فلسفه به من افاضه شد
متوجه شدم فلسفه را بلدم. نمیدانم چه اتفاقی افتاد. خدا چه لطفی کرد ولی دیدم که فلسفه را بلدم. کسی علوم غریبه کار میکرد و میگفت: بعد از بیست سال که علوم غریبه خواندم، علم درونم ریخت...

به گزارش مشرق ، استاد محمدحسین حشمتپور از سرآمدان حکمت و فلسفه در ایران معاصر و عضو هیئت علمی گروه فلسفه اسلامی دانشگاه قم، ۱۹ اردیبهشت ماه پس از تحمل یک دوره بیماری دار فانی را وداع گفت.
او در فقه و اصول از آیتالله وحیدخراسانی بهره برد و فلسفه و عرفان را نزد آیتالله جوادی و علامه حسنزاده آملی آموخت و بیش از ۵۰ سال طلبه و مدرس این علوم بود.
دروس متنخوانی حکمت الاشراق، شرح طبیعیات شفا و شرح شواهد الربوبیه ایشان از بهترین نمونههای دروس حکمی است.
شیوه تدریس استاد حشمتپور بر متون ارزشمندی چون؛ کتاب «المله فارابی» و «الذریعه الی مکارم الشریعه» اثر راغب اصفهانی استوار است.
این روزها در فضای مجازی و همچنین فضای حقیقی در کلام و نوشتار اهالی اندیشه از او بسیار خواندهایم و همچنین شنیدهایم.
بزرگان حوزه و دانشگاه در رثای فقدان او نوشتهاند و باز هم خواهند نوشت.
پرهیز از گفتوگوی رسانهای و در معنای مبسوط کلمه، دیده شدن و شهرت از اصول اخلاقی او بود و در حفظ این مسلک پایمردانه پیش رفت.
با این همه، به فضل خدا و لطف حضرت حشمتپور و واسطهای اهل خیر خرد، ایکنا همزمان با اول آذرماه ۱۴۰۲ و روز حکمت و فلسفه با او به گفتوگوی مفصلی نشست.
این گفتوگو که شاید اولین و تنها گفتوگوی رسانهای این استاد معظم با یک رسانه بود، محل بحث و نظر میان اهالی حوزه از سویی و دانشگاه از دیگر سو شد.
بحثها درباره تمایل و تنفر استاد حشمتپور نسبت به فلسفه پیش از فهمیده شدن درست، محل سخن و سخنرانی شد و بسیاری عبور استاد از فلسفه را اتفاقی بزرگ در زندگی یک فیلسوف خواندن و در این باره گفتند و گفتند و گفتند...
استاد حشمتپور پس از دریافت نظرات خوانندگان و اهل بحث با شرافتی خاص یک معلم اخلاق و متانتی که مخصوص او بود و کمتر دیده و شنیدهایم، در پیامی روشن و صریح و با احترام وافر برای مخاطبان این گفتوگو نوشت:
حالا که چند روز از رحلت حکیم حشمتپور رفته است و به نوعی فضای پیامهای تسلیت او نیز به سوی فضای شناخت بیشتر از این انسان نیکنام میرود، مشروح گفتوگوی دو ساعته ایکنا با این استاد فرزانه را با هم میخوانیم؛ استاد در این گفتوگو به نوعی سیر زندگانی پر برکت و عمر شریفی را که پی تحصیل و تدریس سپری شده است، برای ما بازگو کردند.
از عرفان، فلسفه، قرآن، فقه، اصول و ....
و همچنین تربیت معنوی در خانواده و همت اساتید و...
نکاتی خواندنی مطرح کردند.
روحش شاد و راهش جاودان باد.
* مفهوم فلسفه پیش از این حالات در ایام جوانی که نشاط علمی بیشتری داشتید برای شما یادآور چه بود؟
چه مفهومی را در ذهن شما تداعی میکرد؟
دروس حوزه را در مشهد خواندهام و فلسفه هم جایگاهی در مشهد نداشت.
در آن سالها من از بقیه در ضدیّت با فلسفه متصعبتر بودم و هیچگاه فکر نمیکردم که در آینده چنین رابطهای با فلسفه پیدا کنم.
خدا مقدر کرد که به این رشته بیایم.
در ابتدا فلسفه را بدون علاقه درس میدادم.
نفرتی نداشتم ولی علاقهای هم نداشتم.
الان علاقهای در دلم ایجاد نشده که هیچ، نفرت به وجود آمده است.
نمیتوانم بگویم نسبت به فلسفه چه حسی داشتم.
هیچ کتابی را با تصمیم نخواندهام.
اگر کتابی را به دست میگرفتم، باید تمامش میکردم.
اگر از من میپرسیدند غرض تو از خواندن این کتاب چیست؟
میگفتم: نمیدانم!
اگر الان هم بپرسند، میگویم نمیدانم.
هیچ وقت با انگیزه یعنی به قصد خاصی درس نخواندهام، الحمدلله، همیشه خدا به من کمک کرده است.
اما درباره سؤال شما که چه رابطهای با فلسفه داشتهام، باید بگویم نمیدانم!
فقط بدبین نبودم اما اکنون بدبین شدهام.
نمیخواهم بگویم مطالب فلسفه باطل است.
بسیاری از مطالب آن را حق میدانم.
اما دلم نمیخواهد وقتم را صرف فلسفه کنم.
* این مسئله برای دوران تحصیل قابل قبول است.
ممکن است کسی درسی را بدون علاقه یا انگیزه بخواند ولی برای تدریس چطور؟
شما سالها تدریس کردید و مشعلدار فلسفه ابنسینا بودید.
چنین کاری بدون انگیزه ممکن است؟
ممکن نیست.
ابتدا الهیات شفا را تدریس کردم اما بعد از مدتی از طرف طلبههایی که طب قدیم میخوانند متوجه شدم آنها به طبیعیات ابنسینا نیاز دارند.
چون طبیعیات در طب دخالت دارد.
به من گفتند: که طبیعیات شفا را تدریس کنید.
اما چون آن را درس نگرفته بودم موافقت نکردم.
اطمینان نداشتم بتوانم تدریس کنم.
طلبهها گفتند: ما وارد شدیم ولی نتوانستیم نتیجه بگیریم؛ شما وارد شوید.
بعد از اینکه بارها رفتند، آمدند و درخواست کردند؛ از سر رودربایستی پذیرفتم.
مطالعه را که آغاز کردم متوجه شدم، متن قابل فهم است.
حدود ۱۰ سال طبیعیات شفا را تدریس کردم.
انتظار نداشتم که بتوانم بسیاری از قسمتها را تدریس کنم ولی وقتی به آنها رسیدم، متوجه مفهوم شدم و درس گفتم.
برای فهم بعضی قسمتها مثل حیوان و تشریح بدن، شرح قانون ابنسینا را میخواندم.
مطالبی هم که در شرح قانون نبود، با درخواست از خدا بالاخره حل شدند.
برای خودم بسیار عجیب بود که چطور حل میشود.
حتی بعضی موارد بودند که نمیتوانستم عربی آن را از رو بخوانم.
ولی خدا نه تنها خواندن آن را بلکه معنی را هم به من تفهیم کرد.
وقتی طبیعیات تمام شد، گفتم الان فقط منطق مانده و ریاضیات.
اگر این دو را هم بخوانیم دایرهالمعارف حوزه را خواندهایم.
اگر این مجموعه خوانده شود، بسیاری از مسائل حل میشوند.
به همین جهت وارد منطق شدم و تمام ۹ فن آن را درس گفتم.
الان فقط فن چهارم که فن قیاس است، باقی مانده است.
از فن خطابه هم ۳۰ صفحه باقی مانده است که انشالله حداکثر ظرف ۳۰ تا ۴۰ روز آینده تمام است.
از ریاضیات هم قسمت حساب را خواندهام.
هندسه و هیئت را چون از کتاب خواجه نصیرالدین طوسی میخواندم و او قویتر از ابنسینا نوشته است، به خواجه اکتفا کردم.
از ریاضیات موسیقی ماند.
هم خودم تصمیم داشتم که آن را بگویم و هم پیغامهای زیادی رسید که آن را بگویید.
چند ماه پیش مدتی در مشهد بودم.
مشهدیها از گفتن موسیقی منصرفم کردند.
گفتند: این بخش را تدریس نکن.
نهایتاً گفتم: استخاره میکنم؛ اگر خوب آمد موسیقی را هم میگویم.
