احوال حج_19 / دلشوره نوشتن از حمزه هنگام شهادت حاج قاسم
در حال ویرایش «خال سیاه عربی» هستم؛ دقیقاً رسیدم به قسمت زیارت شهدای احد و حضرت حمزه؛ این قسمت را که خواستم ویرایش کنم انگار دکمه های کیبورد بتنی شده بود. دست و دلم به نوشتن نمی رفت. خدایا چه مرگمه، چی شده؟ تو تراس نفسی کشیدم و دلشوره دلشوره دلشوره.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حامد عسگری نویسنده کتاب «خال سیاه عربی» در ادامه روایت سفر حج و نگارش کتابش میگوید:
کتاب «خال سیاه عربی» الان به چاپ چهاردهم رسیده چون تقریباً تام اتفاقات تاریخ اسلام را در کتاب آوردم، یکه وقتهایی به اقتضا مثلاً ازدواج حضرت رسول و حضرت خدیجه، غدیر، امام رضا و ...
بعضی پیجها یه تکه از این را نریشن، پادکست یا ویدئوگرافی میکنند یا در معمولیترین حالت ممکن عکس میگیرند و استوری میکنند ومن را هم تگ میکنند.
متن را میخوانم بعد میگویم چه متن شیرین و خوبی؟
مال کی هست؟
یهو ثانیه آخرِ ویدیو مینویسه خال سیاه عربی، حامد عسکری.
میگویم کی نوشتم؟
این تصویر را من ساختم؟
چرا یادم نیست؟
کل «خال سیاه عربی» را در گوشی و روی پلههای اضطراری هتل ویولت نوشتم.
آمدم تهران حسین شاهمرادی زنگ زد و گفت بیا این متن را کتاب کنیم.
آنموقع دفتر نداشتم و حسین به من گفت بیا تو اتاق من کتاب را ویرایش کن.
همین الان در پیج من روی هایلایت «حاجی خودتی» استوریهایم را که ببینید، زیارت حضرت حمزه علیهالسلام را در زمان حیات حاج قاسم سلیمانی به ایشان تقدیم کردم ونوشتم جناب آقای حاج قاسم سلیمانی زیارت این سردار رشید سپاه حضرت محمد رسولالله پیشکش آستان و وجود نازنین شما.
کات؛ اومدم تهران و در حال ویرایش «خال سیاه عربی» هستم؛ دقیقاً رسیدم به همین قسمت احد و زیارت شهدای احد و حضرت حمزه؛ این قسمت را که خواستم ویرایش کنم انگار دکمههای کیبورد بتنی شده بود.
دست و دلم به نوشتن نمیرفت ساعت 2.5 صبح شده، خدایا من چه مرگمه، چی شده؟
چای خوردم و در راهروهای امیرکبیر قدمی زدم، تو تراس نفسی کشیدم و دلشوره دلشوره دلشوره دلشوره.
دیدم نه فایده نداره، دست دلم به کار نمیرود و هی دارم غرق میشوم.
خانوادهم منزل مادرهمسرم بودند، گوشی را گذاشتم در جوراب و قدمزنان راهی منزل حوالی میدان فردوسی شدم.
رسیدم خانه انقدر یخ کرده بودم، وضو گرفتم و رفتم زیر پتو و سشوار را روشن کردم که هوای گرم زیر پتو جمع شود و گرمم کند.
نمازم خواندم و خوابیدم، آن موقع شورای سردبیری جام جم بودم و جمعهها باید میرفتیم سر کار.
حدود ساعت 8 بیدار شدم دیدم خانمم پیامک زده حامد، حاج قاسم...
سه تا اشک؛ رفتم گروه شورای سردبیری دیدم «عبدالله گلباف» نوشته بچهها حاج قاسم ...
دیدم مهدی عرفاتی نوشته مشکی بپوشید پاشید بیاید تحریریه ببینیم چه خاکی باید به سرمان کنیم.
یک خونهایی انقدر غیور هستند و انقدر زور و عطر دارند که وقتی میریزد روی آسفالت حتی اگر آسفالت بلوار ورودی فرودگاه بغداد باشد...
.
انتهای پیام/