خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

جمعه، 26 اردیبهشت 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

هر روز هرکس هرجای جهان فارسی سخن بگوید، روز بزرگداشت فردوسی است

مهر | فرهنگی و هنری | جمعه، 26 اردیبهشت 1404 - 11:23
امروز روز بزرگداشت فردوسی است، مردی که هویت ملی و زبان فارسی مان را به او مدیونیم. هرچند در زمانه خود آنطور که شایسته بود قدر ندید، اما شاعران پس از او به حق در شعرشان او را ستوده اند.
فردوسي،رستم،شاهنامه،جان،شعر،سخن،جهان،دل،داستان،ايران،زال،مهر ...

خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ طاهره طهرانی: قرن نهم هجری است _پنج قرن بعد از فردوسی_ که نورالدین عبدالرحمان جامی این طور می‌سراید؛ و سه شاعر را پیامبران جهان شعر می‌داند و فردوسی را پیامبر و سرآمد در توصیف قلمداد می‌کند:
در شعر سه کس پیمبرانند
هر چند که لانَبیّ بَعدی
اوصاف و قصیده و غزل را،
فردوسی و انوری و سعدی!
و امروز روز بزرگداشت فردوسی است، مردی که هویت ملی و زبان فارسی مان را به او مدیونیم.
هرچند در زمانه خود آنطور که شایسته بود قدر ندید، اما شاعران پس از او به حق در شعرشان او را ستوده اند، شاعران بسیاری درباره فردوسی و جایگاه والای او در شعر و فرهنگ ایران سخن گفته‌اند و اشعاری در مدح و ستایش او سروده‌اند.
این شاعران هم در دوره‌های کلاسیک و هم معاصر جای دارند.
در ادامه به برخی از مهم‌ترین شاعران که درباره فردوسی شعر سروده‌اند و اشعار بعضی از آنها اشاره می‌شود:
ابونصر اسدی طوسی در «گرشاسپ‌نامه» فردوسی را ستوده و او را صاحب سخن‌های نغز دانسته است.
سراج‌الدین عثمان مختاری غزنوی در «شهریارنامه» به تقلید از شاهنامه، مقام فردوسی را ستوده است.
سوزنی سمرقندی شاهنامه را «فردوس حکمت» دانسته و از عظمت آن یاد کرده است.
ظهیر فاریابی فردوسی را «فردوس مقام» خوانده و داد سخن او را ستوده است.
عطار نیشابوری در «اسرارنامه» و «مصیبت‌نامه» فردوسی را پیامبر شعر فارسی و صاحب بهشت برین دانسته است.
ابن یمین فریومدی از عظمت سخن فردوسی در اشعارش یاد کرده است.
نظامی گنجوی بسیار از فردوسی یاد می‌کند که به این سه بیت از سه منظومه اسکندرنامه، خسرو و شیرین و هفت پیکر بسنده می‌کنیم:
وگر با تو دم ناساز گیرم
چو فردوسی ز مزدت باز گیرم
(خسرو و شیرین / سبب نظم کتاب)
نسبت عقربی‌ست با قوسی
بخل محمود و بذل فردوسی
(هفت پیکر / سبب نظم کتاب)
سخنگوی پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس
(اسکندر نامه / شرف این نامه بر دیگر نامه‌ها)
سعدی شیرازی در ابیاتی معروف، فردوسی را ستوده و با اشاره به بیتی از زبان ایرج در داستان ایرج و سلم و تور، برای تربت پاک او طلب رحمت کرده است:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد
_که رحمت بر آن تربت پاک باد_
«میازار موری که دانه کش است
که جان دارد و جان شیرین خوش است»
حافظ شیرازی در اشعار خود در موارد بسیاری به داستان‌های شاهنامه و شخصیت‌هایی که فردوسی پرداخته است اشاره می‌کند و پیداست شاهنامه را به خوبی و دقت خوانده است.