الان از شفا فقط دو بخش موسیقی و قیاس مانده است.
تصمیم دارم قیاس را تدریس کنم ولی برای موسیقی باید استخاره کنم.
اگر این دو را بگویم کل شفا را گفتهام.
هیچکس کل شفا را درس نداده است.
آقای حسنزاده میتوانستند درس بدهند ولی درس ندادند.
بقیه هم که ظاهراً یا نمیتوانند یا نمیخواهند بگویند.
اگر خداوند کمک کند و بیحالی من نسبت به خواندن قیاس تمام شود کل شفا را درس گفتهام.
اشارات در حوزه تدریس میشود ولی شفا چیز دیگری است.
استقبال حوزه بسیار کم است؛ بعضیها میآیند سر کلاس مینشینند و تمام وقتی که مشغول تدریس هستم آنها خوابند.
البته بعضی هم گوش میدهند، بعضی مینویسند.
اما استقبال اصلاً قابل توجه نیست.
به خصوص بعد از کرونا که طلبهها حوزه را رها کردند و رفتند دنبال کار.
وقتی کرونا تمام شد دیگر برنگشتند.
در مدرسه خان که ما تدریس میکنیم، قبلاً پر از طلبه بود.
الان بسیاری از حجرهها خالی است.
بعضی اساتید میگویند: فقط یک شاگرد داریم.
اوضاع طلبگی بعد از کرونا خیلی خراب شد.
استقبال از کلاس ما هم بسیار کم است.
* حتماً شوقی لازم بوده که به شفا مراجعه کنید.
آن شوق از کجا آمد؟
از درخواست طلبههایی که میخواستند شفای ابوعلی سینا را بخوانند.
* آن که شوق بیرونی است.
این کار شوق درون میخواهد.
یقین داشتم کسی این کتاب را در حوزه نمیخواند.
در حوزه مرسوم بود که الهیات شفا را بخوانند.
از طبیعیات هم قسمت مربوط به نفس و از منطق هم، برهان را میخوانند.
بقیه کتاب را نمیخوانند.
یقین داشتم که باقی را نمیخوانند الان هم به باور پیشین خود باقی هستم.
از این حیث که لازم بود این کتاب یکبار به طور کامل تدریس شود، علاقهمند شدم که آن را بخوانم؛ اما نه علاقهای که فوقالعاده جذبم کند؛ در همین حد که به من انگیزه داد خواندن این کتاب را شروع کنم.
* میتوان گفت احساس تکلیف کردید که یک خلأ را پر کنید؟
به نظرم تکلیف نبود.
ولی احساس میکردم که خواندنش مفید است.
تا قبل از اینکه وارد تدریس شفا شوم، هیچوقت تصور نمیکردم که طلبهها اینقدر به این کتاب بیتوجه هستند.
* حالا که بنا دارید حدیث و تفسیر را جایگزین کنید چرا متون عرفانی را تدریس نمیکنید؟
قبلاً تدریس مختصری داشتم که ضبط نشده است اما آن را ادامه ندادم.
وحشت داشتم که مبادا مطلبی باقی بماند و من بیانش نکنم؛ یا نتوانم بیان کنم.
از چند نفر که ارتباطی با هم نداشتند خواستم که استخاره کنند.
جواب استخارهها فوقالعاده بود.
نشان میداد که خواندن عرفان نه تنها جایز است بلکه واجب است.
با این حال وقتی از من خواستند که تدریس کنم، قبول نکردم.
به کسانی که درخواست تدریس داشتند گفتم باید تصریح کامل از جانب خدا داشته باشد.
طلبههایی که بسیار علاقهمند بودند، درس عرفان را جای دیگری شروع کردند.
بعد از مدتی شروع کردم به خواندن ایقاظ النائمین که کتاب عرفانی ملاصدرا است.
در عرفان نظریاتی داشتم که بعد از خواندن این کتاب فهمیدم صدرا بر همین نظریات اصرار شدید دارد؛ خلاف آن را هم کفر فضیح میداند.
صدرا بعد از اینکه حرفش را میزند، میگوید: تمام عرفا این حرف را زدهاند.
نمونههایش را هم میآورد.
بعد از تمام شدن ایقاظ النائمین، به سراغ قبسات رفتم.
میخواستم از عرفان بیرون بیایم ولی طلبهها به سمت آن سوقم دادند.
عرفان را شروع کردم ولی تابستان که به مشهد رفتم و آمدم، دیگر حال عرفان گفتن نداشتم.
این ترم کلاسهای دانشگاه را هم تعطیل کردم.
گفتند: برای تو کلاس گذاشتهایم.
گفتم: بدهید به کس دیگری.
این ترم تمام درسها را تعطیل کردم از جمله عرفان.
عرفان موقتاً تعطیل شده شاید هم تا آخر تعطیل باشد؛ نمیدانم.
* نظراتی که در عرفان داشتید بدون مطالعات قبلی بودند؟
گفتم که من مخالف فلسفه بودم.
وقتی به قم آمدم تصمیم گرفتم یک سال فلسفه بخوانم تا بدانم فلسفه چیست که اینقدر با آن مخالفت میشود.
یکی دو سال حوالی سال ۶۰ در درس آقای جوادی آملی و آقای حسنزاده آملی شرکت کردم.
وقتی خواندم، متعجب شدم.
* علاقهمند شدید؟
متوجه شدم فلسفه را بلدم.
نمیدانم چه اتفاقی افتاد.
خدا چه لطفی کرد ولی دیدم که فلسفه را بلدم.
کسی علوم غریبه کار میکرد و میگفت: بعد از بیست سال که علوم غریبه خواندم، علم درونم ریخت.
من نمیگویم ریزش، میگویم به من افاضه شد.
فلسفه را کامل بلدم.
هر کجا هم که تدریس میکنم، درسم پذیرفته میشود.
اما امسال که به مشهد رفتم با اینکه جای بسیار مناسبی در نزدیکی حرم سکونت داشتم، حال ضعف پیدا کردم و این روزها به زحمت راه میروم.
الان ۷۲ سال دارم.
این سن، سن پیری خیلی شدید نیست.
ولی وقتی خود را با پیرهای ۹۰ ساله مقایسه میکنم، از آنها پایینترم.
چه شد که خداوند یکباره این نخ را کشید نمیدانم ولی تمام بدنم فرو ریخت.
* قبل از آنکه به فلسفه روی بیاورید حدوداً ۳۰ ساله بودید.
قبل از آن روی فقه و اصول متمرکز بودید، بعد که وارد فلسفه شدید، دیگر فقه و اصول را ادامه ندادید؟
۲۸ ساله بودم که از مشهد به قم آمدم.
تصمیم داشتم فقه و اصول را یک سال کنار بگذارم تا فلسفه بخوانم.
ولی انگار خداوند میخواست که دیگر سراغ فقه و اصول نروم.
تدریس فقه و اصول را شروع کردم ولی طلبهها از درسم استقبال نکردند.
فقط کتاب «زهده البیان» را که «فقه قرآن» بود تا آخر درس گفتم.
«نهایة الدرایه» را تا بحث مشتق گفتم ولی طلبهها ادامه ندادند و تعطیل کردند.
الان هم اگر موقعیتش پیش بیاید آن درس را دوباره شروع میکنم.
بیش از شوق تدریس نهایة الدرایه، شوق به گفتن حاشیه شیخ محمدحسین اصفهانی بر مکاسب دارم، ولی آن را هنوز شروع نکردم.
* در این سالها مطالعات فقهی شما ادامه داشته است؟
نه چندان.
* ولی در عین حال اگر مراجعه کنید حاضرالذهن هستید؟
بعضی مباحث را.
* به مباحث فقهی در یک فرع یا باب تامل میکنید؟
بله پیش میآید.
الان هم اگر جایی ببینم بحث فقهی هست در آن جلسه شرکت میکنم.
حتی وقتی به نماز جماعت میرفتم، امام جماعت بعد از نماز از توضیح المسائل مسئله میگفت.
با اینکه مسئله را بلد بودم ولی مینشستم و گوش میکردم.
* به نظرم بیشتر دوست داشتید این رشتهای که به هر حال تحصیل با آن شروع شده بود قطع نشود.
الان حس میکنم رها کردن فقه، کار اشتباهی بوده است.
اگر الان کسی از من فلسفه بخواهد به او میگویم برو فقه بخوان.
* دأب مرحوم رفیعی قزوینی هم اینطور بود.
