شیطنتهای دخترک در سفر حج!
شیطنت دختری که به خاطر مادرش عازم حج شده بود و تمام تلاش خود را میکرد تا حاج آقا را با عبارت «حاج آقا! مسأله؟!» اذیت کند، باعث نشد در صبوری و گشادهرویی آقای مختاری خدشهای وارد شود.

به گزارش مشرق، میخواستم نوروز دوشنبه و خُجند را از نزدیک تجربه کنم.
آماده شده بودم تا عازم تاجیکستان شوم.
درست زمانی که مقدمات سفر آماده شده بود، چند جمله یک روحانی روشن ضمیر،مسیر سفر مرا تغییر داد.
ماجرا از مراسم ولیمه حج مادرم شروع شد.
مثل اکثر خانوادههای سنتی مشهد، مراسم را در منزل برگزار کردیم، هر دو طبقه و حیاط پر شده بود از جمعیتی که برای دیدار با مسافر مدینه مهمان مامان بودند.
قصدی برای سفر به سرزمین وحی نداشتم، شاید فکر میکردم هنوز جوانم و فرصت دارم تا در سنین میانسالی و شاید کهنسالی عازم حج شوم.
اما وقتی قرار است دعوت شوی، نه خواست و تردید ما مهم است و نه پر و پیمان بودن حساب بانکی!
ماجرای سفر من هم یک دعوت بود...
دعوت بینوبت
از سفر به خجند و دوشنبه دل کنده بودم.
پسانداز سفر به تاجیکستان را برای ثبتنام حج واریز کردم.
بهمن ماه بود و فرصت برای ثبتنام اندک.
یادم میآید، زمان محدودی برای ثبتنام عمره اعلام شده بود و من هم باید تصمیم میگرفتم و گرفتم.
آن روزها کارت بانکی و حساب الکترونیک درکار نبود.
باید برای دریافت وجه نقد با دفترچه و مدرک شناسایی ساعتی در بانک منتظر میماندیم تا نوبتمان شود.
از زمان تصمیم قطعی تا واریز وجه به حساب بانک سه ساعت فرصت داشتم.میان خروار کار روزانه گرفتار بودم.
آن روزها دبیر صفحه فرهنگ روزنامه بودم.
باید مطالب صفحه را میخواندم و به ویراستاری میرساندم.
صفحه ما، فرم یک بود.
یعنی جزو اولین صفحاتی بود که باید به چاپخانه میرسید.
همه کارها روی دورتند افتاده بود.
مطالب صفحه را فرستادم ویراستاری و رفتم بانک کنار دفتر روزنامه!
دفترچه بانکی را روی پیشخوان متصدی بانک در نوبت گذاشتم و هرچند دقیقه با استرس سر میزدم تا از نوبت خارج نشود!
بعد از یک ساعت وجه نقد را تحویل گرفتم و به بانک ملت رساندم.
ولوله جمعیت بود.
آدمهای میانسال و مسنی بودند که نای ایستادن و تحمل شلوغی را نداشتند.
من ته صف بودم و از سامانه نوبت دهی بانک خبری نبود.
دلم مثل سیر و سرکه میجوشید، کارهای روزنامه مانده بود و همکاری نداشتم که کار را به او بسپارم.
نمیخواستم به بهانه کارهای به زمین مانده برگردم.
اما وقتی پای دعوت وسط باشد، خدا راهش را باز میکند.
صدایی کنار گوشم گفت برای ثبت نام برو پیش رئیس شعبه.
خدماتی بانک بود.
با تعجب نگاهش کردم.
گفت: آقای رئیس گفتند یکی یکی از همان نفر آخر صدا کن...
از آن روزی که فیش ثبتنام را دستم دادند تا روزی که نوبت من شد، دل توی دلم نبود.
فکر نمیکردم، برای وصالی آنقدر بیتاب شوم، حتی زیارت خانه خدا ...
از بهمن ماه تا زمانی که قرعه سفر به دیار حضرت دوست به نام من افتاد فقط چهار ماه طول کشید.
سرعت افتادن قرعه به نامم دیگران را متعجب کرده بود، هرچند برای من چون عمری طولانی گذشت.
حاج آقا!
مسأله؟!
قبل از اعزام به سفرمعنوی به سرزمین وحی، جلساتی در اداره حج و اوقاف مشهد برگزار شد.
با عوامل کاروان، مدیر، روحانی و عوامل اجرایی و همسفران در همان جلسات آشنا شدیم.
بعد جلسات عمومی، آموزشهای شرعی اعمال حج، قرائت نماز و آشنایی با همسفران در مسجدی در خیابان صاحبالزمان برگزار شد.
این همه ماجرا نبود.
در ایام ۱۴ روزه سفر که از مدینه آغاز شد، حاج آقای مختاری همراه و همدل اعضای کاروان بود.
پرسشهای مکرر، تکراری و خستهکننده پیرزن و پیرمردها و شیطنت دختری که به خاطر مادرش عازم حج شده بود و تمام تلاش خود را میکرد تا حاج آقا را با عبارت «حاج آقا!