از غزل‌های او که بگذریم در مثنوی ساقی نامه اش اشارات بسیار به شاهنامه می‌کند:
بده ساقی آن مِی کز او جامِ جَم
زَنَد لافِ بینایی انْدر عَدَم‌
به من دِه که گردم به تاییدِ جام‌،
چُو جَم، آگَهَ از سِرّ ِ عالَمْ تَمام
دَم از سِیرِ این دِیرِ دیرینه زَن
صَلایی به شاهانِ پیشینه زَن
همان مَنزل است این جهانِ خَراب‌،
که دیده‌ست ایوانِ اَفراسیاب‌
کجا رایِ پیرانِ لشکرکشش؟
کجا شیده آن تُرکِ خَنجَرکشش؟
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد،
که کس دَخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحله‌ست این بیابان دور
که گُم شد در او لشکرِ سَلْم و تور
بده ساقی آن مِی که عکسش ز جام،
به کیخسرو و جَم فرستد پیام‌
چه خوش گفت جمشیدِ با تاج و گَنج
که «یک جو نَیَرزد سرایِ سِپَنْج».
فردوسی و شاعران معاصر
در بین شاعران معاصر هم بسیاری از شعرا به فردوسی اشاره کرده و او را ستوده اند.
از این جمله است ملک‌الشعرا بهار، که چندین قصیده و مثنوی در ستایش فردوسی سروده و شاهنامه را «قرآن عجم» دانسته است.
جلال‌الدین همایی قصیده‌ای درباره فردوسی سروده و جایگاه او را ستوده است.
بدیع‌الزمان فروزانفر در قطعه‌ای با عنوان «مقام فردوسی»، او را بر فراز عرش دانسته است.
پرویز ناتل خانلری با یادآوری رنج سی ساله فردوسی، شاهنامه را گنجینه‌ای بی‌مانند توصیف کرده است.
محمدعلی ناصح در قطعه‌ای به مناسبت تجدید بنای آرامگاه فردوسی، او را «مهین سخنور گیتی» خوانده است.
محمدحسین شهریار فردوسی را درخشش کوکبی آتشین در آسمان ادب دانسته و او را «سحرآفرین بزرگ استاد» خوانده است.
غلامعلی رعدی آذرخشی افسانه تولد فردوسی را به نظم کشیده و آوازه او را جهانی دانسته است؛ و فریدون مشیری در کتاب با پنج سخن سرایش شعری خطاب به فردوسی دارد.
در این میان اما، می‌توان گفت هیچکس به اندازه علیرضا شجاع‌پور به شعر شاهنامه و خود فردوسی نپرداخته است.
شجاع‌پور که بیشتر با شعر معروف وطن _که توسط علیرضا عصار به زیبایی خوانده شده است_ شناخته می‌شود؛ در آخرین کتابش هنوز نیمه تمام شعری دارد با عنوان «در این آسمان جز تو خورشید نیست» که در آن به تفصیل به مقام فردوسی، به داستان‌ها و شخصیت‌ها و رمز و راز آن، عاشقانه‌ها و حماسه‌ها، بدگویان و قدرناشناسان فردوسی و اثری که او در شعر فارسی گذاشته اشاره می‌کند؛ و بخشی از آن را با اندکی تلخیص می‌خوانیم:
به نام خداوند شعر و سخن
خداوند جان و خداوند تن
خداوند فردوسی پاکزاد
«که رحمت بر آن تربت پاک باد»
هلا پهلوانان دلیران نیو!
یل سیستان رستم زال و گیو
به بانگ تبیره به آوای کوس
ز ما عرضه دارید بر پیر طوس:
که ای شاعر شاعران جهان!
به شعر حماسی دمیده روان
پس از سال افزون‌تری از هزار
نگه کن به شهنامه ماندگار!