ایشان به متون صدرایی بسیار مسلط بودند.
طلاب فاضل تابستان میرفتند قزوین تا پیش ایشان فلسفه بخوانند.
قبل از درس شرط میکردند که یک درس فقه پیش من بخوانید تا قبول کنم به شما فلسفه بگویم.
شما نیز شاید اگر از این شرطها میگذاشتید نتیجه میگرفتید.
شاید.
* نسبت به متون عرفانی هم همین حس را داشتید یعنی وقتی که مراجعه کردید دیدید که وارد هستید؟
نظریاتی در عرفان داشتم که میدیدم با رأی همه مخالف است.
گاه بحثهایی پیش میآمد و دانشجویان بدون اینکه خبر داشته باشم میرفتند پیش اساتید عرفان برای بحث.
بعد پیش من میآمدند و حرفهای آنها را به من میگفتند.
میدیدم که حرفها قوی است ولی قبول نمیکردم.
یکبار که زیاد بحث کردیم یکی از دانشجویان گفت: آقایان میگویند حرفهای ما طبق حرف عرفاست و حرفهای فلانی که مخالف حرفهای ماست طبق شریعت است.
گفتم: به آقایان بگو خیلی حرف بدی زدید.
شما بین عرفا و شریعت فاصله انداختید.
نباید اینطور حرف میزدید.
آنجا بود که بحث قطع شد.
حتی در درسهای فلسفی و منطقی هم گریزی به سمت عرفان داشتم.
به یکی از علما که مخالف عرفان بود و عرفا را کافر میدانست، «وحدت وجود» را توضیح دادم.
بعد از توضیحات من گفتند: حرفهای درستی میزنی ولی عرفا اینها را نگفتند.
اگر اینها را بگویند حکم به کفر آنها نمیکنیم.
مطالبی که درباره عرفان میگفتم، جایی نشنیده بودم.
از استادی درس نگرفته بودم.
ولی در ذهنم آمده بود.
یک روز رادیو مطلبی از آقای مطهری پخش میکرد.
کسی میخواست رادیو را خاموش کند؛ به او گفتم این کار را نکن، این حرفها، حرفهایی است که من به دنبال آنها هستم.
تمام حرفهایی که من میزنم، ایشان هم میزدند با اینکه استادی به من درس نداده بود.
اساتید من آقای جوادی آملی و آقای حسنزاده آملی بودند ولی این حرف را به من نیاموخته بودند؛ با این حال آن مطالب را در ذهن داشتم.
یعنی همانطور که به قول خودم مطالبی در فلسفه به من افاضه شد، در عرفان هم افاضه شد.
* یک بحث لفظی قدیمی داریم درباره تفاوت فلسفه و حکمت.
حکمت کلمهای قرآنی است اما فلسفه واژهای یونانی است.
غالباً این دو را مترادف به کار میبرند.
شما بین این دو چه فرقی میبینید.
حکمت از نظر شما چیست؟
فلسفه چیست؟
و فرق آنها چه هست؟
پیش خود فکر میکنم «حکمت» قسمت الهی فلسفه است، به خصوص الهیات اخص.
ولی فلسفه جامع علوم است که طبیعیات و منطق را هم شامل میشود.
فلاسفه گفتهاند که فلسفه ما عام است.
بعدها به مرور از هم جدا شدند.
به عنوان مثال، طبیعیات داخل فلسفه بود الان هم هست اما طلبهها بیشتر به سمت الهیات میروند.
* نسبتی بین این حکمت و آن حکمتی که قرآن میگوید میتوان برقرار کرد؟
یا حکمت قرآنی چیز دیگری است؟
به اعتقاد ما که طرفدار فلسفه الهی هستیم حکمت همان الهیات است.
اما چنین میتوان گفت که حکمت افاضه الهی است؛ نه این حکمتی که ما میخوانیم بلکه حکمتی که خدا به ما یاد میدهد.
اصلاً اعتقاد ندارم به اینکه من درس خوانده باشم چون هر چیزی خواندم همین کتابها بوده.
آن چیزی که خدا به من داد فکر میکنم چیزهای دیگری است.
* میتوانیم بگوییم حکمتی وجود دارد که با آن حکمت میآموزیم؟
سه قسم علم داریم.
علم عیانی، علم خفی و علم لدنی.
علم خفی، علمی است که خودِ خدا افاضه میکند.
علم لدنی از علم خفی بالاتر است.
علاوه بر اینکه از جانب خدا میآید، امتیازاتی هم دارد.
این نکته در کتاب «منازلالسائرین» گفته شده است که اولاً علم سه درجه است، ثانیاً علم لدنی بر دو درجه دیگر تفوق دارد.
* با این حساب به حکمت قرآنی باید بگویم علم لدنی؟
گمان میکنم علم خفی باشد که مرتبه پایینتری از علم لدنی دارد ولی در عین حال حکمت است.
* مرتبهای از حکمت آن است.
علم لدنی بالاتر است؛ نصیب هر کسی هم نمیشود.
ولی علم خفی نصیب کسانی که اهل ریاضتند میشود.
یک نفر آمد پیش من و گفت: کسی اهل سبزوار است که هیچ درس نخوانده و بعد از ۵۰ سال مقابله با معصیت خداوند به علمی رسیده که به درس خواندهها، درس میدهد.
صوت ضبط شده آن جلسات را برای من آوردند.
قدری گوش کردم و متوجه شدم همین حرفهای ما را میزند.
کسی به من گفت: وقتی آن مرد سبزواری هم حرفهای تو را میزند، شک نکن که حرفهای تو هم درست است.
بودهاند کسانی که حتی بدون سواد، علم لدنی را گرفته باشند.
* موضوع بحث آن آقای سبزواری توحید بود یا فلسفه؟
توحید بود.
تمام صحبتهایشان را گوش نکردم.
اما دانشجویانی که کامل گوش کرده بودند، گفتند: حرفهایشان همانهایی بود که شما میزنید.
* اصطلاح در آن بود یا نه همین حرفهای معمولی؟
به نظرم اصطلاح هم داشت.
* شبیه داستان کربلایی کاظم ساروقی است که هیچ سوادی نداشت اما قرآن آموخت.
بله.
خودش میگفت سعی کردم ۵۰ سال گناه نکنم؛ خدا هم این را به من داد.
* مباحث این آقا مایل به فلسفه یا عرفان بود؟
الان خیلی یادم نیست ولی احتمالا فلسفه.
* در طول قریب به ۴۰ سال دمخور بودن با شیخ الرئیس مجموعاً او را چطور دیدید؟
۲۸ ساله بودم که به قم آمدم.
در سال اول اقامت در قم، ادامه مکاسبی را که در مشهد میخواندم ادامه دادم و فلسفه نخواندم.
بعد از آن فلسفه را شروع کردم و دو سه سال هم بیشتر نخواندم.
الان هم ۴۰ سال از آن ایام میگذرد.
شیخالرئیس فوقالعاده است.
ولی الان نمیدانم این حرف را بزنم یا نه؟
اگر ابنسینا اینجا بود و من زورم به او میرسید، سرش را به دیوار میکوبیدم.
چون هم به شفا بدبین شدهام هم به نوشتههای ایشان که عبارات بسیار سنگینی را در آن به کار برده است.
* علت ناراحتی شما سنگیننویسی است؟
یعنی میتوانست راحتتر بنویسد؟
نه.
این که من بگویم؛ همه میگویند وقتی کتاب شفا را میخوانیم اصلاً نمیفهمیم.
* فکر نمیکنید علت آن این است که آن دوره ما نظام علمی برای نگارش هنوز شکل نگرفته یعنی قالب و اسلوب نداریم، دلیل این نیست؟
گاهی به این هم فکر کردهام.
ولی به آثار فخررازی نگاه کنید.
او همعصر ابنسینا بوده اما چقدر خوب و روان نوشته است.
مطالب او کاملاً قابل فهم است.
خواجه نصیرالدینطوسی و ابنسینا فوقالعاده سختنویس بودند.
آقای حسنزاده از یکی از اساتید نقل میکردند که گفته بود: خواجه نصیر مطالب را مثل سرب در قالب میریزد.
راحت نمیتوان از قالب خارجشان کرد.
خواجه کمتر از ابنسینا نیست ولی من خیلی سر و کاری با کلمات او ندارم.
«اساس الاقتباس» خواجه را که میخوانم چیزی نمیفهمم چون از شفا در سختنویسی بدتر است.
شفا را میخوانم تا اساس را بفهمم.
