یک ماه و نیم زندگی با زهرا در آمبولانس!
ماجرای اتراق شبانه در روستایی در جاده گاران را برایش تعریف کردم، زهرا آماده بود با یک نارنجک خودش و عدهای از ضد انقلاب را منفجر کند. احمد سرش را به یک طرف کج کرده بود و با دقت به حرفهای من گوش کرد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «همنفس احمد» تاریخ شفاهی سردار مجتبی عسکری است که به همت دکتر سید حسن شکری به تازگی منتشر شده است.
این کتاب به زندگی یکی از سرداران سپاه که همراه شهید حاج احمد متوسلیان بوده از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۶۰ می پردازد.
آنچه در ادامه میخوانید، بخشی از این روایت است؛
*زندگی در آمبولانس
قبل از ظهر به مریوان رسیدیم.
مستقیم به بیمارستان مریوان رفتیم.
اولین چیزی که توجهام را جلب کرد، تابلوی بیمارستان بود.
نام بیمارستان از دکتر مصدق به «الله اکبر» تغییر کرده بود.
جلوی در پرسیدم: «کی اسم بیمارستان را عوض کرده؟» گفتند برادر ممقانی.
خیلی بیسروصدا وارد شدیم.
کافی بود رضا دستواره و رضا چراغی از قبل متوجه حضور ما میشدند تا خود را برسانند و حسابی شوخی و متلک بپرانند.
محمدحسین ممقانی را توی اتاق برادران پیدا کردم، پشت میز نشسته بود و مشغول تعمیر وسیلهای بود.
سایه ما سنگینی کرد و او سرش را بلند کرد.
چشمش به من و زهرا افتاد.
میدانست برای ازدواج رفتهام.
کمی هول و دستپاچه از جایش بلند شد.
حال و احوالی با من کرد و به زهرا گفت: «سلام خواهر، خیلی خوش آمدید!»
با عجله از اتاق بیرون رفت.
از رفتار عجیبش تعجب کردم.
خیلی از او برای زهرا تعریف کرده بودم و انتظار داشتم او هم حسابی تحویلمان بگیرد.
سرگردان و حیران توی اتاق ایستاده بودیم که سروکله کادر بیمارستان یکی یکی پیدا شد.
فهمیدم به کمین ممقانی خوردهام و او با عجله رفته بود تا آنها را خبر کند.
اتاق غلغله شد.
خانمهای پرستار و امدادگر و خدماتی دور زهرا را گرفتند و تبریک گفتند.
یکی از خانمها را نمیشناختم.
او زهرا را با خودش برد تا بیمارستان را نشانش بدهد.
به یکی از خدمهها سپردم یک جعبه شیرینی بخرد و در بیمارستان بگرداند.
هنوز رضا دستواره نیامده بود.
توی اتاق کنار ممقانی نشستم و اخبار شهر و بیمارستان را از او گرفتم.
خانم جوان ناشناس، مریم کاتبی نام داشت و در ایام مرخصی من به کادر پرستاری بیمارستان پیوسته بود.
ممقانی تعریف کرد که در روزهای اول ورودش با احمد بحث و جدل سختی راه انداخته بود.
احمد از ممقانی خواسته بود به خانمهای شاغل در بیمارستان تیراندازی دقیق آموزش بدهد، طوری که سکه را روی هوا بزنند!
مریم کاتبی مخالف آموزش نظامی بوده و گفته بود: «ما پرستاریم.
برای کارهای نظامی اینجا نیامدیم.
اگر اصرار کنید، برمیگردیم.» احمد قرص و قاطع جواب داده بود: «بفرمایید برید، ولی جاده تأمین ندارد.
اگر سر شما را بریدند و روی سینهتان گذاشتند، ما هیچ مسئولیتی نداریم.
بمونید تا بالگرد بیاد شما را ببره، بالگرد هم بهسبب اوضاع جنگی به این زودیها نمیآید.
حالا خود دانید!»
در نهایت خانمها رضایت دادند تا آموزش نظامی و تیراندازی ببینند.
خیلی هم با احمد همراه شدند.
جعبه شیرینی عروسی ما رسید و توی اتاقها چرخاندند.
وقت ناهار شد و من در اتاق برادران ناهار خوردم و زهرا هم در اتاق خواهران.
بعد از ناهار باید به بیمارستان و کارمندان و شبکه بهداری سرکشی میکردم.
باید فکری هم برای اقامت خودمان میکردم.
شهر مریوان امن بود، ولی مایل نبودم در شهر و جدا از بچهها زندگی کنم.
تعداد اتاقهای بیمارستان هم آنقدری نبود که یک اتاق را برای زندگی خودم جدا کنم.
اگر قرار بود یک اتاق بگیرم، باید جای دو تا تخت را اشغال میکردم که راضی به این کار نبودم.
اوضاع را برای زهرا توضیح دادم و گفتم: «روزها که کار داریم، تو باید در قسمت خواهران باشی، اما وسایل زندگیمان را توی یک آمبولانس میچینیم و شبها را آنجا سر میکنیم.» او اعتراضی نکرد.
روزها هر وقت فرصتی به دست میآوردم، به زهرا کمکهای اولیه و امداد یاد میدادم.
استعداد خوبی برای یادگیری داشت.
کارش را از تعویض ملافه و نظافت اتاق شروع کرد و زیر نظر پرستارهای خانم، تزریقات را هم آموخت.
وصل سرم، شست و شوی زخم و پانسمان یاد میگرفت و انجام میداد.
گاهی نیمههای شب به آمبولانس نیاز میشد.
زهرا را با پتویی توی حیاط بیمارستان پیاده میکردم و خودم با آمبولانس برای جابهجایی مریض یا مجروحی میرفتم.
پانزده روز بعد از اقامت در آمبولانس، روزی احمد در سپاه مریوان به من گفت: «شنیدهام توی آمبولانس زندگی میکنی.
تو خودت به این وضع عادت داری، اما نکنه خانمت راضی نباشه.»
ماجرای اتراق شبانه در روستایی در جاده گاران را برایش تعریف کردم، که زهرا آماده بود با یک نارنجک خودش و عدهای از ضد انقلاب را منفجر کند.
احمد سرش را به یک طرف کج کرده بود و با دقت به حرفهای من گوش کرد.
با شوق گفت: «از مردم یزد چنین شجاعتی بعید نیست.
این از روح مسیحایی امامه که دختر شانزده سالهای شهرستانی این قدر شهادت طلب و آگاه و شجاعه.»
از قبل میدانستم خودش اهل تفت یزد است، اما در این گفتوگو تازه فهمیدم پدرش یزدی نیست و تنها مادرش در یزد به دنیا آمده است.
گفتم: «خانمم غذا را با خواهرا میخورد و من هم با برادرها.
برای استراحت و خواب از آمبولانس استفاده میکنیم.»
اندکی فکر کرد و گفت: «اگه میخوای میتونم با فرماندار مریوان صحبت کنم تا یه خونه توی شهر در اختیارت بذاره.
ما اینجا راحتیم.
اگه بریم خارج از بیمارستان، اگه شبی اتفاقی برای بیمارستان بیفته، نمیتونم سریع رسیدگی کنم.»
من و زهرا نزدیک به یک ماه و نیم در آمبولانس زندگی کردیم.