خبیر‌نیوز | خلاصه خبر

سه شنبه، 16 اردیبهشت 1404
سامانه هوشمند خبیر‌نیوز با استفاده از آخرین فناوری‌های هوش مصنوعی، اخبار را برای شما خلاصه می‌نماید. وقت شما برای ما گران‌بهاست.

نیرو گرفته از موتور جستجوی دانش‌بنیان شریف (اولین موتور جستجوی مفهومی ایران):

وقتی شهید حبیب غنی‌پور خودش را به مسجد شجره رساند! - تسنیم

تسنیم | فرهنگی و هنری | دوشنبه، 15 اردیبهشت 1404 - 22:12
در این حال، ذهن و قلبم را یاد مرگ انباشته بود. به یاد آن همسفرانی بودم که چند روز پیش در همین مسیر، و با لباس های احرام، لبیک گویان در آن لباس های سپید، در هم پیچیده شده بودند و آن جامه های سفید کفنشان شده بود.
لبيك،مرگ،خدا،لك،قلبم،حج،؟!،سفر،احرام،سفرنامه،حرام،لا،شريك،قل ...

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم،‌ «جای پای ابراهیم» یکی از اولین سفرنامه‌های نوشته شده از حج پس از پیروزی انقلاب است و در نوع خود متفاوت‌ترین؛ شاید از این جهت که نویسنده به واسطه ارتباطی که با دانش‌آموزان در محیط کارش داشته تلاش کرده سفرنامه‌ای برای نوجوان و البته بزرگسالان بنویسد.
محمد ناصری که از بچه‌های مسجد جوادالائمه بوده در جوانی و در سال1370 راهی سفر حج می‌شود،‌ پس از آن به سفارش مرحوم امیرحسین فردی سفرنامه خود را که بیشتر رویکردی آموزشی دارد‌، می‌نویسد‌، سفرنامه‌ای که 4 سال بعد شایسته تقدیر کتاب سال جمهوری اسلامی ایران می‌شود.
ناصری خود درباره سفرنامه‌اش می‌گوید:‌ این کتاب صرفا یک سفرنامه خام نیست بلکه در آن سعی کرده‌ام مسائل آموزشی حج را نیز تا حدودی باز گو کنم، لذا برای افرادی که قصد مشرف شدن دارند مفید است.
پس از بازگشت از سفر حج دست‌نوشته‌هایم را به زنده‌یاد فردی دادم و دیدم ایشان بخش نخست سفرنامه‌ام را در «کیهان بچه‌ها» منتشر کرد.
می‌توانم بگویم نگارش و چاپ سفرنامه را مدیون مرحوم فردی هستم.»
کتاب خاطرات سفر نویسنده است.
او معلمی است که از شاگردانش خداحافظی می‌کند و به سفر معنوی حج مشرف می‌شود.
در حین خواندن کتاب هم با اماکن متبرکه آشنا می‌شوید و هم حال و هوای معنوی این سفر به شما منتقل می‌شود.
او حتی از تلاقی نگاه‌ها و همزبانی با دیگران سخن می‌گوید در حالی‌که گاه زبان مشترکی بین آنها وجود ندارد, اما احساسات خود را به هر شکل ممکن به یکدیگر انتقال می‌دهند.
در بخشی از این سفرنامه تحت عنوان «چشم‌ها را باید شست» می‌خوانیم:
«لحظه‌ها، لحظه‌های هیجان‌انگیز و باصفایی بود.
قلب من هم - حتما مثل بقیه - زیرورو شده بود.
یک زلزله عظیم قلب مرا هم از جا کنده بود.
موجب جمعیت بود که می‌آمد.
گروه گروه سفیدپوشان لبیک‌گویان در حرکت بودند.
جمعیتی که عملیات را آغاز کرده بودند و من تنها در گوشه‌ای از مسجد بزرگ شجره، با دیدن امواج آماده بودم در بهترین حال خود قرار گیرم و خود را از بلندترین نقطه احساس و عشقی که به آن رسیده بودم، در میان آن دریای مواج پرتاب کنم.