* جز سختنویسی ایراد دیگری به ابنسینا ندارید؟
وقتی که این قلم حل میشود؛ میبینم که مطالب او حالت معجزه دارد.
چقدر توانا بوده است.
درست است که مرا اذیت کرده ولی توانایی او قابل انکار نیست.
عباراتی آورده است بی نهایت دقیق.
* این دقت در همه آثار هست یا در بعضی؟
در همه آثار.
* سه نمط اشارات هم همینطورند؟
آن هم احتمالا.
بحثش فرق میکند.
* البته من مبتدی این فن هستم در محضر شما نمیتوانم ادعا کنم.
اما وقتی نثر سه نمط آخر اشارات را با نثر نمطهای دیگر مقایسه میکنیم اینطور حس میشود که چکشکاری شدهاند و شیخ زوائد را دور ریخته است.
فخررازی میگوید: تا قبل از شیخ کسی ننوشته بود بعد از شیخ هم کسی به این خوبی نخواهد نوشت.
* پس آن سه نمط استثناء هستند.
به قول شما شاید باشد.
تمام کتابهای ایشان سخت است؛ حتی کتاب مباحثات.
خیلی از علما شک دارند که میتوان مباحثات را به شیخ نسبت داد یا نه.
وقتی نگاه میکنید عباراتش آسان است ولی...
* چون آسان است شک داریم که...
به نظرم اینطور باشد.
ابنسینا در انتهای اشارات گفته است عمداً این مطالب را سنگین نوشتهام.
زیرا انسانها سه گروهند.
یک گروه کسانی هستند که استعداد خوبی ندارند؛ اگر وارد این علوم شوند، بدون اینکه تصمیم داشته باشند، منحرف میشوند.
به همین دلیل طوری نوشتهام که اینها نفهمند، منصرف شوند و بروند.
گروه دیگری هستند که استعداد خوبی دارند اما به دنبال مقام هستند و میخواهند شیادی کنند.
اگر ساده مینوشتم اینها با علم سوار مردم میشدند.
گروه سومی هستند که هم استعداد دارند و هم قربت الی الله درس میخوانند.
این کتاب را برای آنها نوشتهام.
در نهایت هم کسانی را که این کتاب را به دستههای اول و دوم آموزش بدهد، نفرین میکند.
* الان گفتید که اگر شیخ اینجا بود از شدت خشم با او برخورد میکردم.
او که دلیل این سختنویسی را گفته است.
با این حال باز هم با او نزاع میکردید؟
نمیدانم.
معتقدم که در قیامت با ابنسینا خیلی حرف داریم و گاهی عصبانی هم میشوم، البته نه از خودش که از دشواری عباراتش.
در عین حال خودم را کنترل میکنم که چیزی نگویم.
یک زمانی در بحث خطابه صفحهای بود که هرچه میخواندم، نمیفهمیدم.
فردا هم میخواستم بروم همان صفحه را درس بدهم.
آخر سر اختیار از دست من در رفت.
گفتم: خدایا این عبارات را لعنت کند.
عجیب بود!
همینطور که گفتم خدا اینها را لعنت کند، متوجه شدم که بدون مطالعه همه چیزش روشن است.
* ممکن است بحث نسخه باشد؟
ممکن است.
نسخهای که الان مصر چاپ کرده، غلطهای زیادی دارد.
نسخهای خطی از شفا دارم که برای مرحوم سیدابوالحسن جلوه است.
این نسخه حاشیههای کوتاهی دارد.
از حاشیههای آقای جلوه بسیار استفاده میکنم؛ هر چند بسیار کم هستند ولی هرچه را که گفتهاند، خوب گفتهاند.
این نسخه فقط در مدخل منطق، اولین فن و نیمی از فن دوم را ندارد.
در فن خطابه حاشیه زیادی ندارند چون مطالب این فن سنگین نیست، لغاتش سنگین است.
* دستخط خود حکیم جلوه است و اینکه آیا مطالبش دقیق است؟
دقیق است ولی خیلی بدخط است.
* اصل نسخه است؟
نه، ما زیراکس کردیم.
اصل نسخه بدخط است و بین دو خط و روی کادرها نوشته شده و خیلی قابل خواندن نیست.
* به این نسخه از کجا توجه کردید؟
یکی از آقایانی که به درسها میآمد، نسخههای زیادی برای من میآورد که یکی از آنها هم این بود.
* نسخه الان دست ایشان است؟
دست خودم است.
* اصل نسخه دست خود شما است؟
اصلش کتابخانه آقای نجفی است زیراکس آن دست من است.
به جز بخش قیاس میتوانم بقیهاش را به شما بدهم.
چون بقیه را خواندهام و احتیاجی ندارم.
* سؤال این است که ابنسینا را با چه کسی در بین حکما مقایسه میکنید؟
معتقدم که صدرا در بعضی از مسائل از ابنسینا جلوتر است.
ولی در عین حال ابنسینا را با کسی مقایسه نمیکنم.
* جلوتر بودن صدرا بعد از نزدیک ۵۰۰ سال یک امتیاز محسوب میشود؟
اگر من ۴۰۰ سال بعد از نیوتن از او جلوتر باشم برای من امتیاز محسوب میشود؟
شاید امتیاز باشد، چون صدرا کلمات قبل را خوانده است، کلمات ابنسینا را خوانده است.
بعد به آن چیزی اضافه کرده است.
اضافات او هم در بین حکما بوده است.
خود صدرا به این حرف اعتراف دارد.
به عنوان مثال معروف است است که حرکت جوهری را صدرا تأسیس کرده است.
ولی خودش نمیگوید که من تأسیس کردهام.
میگوید از حرفهای گذشتگان است که من توضیح میدهم.
* عرض بنده هم همین است.
ملاصدرا ۵۰۰ سال بعد از ابنسینا آمده است.
از آثار بزرگانی چون میرفندرسکی و میرداماد هم استفاده کرده است.
میشود گفت که ملاصدرا از ابنسینا بالاتر است؟
این را نمیدانم.
ولی بالاخره حرفهای آن بزرگوار جالبتر است.
در بحث علم خداوند ما به نظرمان میرسید که «صور مرتسمه» را ابنسینا عین ذات خدا میبیند.
ولی ملاصدرا میفرماید این صور مرتسمه لازم ذات است، نمیتواند عین ذات باشد.
این مطلب همینطور برای من مبهم بود تا اینکه به «شواهد الربوبیه» ملاصدرا برخورد کردم.
جایی که شواهد وارد بحث علم خداوند شده بود، همین مطلب را گفته بود تا اینکه به حرف ابنسینا رسید.
ملاصدرا گفته بود ابنسینا برای خداوند علمی اجمالی قائل است که آن را عین ذات میداند.
علم تفصیلی هم میشود صور مرتسمه.
لاهیجی با اینکه داماد صدرا بود هیچ کجای کتابش حتی به کنایه اسم صدرا را نبرده است.
این برای من عجیب بود.
در بحث علم بعد از اینکه حرف ابنسینا را نقل میکند، هیچ اسمی از صدرا نمیبرد.
حرف صدرا را نقل میکند، با حرف ابنسینا مقایسه میکند، خودش هم اعتراف میکند حرف صدرا قویتر است و واقعاً هم قویتر است.
صدرا هم به علم اجمالی قائل است و هم به علم تفصیلی ولی علم تفصیلی را از طریق صور نمیداند.
میگوید علم تفصیلی همان کشف تفصیلی است که عین علم اجمالی است منتها در خداوند عین علم اجمالی است.
این نکته را به خوبی توانسته بگوید.
خود لاهیجی هم تأکید میکند که این رأی از حرف ابنسینا بهتر است.
* من به یک کتابخانه ۵۰۰ هزار نسخهای دسترسی دارم، ابنسینا به یک کتابخانه ۵۰ نسخهای دسترسی داشته است.
اگر من با این سطح دسترسی بتوانم چیزی را خوب تقریر کنم، مزیتی برای من محسوب نخواهد شد.
اگر ملاصدرا را ۵۰۰ سال به عقب ببریم، به نظر شما ابنسینا میشود؟
نه ابنسینا نمیشود.
ابنسینا نفر دوم است.
نفر اول ارسطو است.
* حالا یک سؤال مزاح هم بپرسیم به نظر شما چرا لاهیجی اسم ملاصدرا را نمیآورد علت آن میتواند نارضایتی از خانواده و عیال باشد؟
شاید باشد اما نارضایتی از عیال قبلاً خیلی رایج نبوده است.