نگه کن که این کاخ نظم بلند
نه دید و نه بیند به گیتی گزند
«هر آنکس که دارد هُش و رأی و دین»
بخواند و بخوانَد به تو آفرین
چو رخش سخن را به زین آوری
جهان را به زیر نگین آوری
سپس به بیان داستان اولین انسان و اولین شاه در شاهنامه که کیومرث (به معنی زندۀمیرا) است می‌پردازد و پس از آن به شاهان اساطیری یعنی هوشنگ و طهمورث دیوبند و جمشید و کارهای هرکدام و کشف آتش بنیان نهادن جشن سده و اختراع و آموختن خط و نگارش و ساخت شهر و کشف سنگ‌های قیمتی و درمان دردها و نوروز و مهرگان و… می‌پردازد و بعد به داستان ضحاک و کاوه آهنگر و ساخت درفش کاویان و برخاستن فریدون و آزمون سه پسرش، و داستان ایرج و سلم و تور و سرانجام کین خواهی منوچهر می‌پردازد:
ز سحر کلامت به شهنامه در
نخستین خدیو و نخستین بشر
کیومرث برپا و بر جاستی
اگر چند او زنده میراستی
تو دادی دل و جان هوشنگ را
توان و خرد هوش و فرهنگ را
که از کوه مردم به باغ آوَرَد
ز آتش به مردم چراغ آورد
که روشن ببینند تاریک را
گشایند هر راه باریک را
چو شد گرم ز آتش چنان روز سرد
«سده نام آن جشن فرخنده کرد»
تو آموختی بر پرند از پرند
نوشتن به طهمورث دیوبند
تو آن دست‌ها را قلم داده‌ای
تو گویا زبان بر عجم داده‌ای
به جمشید از بخشش ایزدی
همان شهریاری و هم موبدی
تو دادی که بر دیو افسون کند
که بیجاده از سنگ بیرون کند
تو جمشید را جام جم داده‌ای
ز انسان و دیوش خَدَم داده‌ای
تو بخشیدی او را ز خورشید بخت
به نوروزش آنسان نشاندی به تخت،
«که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی»
پزشکی و درمان به فرمان او
زمین پهن‌تر شد به دوران او
که این خود جز از جابجایی نبود
به جز هجرت آریایی نبود
تو ضحاک را مار دیدی به دوش
به ایرانیان بر تو کردی خروش
که این اژدها پیکر آهرمن است،
جهان آفرین را به دل دشمن است
دو مار سیاه و دو مغز جوان
به رمز و به رازند در داستان
ندانند ار این گفته نغز چیست
به جز شست و شو دادن مغز نیست
ز تو کاوه آموخت گفتار نغز
که فرزند خود را رهانید مغز
ز چنگال ضحاک بیرون کشید
جهان را به سوی فریدون کشید
تو کردی چنان کهنه چرم بنفش
به گیتی درون کاویانی درفش
«فریدون فرخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود»
همو با همالان تو سنجیده ای
ورا نامه فرخ تو بخشیده‌ای
به داد و دهش فره و هنگ و هوش
تو خواندی به گوشش به نام سروش
تو گفتی که در آزمون سه پور
نهد نامشان ایرج و سلم و تور
به کوه اندرون سایبانش ز توست
به مهر اندرون مهرگانش ز توست
ز ایرج چو شد تیره اش چشم تر
نویدش تو دادی به پیرانه سر
به تاریک چشمی شکیبا شود
به روی منوچهر بینا شود
فرود و فراز فریدون ز توست
منوچهر را بخت میمون ز توست
تو گفتی که با آز خویشی مکن
همه کوشش از بهر بیشی مکن
همان آز چشم خرد کرد کور
به کشتار ایرج ز سلم و ز تور
و به این ترتیب وارد جهان پهلوانی شاهنامه می‌شود و نام سام و زال و رستم را می‌آورد:
تو کردی به سام نریمان نگاه
که شد پهلوان برتر از پادشاه
که تا زال با رستم نیکبخت،
چنان کی قبادی نشاند به تخت
همان زال زر را به اسپید موی
تو دادی به گیتی چنان آبروی
که رودابه این گونه آواز داد
چنین گفت از موی او کی قباد:
«نخواهم بودن زنده بی روی او
جهانم نیرزد به یک موی او»
«به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان»
تو کردی که یزدان به فرخنده فال
به دل داد سیمرغ را مهر زال
تو آن طفل را از در آشتی
به چنگال سیمرغ برداشتی
در آن کوه خارا تو پروردیش
به سام نریمان پس آوردیش
همان زال و رودابه را بی گمان
تو نادیده عاشق نمودی به جان
تو گفتی به سیندخت فرجام را
که آرام سازد دل سام را
به چهر و به مهر و به رأی و خرد
دل سام جنگی به راه آورد
چنان مهر تابنده تاباندیش
پیمبر زن و شاه زن خواندی اش
تو سیمرغ را حکمت آموختی
پرش را به آتش درون سوختی
که در زایش رستم بی‌همال
به رودابه یاری رسانید و زال
