و قمقمهام را هم سوراخ کرده بود.
آب قمقمه بدنم را خیس کرده بود و من فکر میکردم خون زیادی از بدنم خارج میشود.
چشمهایم را بسته بودم و گمان میکردم در آستانه شهادت هستم.
شنیده بودم که هنگام شهادت، ائمه و ملائک بر بالین شهید، حاضرشده و او را تا بهشت مشایعت میکنند.
انتظار من البته فایدهای نداشت و اتفاقی نیفتاد.
متوجه شدم که عدهای سراغم آمدهاند و مشغول بستن زخمم هستند.
جراحتم عمق چندانی نداشت و گلوله قسمت نرمی پهلویم را شکافته بود.
کار امدادگرها که تمام شد، تنهایم گذاشتند تا آمبولانس بیاید و به عقب منتقلم کند.
خط تقریباً آرام شده و دشمن از مواضعش عقب نشسته بود.
نمیدانم چرا، ولی در همان حال چفیه را روی سر انداختم و خوابم برد و عجب خواب شیرینی.
شاید علت اصلیاش، خستگی ناشی از بیست کیلومتر راهپیمایی باآنهمه تجهیزات بود.
در بیمارستان صحرایی، رسیدگیهای اورژانسی انجام گرفت و مرا به اهواز فرستادند.
ازآنجاکه مجروحان پرشمار بودند، بسیاری از آنها را به شهرهای دور و نزدیک منتقل میکردند.
پس از معاینات ابتدایی، مرا هم به فرودگاه بردند و به اصفهان فرستادند.
به مدت بیست روز در بیمارستان شریعتی اصفهان بستری بودم.
در این مدت، خانواده و دوستان و آشنایان را از وضعیتم مطلع نکردم.
دوست نداشتم که بیجهت نگران شوند و به اصفهان بیایند.
روز اول خرداد بود که از بیمارستان مرخص شدم.
از طرف واحد تعاون بسیج، یک دست لباس و مبلغی پول به من دادند.
برایم بلیت گرفتند و من با اتوبوس راهی تهران شدم و در تهران، مستقیم به خانه رفتم.
من روز ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱، مصادف با اولین روز عملیات بیتالمقدس، مجروح شدم؛ اما خبر آزادسازی خرمشهر را در تهران و در روز سوم خرداد شنیدم.
همان روز به بهشتزهرا(س) و سر مزار حسین فراهانی رفتم.
او از دوستان هنرستان و از بچههای مکتب الصادق(ع) بود.
حسین در عملیات فتح المبین به شهادت رسیده بود و من نمیدانستم.
یک روز عکسش را روی دیوار دیدم و شوکه شدم.
در بهشتزهرا(س)، یک دل سیر اشک ریختم و با حسین عهد کردم که تا آخر، در جبهه میمانم و نمیگذارم که خونش پایمال شود.»