* چون در داماد دیگر جناب فیض کاشانی هم چنین حالتی مشاهده میشود.
اخیراً کتابی از ملامحسن فیض چاپ شده که میگوید: من تمام علوم زمان خودم را خواندم، هیچ علمی را بالاتر از حدیث و قرآن ندیدم.
وقت خودتان را بیجهت هدر ندهید.
این سفارش را ما هم کردیم.
بعید نیست که فیض هم خیلی به پدر همسرش اعتقادی نداشته است.
نه از این باب که با همسرش مشکلی داشته است بلکه از باب علم.
علمی که صدرا داشته، مورد توجه فیض نبوده است.
* میخواهم مطلبی را از دو بزرگ خدمتتان عرض کنم تا نظرتان را بدانم.
آقای سعادت مصطفوی نقل میکرد که یک وقت با آقای دینانی سر شیخ الرئیس دعوایمان شد.
من گفتم: که شیخ الرئیس اساس فلسفه اسلامی است.
آقای دکتر دینانی فرمود: نه ملاصدرا اساس است.
یکی دو سال بعد آقای دینانی گفت: من امروز حرفم را پس میگیرم.
اگر سرنگی دستمان باشد و ابنسینا و مطالبش را از کتابهای فلسفی بیرون بکشیم، فلسفه اسلامی فرو میپاشد.
در حالی که اگر ملاصدرا را بیرون بکشیم، فرو نمیپاشد؛ ضعیف میشود.
وقتی شفا درس میدادم این نکته همواره در ذهنم بود که ابنسینا، مادر فلسفه است.
واقعاً معتقدم که ابنسینا تک بوده است.
این خشمی که من به خاطر عباراتش به او دارم چیز بیاساسی است.
شیخالرئیس بسیار قوی است.
وقتی به عبارات او نگاه میکنید میفهمید که کم نظیر است.
بارها در کلاس درس میگفتم: او بسیار هنرمند بوده که توانسته است عبارات را اینطور پیچیده کند.
* احتمالاً هر اثری را دو بار نوشته؛ در ابتدا ساده و بعد از آن سخت.
شاگردانش میگویند هیچ چیز را دوبار نمینوشت.
حتی دوبار نمیخواند.
ابنسینا، انسان فوقالعادهای بوده است.
دیروز مهمانی پیش من بود که ارتباط علمی بسیار زیادی با ابنسینا دارد.
او هم نسبت به ابنسینا حرف عجیبی میزد.
تمام وقتش رو بر تحقیق روی کلمات شیخالرئیس متمرکز کرده است.
خوب هم استخراج میکند.
مطالب عالمانهای نوشته است.
بعضی کتابهای ایشان در دانشگاه تدریس میشود.
به من میگفت: چرا اسفار درس میدهید؟
اسفار را که دیگران میگویند.
شما شفا بگویید.
به او گفتم: درست میگویید.
خودم هم به این فکر هستم.
چرا من اسفار را شروع کردم؟
* فرمودید که دارید از ابنسینا عبور میکنید؟
میدانست.
* مع الوصف شما را دعوت به شفا میکرد.
میگفت با اسفار کاری نداشته باشید.
مثل مصطفوی که اصلاً اعتقادی به اسفار و ملاصدرا ندارند.
در حوزه هم تدریس کردند ولی اصلاً تدریسشان جا نیفتاد چون دانشگاهی بودند.
دانشگاهیها مطلب را میگویند، به عبارات کاری ندارند.
مطالب ابنسینا سنگین نیست، عباراتش سنگین است.
چون ایشان فقط مطالب را میگفتند و به عبارات کاری نداشتند، در حوزه جا نیفتادند.
حوزه به دنبال فهمیدن متن است.
* از گفتوگویمان خسته نشدید؟
هر وقت خسته شدید بفرمایید.
کم پیش میآید که احساس خستگی کنم.
مگر وقتی که خواب بر من وارد میشود، دیگر نمیتوانم کار کنم.
اخیرا چند پزشک به من گفتهاند به خاطر خمیدگی سر، ریهام کوچک شده است.
بنابراین اکسیژن کمتری وارد خون میشود و خواب زیاد میشود.
قبلاً خوابم کم بود اما الان وقتی مطالعه میکنم آرام آرام خوابم میگیرد.
* این خوابهای کوتاه بسیار لذیذند.
به آدم حس نوشدگی میدهد.
بعضی اوقات لذیذند اما بعضی اوقات آدم را گیج میکنند.
* این افتادگی سر به دلیل کثرت مطالعه است؟
شاید اینطوری بوده، نمیدانم.
به خاطر اینکه به زنها نگاه نکنم، از کودکی سرم پایین بود.
بعد از مدتی به ذهنم خطور کرد که چرا به مردها نگاه میکنم؟
به آنها هم نگاه نکنم.
تصمیم گرفتم که سرم را پایین نگه دارم.
به من نصیحت کردند که این کار را نکن ولی من گوش نکردم.
میتوانستم سرم را بلند کنم ولی نگاه نکنم.
علاوه بر این، سرم برای مطالعه همیشه پایین بود.
گذشته از این دو، درست هم نمینشستم.
اصلا به فکر بدن نبودم.
الان به اولاد خودم میگویم قدری به فکر بدنتان باشید.
نیروی جوانی بدن را تأمین میکند، برای همین به فکر نیستند.
وقتی به سن من برسید، خیلی زود افتاده میشوید.
* ان شاءالله که سالیان سال زنده باشید و سایهتان بر سر علم و فرهنگ گسترده باشد.
هیچگاه به ذهنتان نرسید که درباره ابنسینا یا آثار آن حکیم بزرگ مقاله، شرح یا تعلیقهای بنویسید؟
نه.
معتقد بودم که اگر بنویسم خیلی بهتر است ولی نمیتوانستم هم تدریس کنم و هم بنویسم.
چند نفر از طلبهها گفتند: آماده هستیم تقریر دروس را برای چاپ آماده کنیم.
الان هم یک جلد از الاهیات شفا چاپ شده است.
* به اسم خودتان چاپ شده؟
به اسم من است.
آنها شرط کردند که اسم ما را پشت جلد بنویسید.
من گفتم: کل کتاب برای شما باشد، اسم من اصلاً مهم نیست.
الحق و الانصاف خوب تقریر کردهاند.
این را از دیگران هم شنیدهام که قابل استفاده است.
* این مجموعه چند جلد خواهد شد؟
الاهیات شفا مجموعاً ۱۰ مقاله است.
تقریر ۲ مقاله اولش یک جلد شده است.
آقای دکتر قراملکی، رئیس بنیاد پژوهشهای آستان قدس به من گفتند که میخواهند این مجموعه را چاپ کنند.
گفتند که خودشان هم بالای سر کار هستند.
چون رشته اصلی ایشان منطق است، اگر این کار را انجام دهند، خیلی مفید است و احتیاجی به من نیست، خود ایشان میتوانند تنظیم میکنند.
آقای قراملکی گفتند بخش منطق، ۲۰ جلد خواهد شد ولی من اطمینان دارم که بیش از ۲۰ جلد خواهد شد.
* همان جلد اول را آستان قدس چاپ کرده است؟
جلد اول را انتشارات خرد سینوی چاپ کرده ولی باقی مجلدات را آقای قراملکی در آستان قدس چاپ خواهد کرد.
* تاکنون ابنسینا را در خواب دیدهاید؟
شاید اگر بگویم که من هیچکس را خواب نمیبینم، باور نکنید!
* هیچ خواب نمیبینید یا کسی را خواب نمیبینید.
احتمالاً خواب میبینم اما یادم نمیماند.
نمیشود که آدم خواب نبیند ولی چیزی به خاطرم نمیماند.
حافظه بسیار ضعیفی دارم.
در بیداری هم مطالب را فراموش میکنم.
استعداد و حافظه کوتاه مدتم هم خوب است.
علت موفق بودنم در تدریس هم این دو خصیصه هستند.
اما حافظه بلند مدتم خیلی ضعیف است.
* فاصله بین خواب شب و بیدار شدن اینقدر طولانی نیست.
در عین حال که من بیدار میشوم همه چیز یادم رفته است.
* الان هیچ خوابی یادتان نیست.
نه.
وقتی که فکر میکنم میدانم که خواب دیدم.
میدانم که آن خواب شیرین بوده است.