جماعت لبیک‌گویان می‌آمدند، همه به خدا لبیک می گفتند.
می‌گفتند به سویش می‌آیند.
به خانه‌اش می‌آیند؛ همه همرنگ، هم صدا و همراه، زمزمه‌ها در هم آمیخته بود.
لبیک، اللهم لبیک، لا شریک لک لبیک، إِن الحمد و النعمه، لک و‌الملک، لا شریک لک لبیک.
صدای موج‌ها تارهای قلب مرا می‌لرزاند.
آهنگ خدا شنیده می‌شد.
چند بار استغفار کردم و به سوی محراب رفتم؛ به محل جنگ، نقطه آغاز عملیات، باید دیگر به هیچ چیز وابسته نباشم.
باید نیت می‌کردم و لحظاتی بعد، مقابل خدا بودم؛ رو‌به‌روی قبله، خدایا آمدم: لبیک، اللهم لبیک، لبیک لا شریک لک لبیک، ان الحمد و النعمه لک و الملک، لا شریک لک لبیک.
زمین و زمان لبیک می‌گفتند.
رودها به دریا می‌پیوستند و همه سفیدپوشان به سوی یک مقصد و یک منزل رهسپار می‌شدند.
در مقابل خدا بودیم.
احساس نیاز می‌کردیم، باید حرف می‌زدیم، نماز می‌خواندیم.
الله اکبر!
و چه نمازی است این دو رکعت!
خدا در مقابلت حاضر است.
فقط باید او را ببینی.
به نام خداوند بخشنده مهربان، با خدا حرف می‌زنی.
خدا چقدر به تو نزدیک است.
خودش گفته است اگر یک قدم به سویش برداری، ده قدم به طرفت می‌آید و حالا با همه وجودت به سویش رفته‌ای؛ نرفته‌ای، پرواز کرده‌ای و آن وقت با همه وجودت احساسش می‌کنی.
گفته بودی از رگ گردن به ما نزدیکتری و حالا تو را در قلبم یافته‌‌ام.
سینه‌‌ام را شکافته‌ام و در قلبم خانه‌ات را پیدا کرده‌ام.
چقدر قلبم روشن شده است!
خدایا فقط تو را می‌پرستیم و از تو یاری می‌جوییم.
کاش این لحظات ابدی شوند.
کاش این لحظات آخر عمر آدم باشد.
آدم در این حال جان بدهد.
سجده آخرش باشد.
کاش...
اما اینها دست تو نیست؛ این لحظه‌های کمیاب، این لحظه‌های بزرگ، این لحظه‌های پرشور، یعنی آدم تا چه وقت می‌تواند در این حس و حال باقی بماند؟!
به خودم که می آیم، در همان اتوبوس خودمان قرار دارم.
در کنار صدها اتوبوس دیگر.
از پله‌ها که بالا می‌روم، مواظب هستم چشمم به آینه نیفتد.
نگاه کردن به آینه حرام است.
ما لباس احرام پوشیده‌ایم و با خدا عهد بسته‌ایم در بیست و چهار موردی که فرمان داده، مطیع امر او باشیم.
همه آنها را بر خود حرام کرده‌ایم.
می‌خواهد ما را آزمایش کند و حالا بیست و چهار شرط را جلوی پایمان گذاشته است.
بعضی از شرایط که عادی است و در مواقع معمولی هیچ اشکالی ندارد و حالا حرام شده است؛ مثلاً به آینه نگاه کردن، پوشاندن روی پا با کفش یا جوراب، زیرا سایه رفتن، ناخن گرفتن و ...
اما این دستورات چیست؟!
احرام چه چیزها را به تو حرام می‌کند؟!
هرچه تو را به یاد می‌آورد، هرچه دیگران را از تو جدا می‌کند و نشان می‌دهد که تو در زندگی که ای؟!
چه کاره‌ای؟!
و بالاخره هرچه نشانی از تو است و نشانه‌ای از نظام زندگی تو است و نظام جامعه تو.