جهان را تو آورده ای خود به یاد
که رستم ز پهلوی مادر بزاد
به رستم تو بخشیده‌ای رخش را
همان تیغ تیز جهانبخش را
تو پروردیش در زمین و زمان
دل آگاه و بیدار و روشن روان
که تا بیژن گیو را همچو آب
برون آرد از چاه افراسیاب
تو گفتی بگوید یل نیمروز
به کیخسرو و بیژن کینه توز
ندارند دور از نظر داد را
ببخشند گرگین میلاد را
تو دادیش نیروی و فر و امید
که پیروز گردد به دیو سپید
تو از هفت خانش گذر داده‌ای
ز احوال هر خان خبر داده‌ای
سپس به دو هفت خان رستم و اسفندیار اشاره می‌کند:
نه تنها که روئین تن و تهمتن
به دو هفت خان تو زان انجمن،
به شهنامه مهمان تو بوده اند،
به خان‌ها شهنامه پالوده اند،
که هر شاه و هر گُرد و هر پهلوان
ز شهنامه تو گرفتند جان
به شعر تو در رمز و راز و سخن
همانا که روئین تن و تهمتن
ازیرا به دو هفت خان اندرند
که از هفت خان درون بگذرند
در ادامه به سراغ داستان رستم و سهراب می‌آید و رمزی از آن را بیان می‌کند:
در آن داستان پر از آب چشم
که دل‌ها ز رستم برآمد به خشم
همان داستانی که سهراب گرد
ز تیغ پدر خسته شد جان سپرد،
یکی پند دادی که مردان مرد
به میدان چو آیند روز نبرد،
که بر توسن جان سواری کنند
ز خاک وطن پاسداری کنند،
از این رویشان جان و میهن یکیست
وزان روی فرزند و دشمن یکیست
هر آن کو از آن رو سپاه آورد
ز خورشید آرد ز ماه آورد
از آن رو همه شیر و ببر و پلنگ
از این رو همه رستم آید به جنگ
چنین بود پند تو ای نامدار
به ایران مدار و به ایران تبار
به هر جای هستت تلاش و معاش
جز از پاک فرزند ایران مباش!
از داستان سیاوش و گذر او سوار بر شبرنگ بهزاد از میان آتش نمی‌توان گذشت:
تو ز آتش رهاندی دو دل شاد را
سیاوش و شب رنگ بهزاد را
ز خون سیاوش در آن پهن دشت
برون ریخت چون قطره‌هایی ز تشت
در آن گل شده گلشن از خاک و خون
تو دیدی که چون لاله واژگون
«گیاهی که روید در آن بوم و بر
نگون دارد از شرم خورشید سر»
سپس به داستان و تراژدی فرود سیاوش و نقش بهرام گودرز و خاندان گودرزیان در دوران پادشاهی کیخسرو می‌پردازد:
تو بهرام را در کلات و جرم
رساندی به پور سیاوش به هم
که بهرام گودرز چون تار و پود
گره خورد جانش به جان فرود
فرود سیاوش دلیر و جوان
چو شد کشته بر دست گودرزیان
جریره ز درد و ز داغ فرود
ز جان خود و دوده برکرد دود
تو آورده ای باز در رمز و راز
حکایت ز شلاق بهرام باز
که بهرام گودرز شلاق جوی
به تنها سوی دشمنان کرد روی
همه دشت کین سر به سر کرد طی
ز درد درون اسب خود کرد پی
مگر با فدا کردن جسم و جان
بگرداند این بد ز گودرزیان
تو دادی دل و صبر گودرز را
نگهبان این ملک و این مرز را
که در جنگ توران و ایران زمین
فدا کرد هفتاد پور گزین
تو با گیو رفتی به آن سوی آب
دیار بداندیش افراسیاب
که تا او تواند در آن سال هفت
به تنها به هر بحر و هر شهر رفت
نرفته بخواند همه راه را
ندیده بداند رخ شاه را
که آرد از آن سو به این سوی آب
فریگیس و فرزند را با شتاب
تو یاریش دادی به هر خوب و بد
که آن پادشاهی به خسرو دهد
به کیخسرو آن فر و آئین ز توست
جهان دیده جام جهان بین ز توست
به پیکان کیخسرو پاک رأی
نوشتی به نامه تو نامه خدای
که آن قلعه بر دیو سازد تباه
به هر هفت کشور شود پادشاه
تو بردیش زنده به حکم سروش
به درگاه بخشنده عیب پوش
حالا به سراغ داستان رستم و اسفندیار می‌آید و رمزی دیگر از شاهنامه را بیان می‌کند:
چو شد تیره چشمان اسفندیار
جهان تار شد پیش آن نامدار
تواَش چشم سِر باز کردی به سَر
که بر آنکه کشتش سپارد پسر
چو دانست کز تیر رستم نمرد
چنان شد که بهمن به رستم سپرد
به هر کش در آن جنگ همراه بود
سخن نغز و پرمغز و کوتاه بود
سخن اینکه با من بگو از پدر
«که دادی پسر از پی تاج زر،
به پیش کسان پندها دادی ام
نهانی به کشتن فرستادیم»
بدانست روئین تن اسفند یار
که آن رزم با رستم نامدار
از او بند و از رستم استادگی
سر بندگی بود و آزادگی!