ولی هرچه فکر میکنم هیچ سرنخی از خواب در ذهنم نمیآید که آن را بکشم و کل خواب را به خاطر بیاورم.
* پس نسیان خواب دارید.
اصلا پدر و مادرم را در خواب ندیدهام.
فقط یک بار پدرم را در خواب دیدم که در ذهنم هست.
پدرم در یک منطقه بسیار بزرگی بودند که به من سفارش کردند که مواظب او باش.
وقتی میخواستم از آن منطقه بیرون بیایم، گفتم: آقاجان با ما بیایید.
کاری دارم انجام بدهم و برگردم.
به من گفتند: تو برو.
من نمیتوانم بیایم بیرون.
معلوم شد که آنجا عالم برزخ بوده؛ آنجا بسیار شلوغ بود.
پدرم گفت: من نمیتوانم از اینجا بیرون بیایم.
* چه کسی سفارش کرد که مراقب پدر باشید؟
برادر بزرگ من بعضی وقتها کمک پدر میکرد.
بعد کاری داشت و رفت.
قبل از رفتن، به من گفت: مراقب پدر باش.
* واقع این است که ما به مناسبت روز حکمت و فلسفه خدمت شما رسیدهایم.
برای شما که عمری را در این فن گذراندهاید، فلسفه یادآور چه مفهومی است؟
کار من دیگر از فلسفه گذشته است، از شما چه پنهان که فلسفه برای من تمام شده است.
تصمیم گرفتهام به طور کلی کتاب شفا را کنار بگذارم.
اگر صفحات باقیمانده خطابه شفا و منظومه را تمام کنم، بعدش میخواهم «تفسیر مجمعالبیان» را تدریس کنم.
البته تا امروز یک جلد از آن را درس گفتهام؛ اگر عمری باشد، ۹ جلد دیگر را هم خواهم گفت و قصد دارم که دروس تفسیر و حدیث را جایگزین فلسفه کنم.
* این جایگزینی دلیل خاصی دارد؟
تمام این درسهایی که ما میخوانیم مقدمهای هستند برای این ذیالمقدمه؛ یعنی قرآن و حدیث.
عمر من در مقدمه گذشته است و هنوز به ذیالمقدمه نرسیدهام.
همواره دعا کردهام که: خدایا من را به این راه منتقل کن.
الآن دیگر به شفای بوعلی فکر نمیکنم.
فکر میکنم خدا اول تنفر شفا را به من داد، بعد به این طرف علاقهمندم کرد.
* چند وقت است که این حال در شما ایجاد شده است؟
تقریباً دو ماه.
* استاد، فرمودید که قصد دارید به زودی دروس تفسیر را شروع کنید.
بله، چنین قصدی دارم و جلد اول مجمع البیان را هم درس گفتهام.
* چرا مجمع البیان؟
اینطور پیش آمد.
* یعنی دلیل خاصی ندارد؟
مثلاً به خاطر اینکه از نظر شما تفسیر خوبی است؟
مجمع البیان تفسیر خوبی است؛ اما چون تقریبا با این تفسیر بیشتر آشنا بودم، تدریسش را شروع کردم.
بعد هم متوجه شدم که تفسیری از محمد قمی – مدفون در گنبد سبز مشهد - داریم که کم از مجمع البیان نیست.
این تفسیر ۱۴ جلدی شاید از نظر روایی از مجمع البیان بهتر باشد و مطالب بسیار خوبی در خود دارد.
* چرا تفسیر المیزان علامه طباطبایی را برای تدریس در نظر نگرفتید؟
آیا شما مرحوم علامه طباطبایی را از نزدیک دیده بودید؟
علامه طباطبایی با مرحوم پدرم آشنا بودند.
ایشان وقتی مشهد تشریف میآوردند، به منزل ما میآمدند.
در آن زمان من کودک بودم.
بنابراین چهره آن سالهای ایشان یادم نیست و چیز خاصی هم به خاطر نمیآورم.
اما وقتی در جوانی از مشهد به قم آمدم، پدرم به ایشان اطلاع داد و گفت که: پسرم میخواهد فلسفه بخواند؛ شما به او درس بدهید.
مرحوم علامه اعلام کردند که: «من دیگر توانایی تدریس ندارم.
بروند پیش شاگردهای من» و از آقای جوادی آملی و آقای حسنزاده آملی اسم آورده بودند.
اتفاقاً من همان وقت به این دو استاد رسیده بودم و پیششان درس میخواندم.
نمیدانم اینکه علامه دقیقاً اسم این دو نفر را بردند، از کراماتشان بود یا اتفاقی بود.
مدتی بعد از این توصیه، علامه مرحوم شدند.
* پس هیچگاه کار شما به شاگردی در محضر علامه و درس و بحث و مباحثه نکشید؟
نه متأسفانه.
* حتی آن زمانی که منزل شما میآمدند با هم صحبتی نداشتید؟
همانطور که گفتم من در آن زمان کودک بودم و فعالیت علمی نداشتم که بتوانم طرف صحبت علامه طباطبایی باشم.
* پس در این صورت تنها چیزی که از علامه در ذهن دارید، رفت و آمد خانوادگی و گفتوگو با پدر است؟
حقیقت این است که الان حتی چهرهشان در آن سالها را هم به خاطر ندارم.
خاطرم است که علامه با شخصی به نام حیدر آقای معجزه که شاعر بود، به منزل ما میآمدند.
آن شخص شعرهایش را با آواز میخواند و پدرم و آقای طباطبایی هم مینشستند و به ایشان گوش میکردند؛ به نظرم لذت میبردند.
* میراث علامه طباطبایی در فلسفه را چگونه ارزیابی میکنید؟
به نظرم میراث مرحوم علامه خوب بود.
اما بعضی جاها مطالبی نوشتهاند که خواندنش برای من خیلی سخت بود.
یکبار مطلبی را که بسیار به فهمیدنش علاقه داشتم مطالعه میکردم؛ اما آنقدر سخت نوشته شده بود که به خودم گفتم احتمالا نمیخواستند کسی بفهمد.
مطالبی که سخت نوشته میشود، معمولاً فهم نمیشود و با مؤلف خود از دنیا میرود.
* در مورد کل آثار علامه طباطبایی چنین نظری دارید؟
نه.
فقط، یک مورد بود.
* از آن یک مورد بگذریم بقیه آثار چطور است؟
بقیه آثار خوب است.
کتابهای ایشان «بدایه الحکمه»، «نهایه الحکمه» و «تفسیر المیزان» همگی به نظرم خوب و مغتنمند.
مرحوم علامه طباطبایی به نظر جزو کسانی است که در دوران حیات خود تنها بودهاند.
* منظورتان فراتر از عصر بودن است؟
بله.
ایشان فراتر از بقیه بودند.
* این مطلب را براساس فلسفه آن علامه فقید میگویید یا عرفان یا تفسیرشان؟
اساتید ما که شاگردان علامه طباطبایی بودند، مطالب نادری از ایشان نقل میکنند.
آقای جوادی آملی میفرمودند: قبل از اینکه به قم بیایم، اساتیدی داشتم که در فن خود بسیار ماهر بودند.
اما وقتی علامه طباطبایی را دیدیم، فهمیدیم که تمام سواد آنها پیش ایشان است.
* مرحوم علامه طباطبایی سه وجه شاخص دارند که اولی وجه فلسفی ایشان است.
مشهور است که با آمدن ایشان به قم، دروس دیگر خلوت شد.
دوم، وجه عرفانی ایشان است.
به هرحال شاگرد برجسته آسید علی آقای قاضی بودند و به اعتراف اطرافیان شبه معصوم بودند.
سومین وجهشان جنبه قرآنی و تفسیری ایشان بود.
کسی که برای اولین بار درس تفسیر عمومی گذاشت و المیزان را نوشت.
شما کدامیک از این سه وجه را ترجیح میدهید؟
تمام جهات علامه طباطبایی خوب و مفید است ولی من به خاطر روحیهای که در حال حاضر دارم، تفسیر قرآن را بر چیزهای دیگر ترجیح میدهم.
* با روحیه الان تفسیر را ترجیح میدهید.
قبلاً فلسفه را ترجیح میدادید؟
حقیقت این است که از اول تفسیر قرآن را ترجیح میدادم.
* بفرمایید ویژگی تفسیر علامه طباطبایی چیست؟
قطعاً قبل از آغاز به تدریس مجمع البیان تفاسیر دیگر چون تبیان، المیزان و دیگر تفاسیر را مطالعه کردهاید.