هرچه یادگار دنیاست.
هرچه می‌پنداشته‌ای که در زندگی نمی‌توان ترک کرد.
هر چه انسانی نیست.
هرچه جز انسان را به یاد می‌آورد.
هرچه روزمرگی‌ها را در تو تداعی می‌کند.
هرچه بویی از زندگی پیش از میقاتت دارد.
هرچه تو را به گذشته مدفونت باز می‌گرداند....
زمزمه‌ها شروع شده است.
فرمانده همان پیرمرد مهربان بود.
با صدایی که در بغض فروخفته‌ای شکسته بود، می‌گفت: لبیک، اللهم لبیک...
زمین تاریک تاریک بود و ستاره‌ها نزدیک نزدیک.
آنقدر نزدیک که اگر نردبانی داشتی، می‌توانستی یک سبد از آنها را بچینی؛ از آن سرخ‌های درشت.
ما ستاره‌های خود را یافته‌ایم و با آنها می‌رفتیم.
ستاره‌های روشن راه کعبه را، و وجودمان زیر شلاق سوزناک باد بود، سوز سرد شب‌های مکه برجانمان می‌ریخت.
بر بدن‌های عریانی که فقط یک پارچه سفید بردوش داشتند.
احساسم این بود: گویا پس از شست‌و‌شو و شنایی در دریا، در سبزه‌زاری میان انبوه درختان وادارمان کرده بودند بدویم و می‌دویدیدیم.
دو حوله دیگر احرام را هم به خود پیچیدیم.
قدیمی‌ها با خودشان پتو آورده بودند و خود را با آن پیچیده بودند.
در این حال، ذهن و قلبم را یاد مرگ انباشته بود.
به یاد آن هم سفرانی بودم که چند روز پیش در همین مسیر، و با لباس‌های احرام، لبیک‌گویان در آن لباس‌های سپید، در هم پیچیده شده بودند و آن جامه‌های سفید کفنشان شده بود.
مرگ چقدر آسان می توانست به سراغ آدم بیاید؛ درست مثل آن شب‌هایی که در آسمان درخشید و لحظه‌ای بعد فرو مرد.
انسان چقدر فراموشکار است.
یادم رفته بود همین چند سال پیش یقین داشتم مرگ در فضا معلق است، یادش بخیر آن روزهای عزیز.
شهید قلبم، حبیب غنی پور، بازهم آمده بود.
مقابل چشمانم بود با همان لباس‌های خاکی بسیجی، با همان لبخندهای شیرین و لحظاتی بعد حبیب را آورده بودند؛ با لباس‌های خاکی، با لباسهای خونی، چقدر آرام خوابیده بود.
«صدای پای آب» در گوشم زمزمه می‌کرد.
چقدر زمزمه لطیفی بود، قبل از هر چیز چشم‌ها را باید شست،‌ جور دیگر باید دید و آن شب هر چه از چشمه قلب می‌‌جوشید، گذر چشم‌ها را پاک می‌کرد، چشم‌ها را می‌شست.
جور دیگر می‌شد دید.
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقی جاری است
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه، نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده ،از صبح سخن می‌گوید
مرگ با خوشه انگور می‌آید به دهان
مرگ در حنجره سرخ گلو می‌خواند
مرگ مسئول قشنگی پرشاپرک است...
در نیمه های شب، ماشین که ایستاد،‌ من هم از اوج آسمان از کنار ستاره‌های روشن، از کنار مزار حبیب در بهشت زهرا(س) از میان فانوس‌های روشن از دل چادرهای کرخه از کنار شهدای کربلای پنج، و از بهشت خدا می‌آمدم به کجا؟> به یک قهوه خانه در زمین.
همه پیاده شدند و من هم مثل همه.
انتهای پیام/