مسأله؟!» اذیت کند، باعث نشد در صبوری و گشادهرویی آقای مختاری خدشهای وارد شود.
او برای افراد مسن فرزندی میکرد و برای جوانترها برادری.
سفر از خیال تا واقعیت
۲۴ اردیبهشت وقتی هنوز هوای مشهد خیلی دلچسب است و فصل گردش در طبیعت شاندیز و طرقبه، عازم سفری ۱۵ روزه شدم که دنیای من را در عالم واقعیت و خیال تغییر داد.
حدود چهار ساعت طول کشید تا از راه آسمان مشهد مهمان مدینه شوم.
مثل همه مسافرتهای هوایی، ترن و زمینی در مدت سفر خواب بودم!
حدود ساعت ۴ عصر به فرودگاه مدینه رسیدیم.
تا تحویل بار به مدیر و خدمه کاروان و خروج از فرودگاه ساعتی طول کشید.
هتل محل اقامت کاروان ما «فندق الطیبه» بود، هتل نوسازی که یک خیابان بالاتر از مسجدالنبی قرار داشت و به راحتی میشد بدون نیاز به وسیله نقلیه برای زیارت بقیع و بارگاه پیامبر تردد کرد.
همزمان با ما کاروانی از شهر تهران وارد هتل شدند، در بدو ورود چهرههایی آشنا که ظرف سپند دودکرده در دست داشتند به استقبال آمدند، هرچه فکر کردم، یادم نمیآمد آنها را کجا دیدهام.
اما در مدت یک هفتهای اقامت کمکم سر صحبت باز شد و متوجه شدم، آنها از کارکنان آستان قدس رضوی هستند.
آن روز اولین نماز مغرب و عشا را مهمان پدر امت محمد بودیم.
حاج آقای مختاری روحانی کاروان چند نکته برای استفاده معنوی از اولین دیدار گفت.
دو ساعتی طول کشید تا زمان اولین دیدار با بارگاه همواره سبز رسول خدا آنهم در غروب یک بهار گرم مدینه برایم فراهم شود.
وقتی برای اولین بار دیدمش، فکرش را نمیکردم بعدها هزار بار برای دیدار با او بمیرم و زنده شوم.
من نام این احساس را عشق میگذارم.
شاید در نگاه برخی چنین احساسی برای دیدن یک بنای تاریخی اغراقآمیز باشد، اما تصور اینکه بهترین مخلوق خدا روزی در همین سرزمین زندگی کرده و زیست مسلمانی و مومنانه ما را بنا نهاده، ضربان قلب آدم را بالا میبرد.
غروب بود و نزدیک اذان که از بابالرحمه که در دیوار غربی مسجد قرار دارد، وارد مسجدالنبی شدیم.
نور چراغهای مسجد روشن شده بود و بر گرگ و میش هوا و تاریکی نیمه پنهان آسمان غلبه داشت، مانند ستارههایی که در کویر به زمین رسیدهاند و میشود آنها را چید.
مقابل قبه الخضراء توقف کردم.
مثل زمانی که دلم به گنبد امام رضا گره میخورد، همه وجودم به آن دلبر زیبارو گره خورد.
مات ومبهوت از عظمت نام«محمد» و بارگاه او بودم.
اشکهایم روی صورتم میغلتید، بی آنکه صدایی از حنجرهام خارج شود.
همدلی مؤمنانه
یکی از اتفاقهای خوب سفر به مدینه دیدار با شیعیان مدینه و حضور در مسجد امام حسن مجتبی(ع) بود.
شب قبل از این دیدار دلنشین، روحانی کاروان در لابی هتل جلسهای گذاشت.
ماجرای محرومیت شیعیان عربستان را بیان کرد و از همه خواست تا برای تهیه غذای نذری برای ساکنان منطقه شیعهنشین مدینه همراه شویم.
اینکه در بهترین لحظات زندگی به همنوع خود فکر کنیم از ویژگیهای سبک زندگی ایرانی- اسلامی است.
بین کاروانهای ایرانی مرسوم است که زائران کمک میکنند تا گوسفندی در مسجد قربانی شود و غذایی برای شیعیان آن منطقه که اکثرا از نظر مالی محروم هستند، توزیع شود.
قرار ما حضور در نماز مغرب مسجد بود.
به همت مدیر و روحانی کاروان ساعاتی زودتر از هتل خارج شدیم.
گام اول بازدید از باغ امام علی(ع) در اطراف مدینه بود.
وقتی به نخلستان امیرالمومنین(ع) که وقف فقرا شده، رسیدیم در آن بسته بود.
مثل بیشتر درهایی که به روی ما بسته بودند.
یکی از همسفران، از روی دیوار به داخل باغ رفت و در را باز کرد.
آقای مختاری برای ما توضیح داد که این باغ همان مکانی است که امام در دوران خانهنشینی با دستان خود آباد کرده و از خرما و محصول آن به فقرا کمک کرده است و چاه خشکیده ای که مولای واگویه کرده است...
قبل از غروب آفتاب به منطقه باب العوالی رسیدیم.