با این اشراف، علامه طباطبایی را در تفسیر چطور میبینید؟
لطفا این تفسیر را برای ایکنا توضیح دهید!
تفسیر «مجمع البیان» به نظرم برآمده و برگرفته از «تفسیر تبیان» شیخ طوسی است.
دلایلی وجود دارد که این موضوع را تأیید میکند.
اما درباره المیزان باید بگویم، به نظرم تفسیر علامه طباطبایی انصافاً قوی است.
تعدادی از دوستان ما در حوزه چند سال پیش گفتند که مشغول خلاصه کردن المیزان و نوشتن ترجمهای مبتنی بر آن هستند و از من هم خواستند که به آنها ملحق شوم.
خیلی دوست داشتم که به آنها بپیوندم ولی نمیتوانستم.
مدتی بعد بخشی مربوط به فطرت را به من سپردند که مبتنی بر «تفسیر تبیان» بنویسم که مطالب خوبی تهیه کردم و نوشتم.
کسانی که کار را میخواستند، وقتی مطلب را خواندند گفتند که نوشته کاملی است.
وقتی آن مطالب را مینوشتم، احساس کردم که بالاخره از جایی تأیید میشود.
این در مورد تفسیر تبیان.
در مورد تفسیر المیزان، تا امروز سر و کار زیادی با المیزان نداشتهام.
شاید حالا که قصد کردهام به سراغ تفسیر بروم، بیشتر از قبل به المیزان مراجعه کنم.
البته به نظرم «مجمع البیان» از «المیزان» سنگینتر است.
* اگر نظرتان مبتنی بر این است که «تفسیر تبیان» اصل تفسیر «مجمع البیان» است چرا تبیان را درس نمیدهید؟
به نظرم «تفسیر تبیان» قابل تدریس نیست.
به نظر میرسد که بعضی از عبارات آن از عبارات ابنسینا هم سنگینتر است.
نمیتوانیم بگوییم شیخ طوسی بد قلم بوده است.
شاید در آن زمان قلم نگارش آنطور بوده است.
مرحوم شیخ طوسی کتابهایی هم درباره کلام نوشته است که من خواندهام.
آنها هم تقریبا دشوارند، برخلاف کتابهای فقهی شیخ طوسی مثل «مبسوط» که وقتی میخواندم به نظرم خوب آمد.
* از محضر شما بسیار استفاده کردیم.
صحبتهای صادقانه، صمیمانه و قابل استفادهای را بیان فرمودید که بی تردید خوانندگان را بهرهمند میکند.
اگر موافقید در این مجال شرح حالی از خودتان بفرمایید؛ از تولد تا دروس اولیه و شروع تدریس.
خانوده ما تا ده سالگی در تهران ساکن بودند.
در تهران به مدرسهای نزدیک امامزاده سیدنصرالدین میرفتم.
کلاس چهارم دبستان که بودم، اگر معلم کلاسهای پایینتر نمیآمد، از من میخواستند که سر کلاس آنها بروم.
وقتی هم که وارد حوزه شدم، همیشه چنین بود که درسی را که میخواندم، تدریس میکردم.
زمانی که ادبیات را در محضر ادیب نیشابوری میخواندم، همزمان درس هم میدادم.
* پدر به چه حرفهای مشغول بودند؟
پدرم مدیر مدرسه بود و مرا از شش سالگی وارد درس و بحث کرد و به مدرسه برد.
سال چهارم که بودم، از مدیریت استعفا داد و ما به مشهد منتقل شدیم.
وقتی میخواستم امتحان سال ششم ابتدایی را در مشهد بدهم، مدیر مدرسه مخالفت کرد.
گفت: تو نمیتوانی امتحان بدهی چون یک سال زود آمدهای.
در نهایت امتحان ندادم و چند سال بعد وارد حوزه علمیه شدم.
مدتی بعد از وارد شدن در حوزه، مدرسه را به صورت متفرقه ادامه دادم و دیپلم گرفتم.
استاد جامع المقدماتم، مرحوم آقای علی حکیمی بود.
او روش خاصی در تدریس داشت.
در همان اول به من گفتند که: برو شرح امثله را حفظ کن.
در آن زمان عقلم نمیرسید که بگویم این کتاب برای یک بچه زیاد است.
با زحمت آن را حفظ کردم و تحویل دادم.
وقتی همه متن را تحویل دادم، فهمید که میتوانم.
گفت: حالا برو صرف میر را سه روزه مطالعه کن و بیا.
من همین کار را کردم.
بعد از آن گفتند برو تصریف را بخوان.
تصریف عربی بود و من عربی بلد نبودم.
ایشان تصریف را برای من دو روزه خواند.
به پدرم گفتم: استاد تصریف را برای من خواند ولی بلد نیستم.
گفتند: بخوان من اشکالاتت را برطرف میکنم.
در خانه تصریف را مطالعه کردم که دو روزه تمام شد.
بعد از این متون سراغ هدایه رفتم.
هدایه را بدون کمک پدرم خواندم و بعد هم صمدیه را آغاز کردم که کتاب سنگینی است.
بعد از اینکه تدریس صمدیه تمام شد به استاد که آقای علی حکیمی بودند، اعلام کردم که چیزی نفهمیدم و خواستم که لطف کنند و از اول بگویند.
ایشان ناراحت شدند که: چرا از اول نگفتی و گذاشتی کتاب تمام شود؟
با این حال، دوباره از اول کتاب را خواندند.
عبارات عربی را خواندند و جلو رفتند.
بار دوم هم فایده نداشت.
تصمیم گرفتم صمدیه را آرام آرام بخوانم.
طولی نکشید که موفق شدم و به مغنی رسیدم که کتاب مهمی بود.
* علت مهاجرت پدر به مشهد چه بود و در این شهر به چه فعالیتی مشغول بودند؟
علت مهاجرت پدر به مشهد علاقه به امام رضا(ع) بود.
قبل از مهاجرت همیشگی هم که تهران بودند، سه ماه تابستان که فرهنگیها تعطیل بودند، حتماً به مشهد مشرف میشدند.
در نتیجه پدر هر سال تابستان تهران را رها میکردند و به مشهد میرفتند و کار خاصی جز زیارت هم نداشتند.
* بعد از اینکه از مدیریت مدرسه استعفا دادند به چه کاری مشغول شدند؟
یک سال بعد که خانواده را به مشهد منتقل کردند، به کشاورزی مشغول شدند تا رزقشان حلال باشد.
مدتی هم رفتند سراغ باغداری تا اینکه بازنشسته شدند.
* پس اولین استادتان مرحوم علی حکیمی بود؟
اولین استادم مرحوم آقای حکیمی بود، بعد از او آقای ادیب نیشابوری.
استاد بعدی مرحوم آقای صالحی – پدر وزیر ارشاد سابق - بود که لمعه را پیش ایشان خواندم.
بعد از مکاسب و رسائل کفایه را آغاز کردم.
برای اینکه زودتر کفایه تمام شود، درس را پیش اساتید متعددی خواندم.
کفایه که تمام شد به درس آیتالله میلانی رفتم.
سه سال در درس ایشان شرکت کردم و خدمتشان بودم تا مرحوم شدند.
بعد از آن در درس آقای شیخ علی فلسفی شرکت کردم؛ آخرین استادم در مشهد آقای فلسفی بودند.
بعد به قم آمدم و در درس آیتالله وحیدخراسانی شرکت کردم، به علاوه آیتالله جوادی آملی و آیتالله حسنزاده آملی.
* در منقولات جز درس آیتالله وحیدخراسانی در قم درس دیگری نرفتید؟
نه نرفتم.
میخواستم در درس آقای شریعتمداری هم شرکت کنم چون شنیده بودم از نظر فقهی قوی بودند ولی نشد که درسشان شرکت کنم.
* در ایام اقامت در مشهد درس آیتالله میلانی برای شما قابل استفاده بود؟
بله کاملاً.
ایشان از مرحوم نائینی و مرحوم اصفهانی مطالبی را نقل میکردند که برای من قابل استفاده بود و فیض میبردم و دروس ایشان را مینوشتم.
* آیا پدر اهل علم بودند؟
بله، ولی نه در لباس روحانیت بلکه مثل من کت و شلواری بودند.
دروس حوزه را هم تا دروس خارج خوانده بودند.
شرح لمعه را نزد آقای طالقانی - پدر بزرگ رئیس سابق فدراسیون کشتی - مکاسب و منظومه را هم خدمت آقای شیخ محمدتقی آملی بودند.