سپس وارد بخش تاریخی شاهنامه می‌شود و از بزرگمهر و بهرام گور یاد می‌کند و بعد به دلدادگان شاهنامه می‌پردازد:
سر پر ز داد و دل پر ز مهر
تو دادی به کسرا و بوذرجمهر
دل پر ز عشق و سر پر ز شور
خدا را تو دادی به بهرام گور
که تاج شهی از میان دو شیر
به چنگ آرد آن شیر نخجیرگیر
به هر سرزمین ترک تازی کند
به هر ماه رو عشق بازی کند
تو گفتیش تا خود شود بی‌نیاز
به مردم گشاید در گنج باز
تو شش پهلوان را به هفت اژدها
چنان چیره کردی به دشت بلا
تو گفتی به ما ریشه کُرد را
دلیران گنداور گرد را
تو دلدادگان را به فرمان عشق
ز لشکر کشیدی به میدان عشق
که تا زال و رودابه نادیده چهر
به همدل ببازند از روی مهر
که تهمینه یار تهمتن شود
منیژه پرستار بیژن شود
که سهراب رستم به بیم و امید
شود رام گیسوی گردآفرید
سر سال نو هرمز فروردین
تو نوروز کردی به ایران زمین
همان آتش پاک و آتشکده
ز تو مانده روشن به جشن سده
به هر گاه نام زمان از تو ماند
به مهر اندرون مهرگان از تو ماند
به شاهنامه تو شده ماندگار
ز شعر دقیقی چو بیتی هزار
چنین گشت روشن همه داستان
ز زرتشت و از آذربادگان
ز تو ماند تاریخ ما یادگار
زبان دری از تو شد برقرار
زمین تا زمین مرز ایران تو راست
زمان تا زمان عرض ایران توراست
پیام تو جز راز هستی نبود
به جز درس یکتا پرستی نبود
به جان‌ها تو وام خرد توختی
چراغ خرد را تو افروختی
دل و دیده و جان ایران تویی
که از جان نگهبان ایران تویی
سی و پنج سال از سرای سپنج
همه رنج بردی و امروز گنج
به ما مانده شهنامه‌ات یادگار
«ز ابیات غرا دو ره سی هزار»
به نظم و به نثر آنکه ساحر شدند
ز میراث شعر تو شاعر شدند
سخنور همه با زبان تواند
همه ریزه خواران خان تواند
هر آن کو در این ورطه میراب شد
ز دریای شعر تو سیراب شد
تو آن ابر پر بار بارنده‌ای
که هم زندگی بخش و هم زنده‌ای
سخن ز اختر و ماه و ناهید نیست
در این آسمان جز تو خورشید نیست
زمین تا زمین و زمان تا زمان
تو جاوید باش و تو جاویدمان...
کوتاه سخن اینکه روز بزرگداشت فردوسی فقط امروز نیست.
هر روز، هرکسی در هرجا و هر گوشه این جهان به زبان فارسی سخن بگوید، آن روز حتماً روز بزرگداشت فردوسی است.