محلی که شیعیان عربستان که اکثرا از سادات نخاوله و نسل امام سجاد هستند، زندگی میکنند.
نخلستانهای اطراف مسجد یکی از جاذبههای منطقه شیعهنشین مدینه است.
هوای آنجا چند درجه خنکتر از مدینه و مرکز شهر بود و گردش پیاده میان نخلستان را دلچسبتر میکرد.
مشربه امابراهیم یکی از اماکنی است که در منطقه شیعهنشین قرار دارد.
اطراف آن را با دیوار سیمانی نازیبای بلندی محصور کرده بودند.
در ورودی را با زنجیر سنگین و بزرگی قفل زده بودند به گونهای که هیچ امیدی به باز شدن آن نبود.
در تاریخ آمده است که سه صورت قبر در مشربه امابراهیم وجود داشته است، نجمه خاتون مادر امام رضا(ع)، حمیده مادر موسی بن جعفر(ع) و دیگری متعلق به ماریه قبطیه همسر پیامبر است.
وقتی آقای مختاری در حال شرح دادن وقایع مشربه بود، چند بلوک سیمانی که به صورت پلکانی روی هم قرار گرفته بودند، نظرم را جلب کرد.
اگر میگفتم میخواهم از بلوکها بالا بروم قطعا مدیرکاروان و حاج آقا مخالفت میکردند، ناچار شدم از بشکه فلزی بالا بروم تا بتوانم به کمک بلوکهای سیمانی روی دیوار برسم!
نتیجه آن خطر کردن و تخلف، ثبت چند تصویر از داخل مشربه امابراهیم شد که در یک غروب بهاری در مدینه انداختم و زیارتی که از روی همان دیوار چند متری نثار مادر آقا امام رضا کردم و سلام پسر را به مادر رساندم.
و خدای محمد(ص)...
یک هفته برای دیدار با بقیع و مسجدالنبی زمان کمی بود.
اما پس از هر دیداری، خداحافظی است.
این تقدیر زندگی ماست.
در آخرین دیدار لباس احرام پوشیدیم و برای احرام بستن عازم مسجد شجره شدیم.
آقای مختاری همه بایدها و نبایدهای مُحرم شدن را برای چند مرتبه بازگو کرد.
از اولین دیدار با کعبه گفت و آرزوها و حوائجی که خدای محمد در این دیدار رقم میزند.
میگفت: اولین حاجت سلامتی و ظهور امام عصر باشد.سپیدپوش وارد مسجدالحرام شدیم.
صدای مبهم حاج آقا و اطرافیان را مانند همهمه آدمها در یک فضای بسته بود.
نمیتوانستم یا نمیخواستم بشنوم.
میخواستم خودم باشم و خدای محمد...
سربه سجده گذاشتم و آنچه در دل داشتم به او گفتم که نامه نانوشته خواند...
ننه و بابای دوستداشتنی من
وقتی قرعه به نامم افتاد و بنا شد عازم عمره شوم، زحمت انتخاب کاروان را به مرتضی؛ تنها فرزند طاهره خانوم؛ دوست صمیمی مادرم سپردم.
من در این که همسفر چه کسانی شوم نیز خوش شانسی آوردم.کاروانی که با آن عازم حج شدم، کاروان خانواده شهدا بود.
در مدت کوتاه آموزشی با چهره برخی از همسفران آشنا شدم.
صورت برخی آدمها عجیب روی دل آدم نقش میبندد.مثل پیرزن و پیرمرد سفیدرویی که تحت هیچ شرایطی در کلاسها از هم جدا نمیشدند.
حتی وقتی روحانی کاروان میخواست، جلسه را زنانه و مردانه کند نمیتوانست حریف آن دو شود!
حضور آن پیرزن و پیرمردی که عاشقانه به هم غر میزدند و از هم جدا نمیشدند، یکی از زیباترین اتفاقهای سفر بود.
تنها پسرشان در ۱۷ سالگی به شهادت رسیده بود.
دلم میخواست همه جوره کمک آنها باشم.
این را هم آقای مختاری، روحانی کاروان سفارش کرد.
اسمشان را گذاشتم «ننه و بابا».
شدند همراه و بزرگتر من در آن دو هفته طلایی!
از اینکه به سبک نوهها و فرزندان آنها را خطاب میکردم، لذت میبردند.
حمل کیف دستی، کمک به ننه و بابا برای سوار شدن به اتوبوس، کمک برای مُحرم شدن ننه و مراقبت حضور در وقت غذای آن دو بهترین اتفاق سفرم شد.
تقریبا در همه زیارتهای دوره و مسجدالنبی همراه آنها بودم.
تنها از یک همراهی فرار کردم و آن بازارگردی ننه بود که میخواست برای ۶۰ نفر سوغاتی بخرد!
رابطه ننه و بابای همسفر من بسیار جذاب بود و همه مسافران از عشق خالصانه و پیوستگی آن دو به وجد میآمدند، مقاومت بابا برای ماندن کنار همسرش حتی در زمان احرام روحانی کاروان را گرفتار و کلافه کرده بود!
دکتر نازلی مروت - روزنامه جامجم