بقیه اساتیدشان را الان به خاطر ندارم.
* چرا معمم نشدید؟
تصمیم داشتم معمم شوم و مخالفتی با پوشیدن لباس روحانیت نداشتم ولی اتفاقی افتاد که از این تصمیم منصرف شدم و پارچهای هم که برای دوختن قبا در نظر گرفته بودم، نصیب این کار نشد و کت و شلواری شدم.
* آن اتفاق چه بود؟
درست خاطرم نمانده است.
فقط میدانم اتفاقی افتاد که مرا از لباس پوشیدن منصرف کرد.
البته قبل از انقلاب تمام طلبهها لباس روحانیت به تن میکردند ولی الان کسانی که مثل من لباس روحانی نمیپوشند، زیاد هستند.
البته خوب است بدانید که من هیچوقت در حوزه ثبتنام رسمی نکردم و الان هم هیچ مدرک حوزوی ندارم.
با این حال، سالها پیش مقدمات ورودم به مرکز تربیت مدرس فراهم شد.
ماجرای وارد شدنم به دانشگاه این بود که در دانشگاه تربیت مدرس دانشجوی فلسفه گرفته بودند ولی استاد نداشتند.
در نتیجه به من پیشنهاد دادند که تدریس کنم.
گفتم: باید با سه نفر مشورت کنم؛ آقای وحید، آقای لاریجانی و پدرم.
پدرم گفتند: برو.
آقای وحید هم گفتند: برو.
از آقای لاریجانی پرسیدم از اوضاع تربیت مدرس خبر دارید؟
ایشان وارد مسائل مالی شد که برای من اهمیت نداشت.
به هر حال، به اتکای حرف پدر و آقای وحید به دانشگاه رفتم و چند سال آنجا بودم.
چند سال بعد هم که انحلال تربیت مدرس پیش آمد، به دانشگاه قم منتقل شدم و بعد از ۲۵ سال تدریس بازنشسته شدم.
وقتی سنم به ۶۵ سال رسید، بازنشسته شدم.
بعد از بازنشستگی یکی دو سال تمدید کردند ولی بعد از دو سال کاملاً بازنشسته شدم.
تا سال پیش هر ترم یک کلاس میگذاشتند تا اینکه امسال گفتم: نمیتوانم بیایم.
این ترم فعالیت دانشگاهی ندارم.
اگر ترم بعدی حالم خوب شود قبول میکنم.
الآن بازنشسته دانشگاه قم هستم ولی به درس و بحث حوزوی خود ادامه میدهم.
* همچنان در حوزه علمیه خان تدریس میکنید؟
بله و دوست دارم تا آخر عمر در حوزه فعالیت کنم و درس و بحث را قطع نکنم.
* قبل از ورودتان به دانشگاه معیشتتان چگونه میگذشت؟
مرحوم پدرم به من فرموده بود: دلم نمیخواهد شهریه بگیری.
خودم با اینکه وضعم خوب نیست، تو را اداره میکنم.
من هم گفتم: چشم.
گاهی به تنگنا میخوردم و بدون اینکه به پدرم بگویم، کتابی را که قبلاً خریده بودم، میفروختم و زندگی را اداره میکردم.
* طبق چیزی که فرمودید، ظاهراً با اخوان حکیمی و استاد محمدرضا حکیمی هم آشنایی داشتید.
درست است؟
ابتدای طلبگی در مدرسه نواب، مرحوم آقای علی حکیمی در اتاقی به من درس میدادند که آقای محمدرضا حکیمی هم آنجا تشریف میآوردند.
البته من با آقای محمدرضا حکیمی هیچ ارتباط درسی نداشتم.
یادم است که ایشان در آن سالها قبا میپوشیدند که تا زانو بیشتر نمیرسید.
عمامه کوچکی هم بر سر میگذاشتند که شاید یکی دو دور بیشتر نبود.
بعد از مدتی هم لباس روحانی را کنار گذاشتند و کت و شلواری شدند.
بعد که بیمار شدند و رفتند دکتر به ایشان گفته بودند که نباید اشتغالات سنگین علمی داشته باشید و فقط باید جلسات سبک داشته باشید.
این اواخر ایشان چند بار پیغام دادند که خدمتشان بروم.
من به خاطر کثرت اشتغالات، نتواستم خدمتشان برسم.
یک روز کتاب میرزا مهدی اصفهانی که خودشان تصحیح کرده بودند، برای من فرستادند.
کتاب را که خواندم فهمیدم هرچند میرزا مهدی را به مکتب تفکیک میشناسند ولی ایشان فیلسوف بودهاند.
بعد از این چند بار در اواخر عمرشان در قم خدمت آقای حکیمی رسیدم.
اما رابطه آنچنانی با ایشان نداشتم؛ چون به طور کلی اهل رابطه نبودم.
* آقای حکیمی میخواستند از شما برای مکتب تفکیک تأیید بگیرد؟
نه، اصلاً بحث فلسفی و علمی مطرح نشد.
بیشتر تجدید خاطره و صحبت از گذشتهها بود.
* مرحوم آقای حافظیان را دیده بودید؟
متأسفانه هیچگاه ایشان را ندیدم؛ هرچند بسیار به دیدارشان شوق داشتم.
آقای حکیمی با آقای حافظیان مرتبط بودند ولی مرا با ایشان رفیق نکردند.
* درباره سردیهایی که در مواردی با اهل حکمت و فلسفه میشود، چه دیدگاهی دارید؟
اینطور به نظرم میرسد که علت بعضی از سردیها «اهل فلسفه و فلسفه درس دادن» من باشد.
در قم شخصی بود که خیلی به ما احترام میگذاشت.
یک بار به او سلام کردم ولی بیاعتنایی کرد و جواب نداد.
دلیل این کار را از یکی از دوستانش پرسیدم.
گفت: به خاطر فلسفه است.
به خاطر فلسفه درس دادن کسانی به ما بیاعتنایی میکنند.
یک روز نوبت دکتر داشتم و یک کتاب فلسفی هم همراهم بود.
حدود دو ساعت طول کشید تا نوبتم برسد.
در این دو ساعت مشغول مطالعه بودم که شیخی آمد و سلام و علیک کرد اما چون دید دارم فلسفه مطالعه میکنم، همانجا قصد داشت از فلسفه منصرفم کند.
یک بار دیگر شخصی در خیابان با من سلام و علیک گرمی کرد که هیچ توقعش را نداشتم.
من هم با صمیمیت پاسخ دادم.
شروع کرد به صحبت.
او گفت: یکی از قوانینی که فلسفه از آن دفاع میکند، قاعده الواحد است.
این قاعده هم در هیچ روایتی نیامده است.
تصمیم نداشتم پاسخ او را بدهم اما گفتم: روایات ما مملو از جریان این قاعده است.
وقتی پیامبر(ص) فرمود اولین چیزی که خداوند خلق کرد نور من بود و توسط نور من بقیه را خلق کرد یا در روایت دیگر آمده است، اولین چیزی که خدا خلق کرد مشیت بود، تمام اینها قاعده الواحد است.
چند قدم که با هم رفتیم، آن شخص گفت: بسیاری از فلاسفه قائل به حلول خدا در جسم خودشان هستند.
گفتم: هیچ فیلسوفی قائل به حلول نیست.
یک باره صدایش را بلند کرد و داد کشید که: من به خاطر اتمام حجت با تو صحبت میکنم.
فردای قیامت به خدا خواهم گفت این آقا زیر بار حرف حق نمیرفت.
گفتم: عجب استدلالی!
خلاصهاش این است که ما اهل فلسفه مخالف کم نداریم.
* اگر سخن پایانی دارید، بفرمایید!
بخش کمی از فن خطابه شفا باقی مانده است که به زودی تمام میشود و پس از آن قصد دارم به حدیث و تفسیر قرآن بپردازم.
همچنین قصد دارم شرح زیارت جامعه کبیره را آغاز کنم.
منبعی هم که برای تدریسم در نظر دارم «الشموس الطالعه» است که نویسندهاش از شاگردان آخوند ملاحسین قلی همدانی است.
آنطور که گفتهاند امام رضا(ع) در حالتی شهودی شرح این زیارت را به ایشان دادهاند.
* خداوند به شما توفیق و سلامتی دهد و سایهتان بر سر فرهنگ این کشور مستدام باشد.
گفتوگو از کریم فیضی
انتهای پیام