طواف پنهانی کفن در مسجدالحرام! - تسنیم
«تا دستبوسی خدا» عنوان سفرنامه سید محمود جوادی است که انتشارات سوره مهر منتشر کرده است، جوادی در این کتاب روایت های جالبی از اتفاقاتی که در مکه و مدینه برایش رخ داده ، بیان کرده است.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، یکی از سفرنامههای منتشرشده در دهه اخیر کتاب «تا دستبوسی خدا» نوشته سیدمحمود جوادی است که روایت نخستین سفر حج نویسنده در سال 1379 است، که همان سال بهصورت پاورقی در روزنامه جام جم منتشر شد، اما انتشار آن بهصورت کتاب، بهدلیل مفقود شدن نسخههای دستنویس نویسنده سالها به تعویق افتاد، تا اینکه چاپ نخست کتاب در سال 95 از سوی انتشارات سوره مهر روانه بازار نشر شد.
«تا دستبوسی خدا» سفرنامهای است همراه با اعمال و مناسک حج، در واقعی نوعی کتاب شستهورفته درباره حج و اعمال آن است.
تسلط نویسنده به زبان عربی موجب شده است اتفاقات جذابی نیز در طول سفر برای وی رخ دهد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.
خدایا قربان قدوبالایت بروم
«پس از بهجا آوردن نماز طواف، بهسمت حجر اسماعیل میروم تا دو رکعت نماز مستحبی بهجا بیاورم، جا برای سوزن انداختن نیست؛ چه رسد برای نماز.
دلم میخواهد خود را به دیوار خانه خدا برسانم و با خدا درددل کنم، مردی دیوار کعبه را رها میکند و میرود، انگار او حرف دلم را شنید و رفت، بهسمت دیوار میروم، نمیدانم از کجا باید شروع کنم، زبانم لال شده است، کلمات به یاری زبانم نمیآیند و نمیدانم چه بگویم، حافظهام عقیم شده است، نمیتوانم هیچ واژهای برای راز و نیاز در ذهنم پیدا کنم، پیوسته دستانم را به دیوار خانه خدا میزنم و به صورت و محاسنم میکشم، زنی کنارم ایستاده است و مدام گریه میکند، میان کلمات گنگ و مبهم او، فقط متوجه این جملهاش میشوم که میگوید: «خدایا قربان قدوبالایت بروم.»
ماجرای بردن کفن به داخل مسجدالحرام
سال گذشته سه قطعه کفن (معروف به برد یمانی دوازدهامامی) بهقیمت 35 ریال سعودی از بازار مکه خریدم، آنها را با خود به مسجدالحرام بردم تا ضمن طواف دادن، آنها را در فرصتی مناسب به حجرالاسود متبرک کنم، همین که خواستم از بابالفتح عبور کنم، مأموران جلوی مرا گرفتند، یکی از آنها پرسید: «این پارچهها چیست؟»
کفن.
کفن؟!
نه نمیشود، شما نمیتوانید آنها را با خود ببرید.
چرا؟
چون ممنوع است.
چگونه مرده را برای نماز میّت با کفن به حرم راه میدهید، اما آدم زنده نمیتواند کفن با خود به داخل ببرد؟
صدای خردشدن دندانهایش را بهخاطر استدلال دندانشکنم میشنیدم، اما او چنان پوستکلفت بود که بهخاطر گریز از ادامه بحث از موضع قدرت گفت: «خیلی بحث نکن، نمیشود.»
در دلم گفتم: «رویت را کم میکنم، صبر کن.»
با چشم دنبال کسی گشتم که بتواند کفنها را یواشکی به داخل حرم ببرد، ناگهان، دو زن ایرانی را دیدم و بهسمت آنها رفتم و از آنها خواهش کردم کفنها را، دور از چشم مأموران، زیر چادر خود پنهان کنند و با خود به داخل حرم ببرند، این کار را برایم انجام دادند، وقتی به داخل حرم رفتم، کفنها را از آنها گرفتم و طواف دادم، قبل از اذان صبح، در صف استلامکنندگان حجرالاسود ایستادم و کفنها را با حجر نیز متبرک کردم و در فرصتی مناسب آنها را با آب زمزم مرطوب کردم.
اما حالا باید با چربزبانی زمینه بردن اینهمه کیسه را بچینم، ابتدا کیسهها را زیر جانمازم پنهان میکنم، خودم را میزنم به آن راه و از کنار مأمورها رد میشوم، مامور سعودی مرا صدا میزند و میگوید: «آهای حاجی، چه داری با خودت میبری؟»
چیزی نیست، کمی سوغاتی است.
نمیشود.
چرا نمیشود؟
چون ممنوع است، نمیتوانی اینهمه وسیله را با خودت به داخل ببری.
پس چهکار باید بکنم؟
آنها را ببر هتل.
هتل؟!
نه، هتل خیلی دور است، عزیزیه 4 شارع ملک خالد.
اعتنایی به حرفهای من نمیکند، اما من ناچارم او را با چربزبانی رام کنم؛ والّا حرم بیحرم، به او جملهای به این مضمون میگویم: «این سوغاتیها برای بچههاست، جان مادرت یک حالی بده بگذار بریم تو، دمت گرم.»
کمی خودش را میگیرد، سپس رو میکند به همکارش و میگوید: «جلویشان را نگیر، بگذار بروند».
انتهای پیام/+